🌸#قصه_زندگی_مدافعان_حرم #شهید_هفتم #هادی_جعفری 🌸
✅ قسمت چهارم
🔷حماسه بانو: یه خاطره شیرین از سفر مشهد برامون میگید؟
🔶همسر شهید: آقا هادی نذر کرده بودن اگه ازدواجمون سر گرفت یه سفر مشهد بریم. اون سفر خیلی بهمون خوش گذشت. مشهد خونه یکی از دوستانمون بودیم. یه روز با هم رفتیم بازار رضا. طبقه بالای بازار یه آشنا داشتن که زیورآلات قیمتی میفروخت. ما میخواستیم انگشتر بخریم. خانم دوستمون یه سرویس مروارید بهم نشون داد گفت قشنگه؟ من چون میدونستم گرون هست و هادی هم دانشجو بود. اصلا ابراز علاقه نکردم. گذشت و اومدیم خونه. روز آخر سفر دیدم اقا هادی و دوستش دارن رمزی با هم حرف میزنن و رفت وآمد مشکوک دارن. چیزی متوجه نشدم. برگشتیم آمل. بعد از دو هفته یه جریانی پیش اومد و اقا هادی از من خواستن کاری رو انجام بدم که زیاد راغب نبودم. ولی بخاطر دل اون قبول کردم. آقا هادی بخاطر همین قبول کردنم خیلی خوشحال شد و با اینکه نگذاشت اون کار رو انجام بدم ولی بعدش بعنوان تشکر بهم هدیه داد. بازش که کردم دیدم همون سرویس نقره هست. خیلی خوشحال شدم. واقعا غافلگیرم کرد...
🔷حماسه بانو: وقتی بخاطر اختلاف سلیقه ناراحتی پیش میومد و شما از دست یه نفر دلگیر میشدی، ایشون چه میکردن؟
🔶همسر شهید: سعی میکرد با حرف زدن آرومم کنه. مثلا همیشه میگفت پدر و مادر من و شما 40 یا 50 سال این مدلی زندگی کردن و عقیده شون اینه. نمیشه عوضشون کرد. ما باید با اونا کنار بیایم. به من میگفت پدر و مادر انسان خیلی به گردن انسان حق دارن. اگه تو گوشمون هم زدن باید احترامشون رو نگه داریم. ولی همیشه یه مدیریتی بین من و خانواده ش داشت تا رابطه مون خوب بمونه. همیشه پیش من از اونا تعریف میکرد و منو تشویق به مدارا و پیش اونا هم از من تعریف میکرد...
#ادامه_دارد
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
https://eitaa.com/sh_hadi_jafari
🌸#قصه_مدافعان_حرم #شهید_هفتم #هادی_جعفری 🌸
✅قسمت پنجم
🔷حماسه بانو: اون دوران عقد طولانی بالاخره کی تموم شد؟ مراسم عروسی کی بود؟
🔶همسر شهید: 14 و 15 اسفند 92
🔷حماسه بانو: چرا دوتا تاریخ میگین؟!
🔶همسر شهید: چون دو شب عروسی گرفتیم. (خنده) فامیلامون زیاد بودن و من وهادی هم هر دو بچه اول بودیم و پدر و مادرامون میخواستن با عروسی ما جبران محبت بقیه رو کنن. بنابر این مجبور شدیم دو شب بگیریم. کارای قبل عروسی خیلی خسته مون کرده بود. هادی میگفت کی صبح هفدهم میشه که همه چیز تموم شده باشه! ولی اون دو شب مراسم خوب بود. مخصوصا از مراسم شام دو نفره ای که برا عروس و داماد مهیا کرده بودن، خیلی خوشش اومده بود! 😄 آقا هادی خیلی خوش غذا بودن یعنی اگر حتی غذایی رو هم دوست نداشتن چنان با اشتها میخوردن که فکر میکردیم چقدر دوست داره! بعد که ازش میپرسیم میگفت نه بابا من اصلا این غذا رو دوست ندارم . ولی تو آشپزی نظر میداد. میومد کنارم می ایستاد و نگاه میکرد چکار میکنم. توجه نشون میداد به کارای من...
🔷حماسه بانو: بعد از مراسم اومدید تهران؟
🔶همسر شهید: بله..منزلمون تهران بود. دو روز بعد از عروسی حرکت کردیم به سمت تهران. تو راه هادی گریه میکرد. بهش گفتم برعکسه؟؟ من باید الان گریه کنم!! گفت: "من خیلی به مادر و پدرم مدیونم...خیلی اذیتشون کردم...." یعنی اینقدر نسبت به پدر و مادرش احساس وظیفه میکرد..با اینکه هادی هیچ وقت براشون کم نمیذاشت. واقعا با تمام توان تلاش میکرد که به خانواده ش خدمت کنه. یعنی به نظر من یکی از نکات مثبت هادی همین خدمت و محبت به پدر و مادر بود که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ازش غافل نمیشد. با وجود این بازم احساس دین میکرد و گریه میکرد..
🔷حماسه بانو: فکر ایشون صحیح بوده. حق پدر و مادر قابل جبران نیست...
#ادامه_دارد
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
https://eitaa.com/sh_hadi_jafari
🌸#قصه_زندگی_مدافعان_حرم #شهید_هفتم #هادی_جعفری 🌸
🌺گفتگوی اختصاصی با #همسر_شهید_هادی_جعفری
✅قسمت ششم
🔷حماسه بانو : آغاز زندگی مشترک چطور بود؟
🔶همسر شهید: اولش که من وسایلام رو نبرده بودم تهران. چون دانشگاهم آمل بود. بعد از مراسم عروسی که رفتیم تهران یک هفته موندیم. بعدش اومدیم آمل. چون عید بود. بعدش هم شنبه ها تا دوشنبه آمل میموندم برا دانشگاه. بعدش بدو میرفتم تهران. یعنی پر میکشیدم برا دیدن هادی..! دوباره تا پنج شنبه تهران میموندیم. پنج شنبه باهم راه میفتادیم میومدیم آمل.!
اقا هادی دوس نداشتن روزای تعطیل تهران بمونن و خیلی هم آمل و رئیس اباد رو دوست داشتن. میگفتن من تا 7_8سال تهران میمونم بعد انتقالی میگیرم میام آمل. دانشگاه من که تمام شد و اقا هادی هم ماموریت میرفت و میومد و من دیگه رفته بودم تهران.
🍂 شهریور بود که به همه همکاراشون گفتن که یه سفر ماموریتی به عراق هست. میرید یا نه؟ که همه همکاراشون گفته بودن نه. به اقا هادی که گفتن،راحت قبول کرده بود. ازش پرسیده بودن: خانومت راضیه؟ که ایشون بدون اینکه به من بگه گفته بود اره. بعد به من زنگ زد، گفت: خانم اماده شو که بریم آمل. من قراره برم ماموریت. گفتم: کجا؟ گفتن عراق!! گفتم برا چی میخوای بری اونجا؟ گفتن: نه نگران نباش. جای ما امن هست ..
🍂 اون شبی که فردا صبحش قرار بود بره تهران و پرواز داشتن من به اقا هادی گفتم : من خسته شدم از دوری. من نمیتونم تحمل کنم. " منو اروم میکرد، میگفت قول میدم بهت این سفر رو رفتم و اومدم دیگه ماموریت نرم. منم گفتم باشه! جلوشو نگرفتم. فقط بهش میگفتم خسته شدم از این همه دوری. چون واقعا هم از هم خیلی دور بودیم. گفتن جای ما امن هست. یه کارگاهی تو عراقه. ما اصلا جنگ نمیریم. قبل رفتنش بهم گفت که شاید نتونم هر روز بهت زنگ بزنم چون میدونست چقدر وابسته م و نمیتونم ازش بیخبر باشم!
#ادامه_دارد
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/96
🌸#قصه_زندگی_مدافعان_حرم #شهید_هفتم #هادی_جعفری 🌸
🌺گفتگوی اختصاصی #همسر_شهید_هادی_جعفری
✅قسمت هفتم
🔷حماسه بانو: این سفر اولشون به عراق بود؟
🔶همسر شهید: بله...قرار هم بود که اصلا وارد منطقه جنگی نشوند ولی وقتی رسیده بودن عراق، محل کارشون عوض میشه و میبرنشون جایی که جزء منطقه جنگی بوده. جالب اینه که صبحی که رسیدن، اقا هادی زنگ زد گفت خانم خیالت راحت جای ما امن هست. فرداش زنگ زد گفت دعا کن زنده برگردم!!
البته خود اقا هادی و دوستاشون اصرار کرده بودن که حالا که تو منطقه جنگی هستیم اجازه بدید ما هم بجنگیم. اجازه رو میگیرن ولی چون اینا بعنوان مهندس رفته بودن و اسلحه نداشتن برمیگردن عقب که اسلحه بگیرن که بهشون خبر میدن همونجایی که اونا بودن گرفتار کمین داعش شدن. اقا هادی میگفت اون لحظه بیست دقیقه ایستاده بودم و به آسمان خیره شده بودم که همه چی دست خداست...
🔷حماسه بانو: خب الحمدلله که اون موقع اتفاقی براشون نیفتاد..
🔶همسر شهید: بله . من همش میگفتم خدا هادی رو نگه داشت که شش ماه برا من باشه!😔 اون یک هفته ای که اونجا بود من قلبم داشت از جاش در میومد. بخاطر من روزی یک بار زنگ میزد. یه شب زنگ نزد. خودم زدم. همکارشون جواب دادن. یه ذره مکث کرد گفت اقا هادی. .. رفتن بیرون.. کار دارن... بعد گفتن نه خوابن! اینجوری که گفتن خیلی نگران شدم گفتم خب باشه خداحافظ! فکر میکردم الکی میگن. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. چند بار دیگه زنگ زدم کسی جواب نداد. همینطور من استرسم بیشتر شد. گفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده. دوباره زنگ زدم، همکارش جواب داد،گفتن که اقا هادی خوابن. گفتم بیدارشون کنید! گفتن واقعا بیدارشون کنم? گفتم اره بیدارشون کنید ؛ یادم نمیره وقتی گوشی رو گرفتن انگار دنیا رو بهم دادن گفتم اخه تو منو کشتی. گفت چی شده خانم? گفتم هیچی برو بخواب! خیالم راحت شد دیگه.😔
خیلی سخت بود. خیلی نگران بودم. وقتی پیام داد که الان پروازمون نشست فرودگاه تهران، گفتم خداروشکر ک زنده برگشتی! اصلا فکرش رو نمیکردم که دیگه زنده ببینمش؛ وقتی که صدای در خونه اومد، من سجده شکر کردم! ..
#ادامه_دارد
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/107