eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
128 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت پنجم )🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تب و تاب عملیات کمتر شد، علی بعد از مدتها به خانه آمد! از دیدن دوباره علی خیلی خوشحال بودیم. ننه دائم ميگفت: علی زن بگیر، زن بگیر، ميخوام عروسی تو رو ببینم. علی هم ميخندید و سعی ميکرد حرف را عوض کند. اما ننه اصرار ميکرد و ميگفت: من مادرم، آرزو دارم و از این حرفها. علی هم ميگفت: ننه جان، من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم. واسه چی دختر مردم بی سرپرست بشه؟ هر چی علی ميگفت، ننه گوشش بدهکار نبود. دخترخاله رو برای علی نشان کرده بود و مي ِ گفت: از بچگیت گفتم که دختر خواهرم برای علی منه، کی بهتر از او؟ علی ميگفت: حالا دست نگه دارید. ببینم کار جنگ چی ميشه. ننه ميگفت: این جنگ شاید نخواد به این زودیها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نميگیری و میگی جنگه. مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تمام نشده علی؟! علی هم گفت: باشه دفعه ي بعد که اومدم خونه حرف ميزنیم. خوبه ننه؟ هیچ وقت ندیدم علی باعث آزردگی ننه بشه. ننه که خندید، انگار رضایت خودش رو اعلام کرد. علی بلند شد تا به قرارگاه برگردد. لحظه ي آخر که داشت از خانه بیرون ميرفت، ننه حرف آخرش را زد و گفت: پس دفعه ي دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه. ميخوام بساط عروسی برات راه بندازم. علی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: باشه ننه، باشه چشم خواهر با شوق رفت در را باز کرد. وقتی علی، خواهر بزرگش را دید کلی خوشحال شد. او از بوشهر آمده بود تا علی را ببیند. هنوز علی چایش را نخورده بود که خواهر گفت: علی نميخوای زن بگیری؟ ننه، خواهر را خبر کرده بود تا با علی حرف بزنه و راضیاش کنه. علی هم با لبخند همیشگی اش رو کرد به خواهر و گفت: »حاال چه عجلهاي دارید تو این گیر و دارد بعد ادامه داد: ننه شما رو به جون من انداخته!؟ خواهر گفت: نه، خب ما ميخوایم دامادی تو رو ببینیم. چی ميشه مگه؟! علی گفت: »باشه، شما که دست بردار نیستید، من هم یه فکرايي از قبل کردم، برو با دخترخاله حرف بزن. اما به او بگو علی مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نميتونه ببرت مسافرت و از این حرفها. شاید هم شهید بشه. ببین ميتونه این شرط رو قبول کنه یا نه؟ خواهر هم سریع گفت: باشه، چشم،الان ميرم صحبت ميکنم. صبح بود. علی با سید صباح راه افتاد تا برود سمت قرارگاه. ننه دم در رفت و گفت: عصر حتمًا بیا خونه کارت دارم. نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد. خواهر با خوشحالی به علی گفت: با دخترخاله صحبت کردم؛ راضیه با این شرایط با تو زندگی کنه. قرار خواستگاری رو گذاشتیم برای امشب. خوبه؟ علی هم به شوخی گفت: شما که قرار مداراتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. خواهر با تعجب پرسید: با همین لباس پاسداری؟ علی هم خیلی آرام گفت: آره دیگه. من که گفتم مرد جنگم. علی یک کتاب برداشت و به همراه ننه و خواهر رفتیم خانهي خاله. هنوز صحبتی نشده، ننه مي ُ خواست از عروس خانم بله را بگیره! کمی بعد گفت: خب مبارک باشه، علی پاشو، پاشو با دخترخاله برید اون اتاق و با هم صحبت کنید. بعد هم آنها رفتند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---