eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
118 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 ✅قسمت پنجم 🔷حماسه بانو: اون دوران عقد طولانی بالاخره کی تموم شد؟ مراسم عروسی کی بود؟ 🔶همسر شهید: 14 و 15 اسفند 92 🔷حماسه بانو: چرا دوتا تاریخ میگین؟! 🔶همسر شهید: چون دو شب عروسی گرفتیم. (خنده) فامیلامون زیاد بودن و من وهادی هم هر دو بچه اول بودیم و پدر و مادرامون میخواستن با عروسی ما جبران محبت بقیه رو کنن. بنابر این مجبور شدیم دو شب بگیریم. کارای قبل عروسی خیلی خسته مون کرده بود. هادی میگفت کی صبح هفدهم میشه که همه چیز تموم شده باشه! ولی اون دو شب مراسم خوب بود. مخصوصا از مراسم شام دو نفره ای که برا عروس و داماد مهیا کرده بودن، خیلی خوشش اومده بود! 😄 آقا هادی خیلی خوش غذا بودن یعنی اگر حتی غذایی رو هم دوست نداشتن چنان با اشتها میخوردن که فکر میکردیم چقدر دوست داره! بعد که ازش میپرسیم میگفت نه بابا من اصلا این غذا رو دوست ندارم . ولی تو آشپزی نظر میداد. میومد کنارم می ایستاد و نگاه میکرد چکار میکنم. توجه نشون میداد به کارای من... 🔷حماسه بانو: بعد از مراسم اومدید تهران؟ 🔶همسر شهید: بله..منزلمون تهران بود. دو روز بعد از عروسی حرکت کردیم به سمت تهران. تو راه هادی گریه میکرد. بهش گفتم برعکسه؟؟ من باید الان گریه کنم!! گفت: "من خیلی به مادر و پدرم مدیونم...خیلی اذیتشون کردم...." یعنی اینقدر نسبت به پدر و مادرش احساس وظیفه میکرد..با اینکه هادی هیچ وقت براشون کم نمیذاشت. واقعا با تمام توان تلاش میکرد که به خانواده ش خدمت کنه. یعنی به نظر من یکی از نکات مثبت هادی همین خدمت و محبت به پدر و مادر بود که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ازش غافل نمیشد. با وجود این بازم احساس دین میکرد و گریه میکرد.. 🔷حماسه بانو: فکر ایشون صحیح بوده. حق پدر و مادر قابل جبران نیست... https://eitaa.com/sh_hadi_jafari
🌸 🌸 🌺گفتگوی اختصاصی با ✅قسمت ششم 🔷حماسه بانو : آغاز زندگی مشترک چطور بود؟ 🔶همسر شهید: اولش که من وسایلام رو نبرده بودم تهران. چون دانشگاهم آمل بود. بعد از مراسم عروسی که رفتیم تهران یک هفته موندیم. بعدش اومدیم آمل. چون عید بود. بعدش هم شنبه ها تا دوشنبه آمل میموندم برا دانشگاه. بعدش بدو میرفتم تهران. یعنی پر میکشیدم برا دیدن هادی..! دوباره تا پنج شنبه تهران میموندیم. پنج شنبه باهم راه میفتادیم میومدیم آمل.! اقا هادی دوس نداشتن روزای تعطیل تهران بمونن و خیلی هم آمل و رئیس اباد رو دوست داشتن. میگفتن من تا 7_8سال تهران میمونم بعد انتقالی میگیرم میام آمل. دانشگاه من که تمام شد و اقا هادی هم ماموریت میرفت و میومد و من دیگه رفته بودم تهران. 🍂 شهریور بود که به همه همکاراشون گفتن که یه سفر ماموریتی به عراق هست. میرید یا نه؟ که همه همکاراشون گفته بودن نه. به اقا هادی که گفتن،راحت قبول کرده بود. ازش پرسیده بودن: خانومت راضیه؟ که ایشون بدون اینکه به من بگه گفته بود اره. بعد به من زنگ زد، گفت: خانم اماده شو که بریم آمل. من قراره برم ماموریت. گفتم: کجا؟ گفتن عراق!! گفتم برا چی میخوای بری اونجا؟ گفتن: نه نگران نباش. جای ما امن هست .. 🍂 اون شبی که فردا صبحش قرار بود بره تهران و پرواز داشتن من به اقا هادی گفتم : من خسته شدم از دوری. من نمیتونم تحمل کنم. " منو اروم میکرد، میگفت قول میدم بهت این سفر رو رفتم و اومدم دیگه ماموریت نرم. منم گفتم باشه! جلوشو نگرفتم. فقط بهش میگفتم خسته شدم از این همه دوری. چون واقعا هم از هم خیلی دور بودیم. گفتن جای ما امن هست. یه کارگاهی تو عراقه. ما اصلا جنگ نمیریم. قبل رفتنش بهم گفت که شاید نتونم هر روز بهت زنگ بزنم چون میدونست چقدر وابسته م و نمیتونم ازش بیخبر باشم! https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/96
🌸 🌸 🌺گفتگوی اختصاصی ✅قسمت هفتم 🔷حماسه بانو: این سفر اولشون به عراق بود؟ 🔶همسر شهید: بله...قرار هم بود که اصلا وارد منطقه جنگی نشوند ولی وقتی رسیده بودن عراق، محل کارشون عوض میشه و میبرنشون جایی که جزء منطقه جنگی بوده. جالب اینه که صبحی که رسیدن، اقا هادی زنگ زد گفت خانم خیالت راحت جای ما امن هست. فرداش زنگ زد گفت دعا کن زنده برگردم!! البته خود اقا هادی و دوستاشون اصرار کرده بودن که حالا که تو منطقه جنگی هستیم اجازه بدید ما هم بجنگیم. اجازه رو میگیرن ولی چون اینا بعنوان مهندس رفته بودن و اسلحه نداشتن برمیگردن عقب که اسلحه بگیرن که بهشون خبر میدن همونجایی که اونا بودن گرفتار کمین داعش شدن. اقا هادی میگفت اون لحظه بیست دقیقه ایستاده بودم و به آسمان خیره شده بودم که همه چی دست خداست... 🔷حماسه بانو: خب الحمدلله که اون موقع اتفاقی براشون نیفتاد.. 🔶همسر شهید: بله . من همش میگفتم خدا هادی رو نگه داشت که شش ماه برا من باشه!😔 اون یک هفته ای که اونجا بود من قلبم داشت از جاش در میومد. بخاطر من روزی یک بار زنگ میزد. یه شب زنگ نزد. خودم زدم. همکارشون جواب دادن. یه ذره مکث کرد گفت اقا هادی. .. رفتن بیرون.. کار دارن... بعد گفتن نه خوابن! اینجوری که گفتن خیلی نگران شدم گفتم خب باشه خداحافظ! فکر میکردم الکی میگن. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. چند بار دیگه زنگ زدم کسی جواب نداد. همینطور من استرسم بیشتر شد. گفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده. دوباره زنگ زدم، همکارش جواب داد،گفتن که اقا هادی خوابن. گفتم بیدارشون کنید! گفتن واقعا بیدارشون کنم? گفتم اره بیدارشون کنید ؛ یادم نمیره وقتی گوشی رو گرفتن انگار دنیا رو بهم دادن گفتم اخه تو منو کشتی. گفت چی شده خانم? گفتم هیچی برو بخواب! خیالم راحت شد دیگه.😔 خیلی سخت بود. خیلی نگران بودم. وقتی پیام داد که الان پروازمون نشست فرودگاه تهران، گفتم خداروشکر ک زنده برگشتی! اصلا فکرش رو نمیکردم که دیگه زنده ببینمش؛ وقتی که صدای در خونه اومد، من سجده شکر کردم! .. https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/107
🌸 شهید_هادی_جعفری 🌸 🌺گفتگوی اختصاصی با ✅قسمت هشتم 🔷حماسه بانو: این رابطه عمیق عاطفی از کجا نشات میگرفت؟ از اول، دستور العملی داشتید؟ 🔶همسر شهید: اول ازدواجمون، پدرم به هردوتامون گفت که الان نباید دو تا "من" باشید. باید بشید" ما " و پدرم به من گفت :" این نصف شدن و شکستن منیت، باید بیشتر از طرف تو باشه. چون مرد غرور داره. اما زن بیشتر میتونه از من بودن خودش کم کنه." یعنی با اینکه پدر من بود، این حرفا رو زد. ... همیشه هم اقا هادی میگفتن :" اون لحظه که من دارم یه حرفی رو بهت میزنم، تو بگو !! من خوشم میاد. بعد تو با اون زنانگی خودت حرفت رو به کرسی بشون. مثلا بگو اگه اینجوری بشه من بیشتر دوست دارم.. میگفت من اونجوری بیشتر دوست دارم و همون کاری که تو میگی انجام میدم!" میگفت زن خوب یعنی این!! 🍀حالا جالب اینه که من با اینکه بهش چشم نمیگفتم اما همیشه کاری که من میگفتم انجام میداد! اونم همیشه میگفت:" تو چشم نمیگی، من دارم کاری که تو میخوای انجام میدم. اگه چشم بگی دیگه برات چیکار میکنم!" 🔷حماسه بانو: خیلی جالبه! خانم جعفری! این حرفی که اقا هادی بهتون گفتن دقیقا همون دستورالعملی هست که سالهاست اساتید حوزه تربیت خانواده میدن. "کلید طلایی چشم" 🔶همسر شهید: بله دقیقا ..جوونای الان مثل خودم دوست دارن لجبازی کنن. الان که برمیگردم به گذشته، به دلخوریهای کوچکی که تو زندگیم بوده، فکر میکنم، میگم خب چرا لجبازی میکردم؟ باید وقتی یه چیزی میگفت، میگفتم چشم. بعدش کاری رو که من میخواستم انجام میداد! منم الان به جوونا میگم: لجبازی نکنید زندگی خودتونه! پدرم همیشه میگفتن 'گربه رو دم حجله بکش' یعنی همون لحظه بگی چشم.. واقعا چشم گفتن معجزه میکنه! یعنی چشم بگی در حقیقت داری پادشاهی میکنی و هر چی خودت بگی انجام میشه! در حالیکه بعضیا مثل خودم فکر میکنن منظور از "گربه رو دم حجله بکش" یعنی اینکه لجبازی کنم و با همه چیز مخالفت کنم! درصورتیکه آقایون بخاطر غرورشون دوست دارن چشم بشنون ولی در حقیقت همشون بچه هستن و خیلی راحت میتوانید آنها را مثل موم تو دستتون داشته باشید.. https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/96
🌸 شهیدهادی_جعفری 🌸 🌺گفتگوی اختصاصی ✅قسمت نهم 🔷حماسه بانو: این حالت عاطفی اقا هادی در خارج از رابطه دو نفره تون هم وجود داشت؟ 🔶همسر شهید: بله...بسیار زیاد..اقا هادی خیلی دلسوز بودند. اصلا خدا شهادتش رو بخاطر قلب مهربونش بهش داد. اگه خودش هم دستش خالی بود ولی اگه یکی نیاز داشت، حاضر بود بهش کمک کنه . یه روز با هم بیرون بودیم یهو دیدم اقا هادی با یه بادگیر داره میاد..گفتم اینو چرا خریدی؟ نه لازم داریم نه پول اضافه داریم. گفتن:" یه دستفروشی اومد. دیدم پول نداره و دستش خالیه. گفتم بخرم ازش.! "یا اینکه ماه محرم پدرشون نذری میدادن. با اینکه نداشتیم اما حتما میگفتن که یه بخشی رو ما بدیم تو راه امام حسین خرج بشه و به پدرشون کمک میکردن. ! 🍀یه بار رفته بودیم مشهد. اونجا ناهار دعوت حضرت شدیم. رستوران حرم جوریه که فقط کسایی راه میدن که فیش دارن. دم در رستوران حضرت خیلی شلوغه که همه میخوان برن داخل. اما نمیذارن. اونجا یه خانم بچه بغل ایستاده بود و التماس میکرد که بذارن بره داخل. اقا هادی رفت فیش خودش رو داد به این خانم. اونم با خوشحالی رفت داخل رستوران. و هادی دیگه فیش نداشت. همه باهاش دعوا کردن. اونم گفت عیب نداره من و خانمم با هم غذا میخوریم.. 🍀هادی خیلی قلب مهربون و دلسوزی داشت سعی میکرد تو کارا به همه کمک کنه حتی اگه خودش توانش نداشته باشه! ما پنج شنبه ها میرسیدیم امل. اگه میومد میدید پدرش تو باغ داره کار میکنه با همون خستگی راه، سریع میرفت کمکشون. یعنی دوش به دوش پدرشون کمک میکردن هم قبل ازدواج هم بعد ازدواج ؛ پدر و مادرشون کاری رو بدون ایشون انجام نمیدادن....همیشه حرفشون این بود که میگفتن پدر و مادرم حق دارن. من الان اگ بهشون کمک کنم بعدا بچه های منم به من کمک میکنن. همان طور که پدرم همیشه به پدرشون کمک میکردن، این شده که منم الان به پدرم کمک میکنم!... https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌸 🌺گفتگوی اختصاصی باهمسر_شهید_هادی_جعفری ✅قسمت دهم 🔷حماسه بانو: سفر اول به عراق شهریور 93 بود. بعد از ان 6 ماه پیشتون بودن؟ تهران بودید دیگه؟ 🔶همسر شهید: بله. این 6 ماه اخر پیش هم بودیم. البته گاهی ماموریت داخلی میرفتن. ولی چون من هم دانشجوی دانشگاه علوم تحقیقات تهران بودم، بیشتر پیش هم بودیم ولی هردومون درس میخوندیم. یادمه یه ماه برا امتحانات قرار گذاشته بودیم من توی هال، اونم تو اتاق بمونه، درس بخونیم. یادم میاد یه دفعه که داشتیم درس میخوندیم، یه دفعه از اون طرف صدام کرد فاطمه فاطمه.... من بدو رفتم گفتم چه خبر شده ؟چی شده؟ هادی کتاب رو از دستم گرفت، انداخت اون طرف. گفت :" ولش کن درس رو . بیا هر دوتامون انصراف بدیم. خسته شدیم. بیا زندگیمون رو بکنیم..." با خنده گفتم:" مسخره، من ترسیدم. گفتم اتفاقی افتاده" گفت نه بیا بریم انصراف بدیم...! یعنی انگار از اینکه از هم دور بودیم، اون تو اتاق خواب و من تو پذیرایی و اینجوری داشتیم زندگی میکردیم، اعصابش خرد شده بود. یعنی دوست داشت من کنارش باشم. اون اوایل هم که خونه تهران گرفته بودیم ولی خالی بود و هادی تنها زندگی میکرد، بهم پیام داد، پیامش رو هنوز دارم. بهم گفته بود:" الان دارم عکس های تو رو تو لپ تاپم میبینم و بعد خونه رو نگاه میکنم.. میگم کی میشه فاطمه ی من بیاد داخل این خونه! 🔷حماسه بانو: گاهی آدمها، فرصت کنار هم بودن رو بخاطر چیزایی از دست میدن که اصلا ارزشش رو نداره! اقا هادی از رهبری هم حرفی میزدن؟ 🔶همسر شهید: همیشه میگفتن که رهبرمون تنهاست ما وظیفمونه بهشون کمک کنیم...خیلی ارادت داشتن به رهبر! از طرف محل کارش هم 2 بار بردنش نماز پشت سر اقا ؛ اولین باری که رفت و اومد با ذوق برا همه تعریف میکرد. وقتی بهم زنگ زد. چنان با ذوق بهم گفت خانم اگه بدونی کجا بودم . گفتم کجا؟ گفت رفته بودم نماز پشت سر اقا. دومین صف بودم پشت سرشون، نماز میخوندم ؛ میگفت دلم میخواست بپرم بغلشون کنم اما مخافظاشون اجازه نمیدادن, خیلی ذوق داشتن برا همه تعریف میکردن! https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی اختصاصی ✅قسمت یازدهم 🔷حماسه بانو: با شما درمورد این مسائل صحبت میکردن؟ اصلا در حال و هوای شهدا و شهید شدن بودن؟ 🔶 همسر شهید: اره اوایل ازدواجمون همیشه میگفتن من زیاد عمر نمیکنم. بعد هم که رفتن تو قرارگاه خاتم و اون محیط رو دیدن گفتن من شهید میشم.اقا هادی همیشه میگفتن رییس اباد شهید نداره من شهید رییس اباد میشم. من میگفتم این چه حرفیه؟ شهادت لیاقت میخواد. هر کسی که نمیتونه شهید بشه . این اواخر خیلی فیلم شهدای مدافع حرم رو دانلود میکرد مثلا کلیپ شهید باغبانی و شهید بیضایی. این فیلم ها رو نشونمون میداد و ما گریه میکردیم. کلیپ شهید باغبانی و خانمش رو که نشونم میداد میگفت خانم ببین مثل این خانم صبور باشیدا، یاد بگیر! 🍂بنر یکی از شهدای مدافع حرم رو در سطح شهر زده بودن. میگفتن ببین خانم یه روزم عکس منو میزنن ..بار اولی که داشت میرفت چیزی نگفت. وقتی که برگشت دوستاش به شوخی و مسخره میگفتن اقا هادی لیاقتت رو ثابت نکردی؟ بار آخری که میخواست بره گفت اگ من ایندفعه لیاقتم رو ثابت نکردم بهتون! وقتی میخواست بره پسر عموم به شوخی میگفتن بیا ازت عکس بگیرم که اگ شهید شدی عکس پوسترت بشه! بعد از شهادتشون هم دوستشون یه عکس تو همون منطقه ازش گرفته بودن با لباس نظامی و سربند "یاحسین" یا "یا فاطمه الزهرا" . که به دوستشون گفته بودن بگیر که این عکس شهادته . جالب اینجاست که ما اون عکس رو ندیده بودیم. روزی که خبر شهادتشون رو دادن، داشتیم برا بنر دنبال عکس میگشتیم، دوستشون اون عکس رو آوردن نشونمون دادن گفتن این عکس رو من ازشون گرفتم که واقعا هم شد عکس پوسترش. 🔷حماسه بانو: با اون همه استرسی که در سفر اول داشتید،چطور راضی شدین که دوباره بره؟ 🔶همسر شهید: وقتی که سری اول برگشته بودن همش میگفتن من دو سه بار دیگه میرم . من میگفتم حرف الکی نزن. من دیگه نمیذارم بری. حق نداری بری. من دیگه خسته شدم. بعد برگشت بهم گفت خانم! امام حسین تنهاست و نیاز به کمک داره! مثل زنهای کوفی نباش!! اینو که گفت، دیگه من هیچوقت نگفتم که نرو! ضمن اینکه اگه من جلوشون رو میگرفتم، اینجا هادی زنده میموند؟ تقدیر و مرگ و زندگی دست خداست. اگ من جلوش رو میگرفتم و اینجا با تصادف از دنیا میرفت،من هیچوقت نمیتونستم تحمل کنم. ولی شهادت فرق داره. شهدا زنده اند.. https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی ✅قسمت سیزدهم 🔷حماسه بانو: از روز حرکتشون برامون بگین. از اخرین دیدارتون.. 🔶همسر شهید: ما آملی ها رسممون اینه که هر سال عید برا تحویل سال مادرمه میکنیم. یعنی تو یه سینی قران و اب و ماهی و سبزه و صدقه و. ... میزاریم. بعد از دم در خونه که وارد میشیم، اب میپاشیم، سبزه میکاریم که خیر و برکت داشته باشه ؛ هادی اون روز خیلی اصرار کرد که وسایل مادرمه بذارم خونه باشه که هر کدوم اول اومدیم، حتما مادرمه کنیم بعد داخل بریم. من این وسایل رو اماده کردم گذاشتم کنار. 🍂منو رسوند ترمینال...کنار اتوبوس برخلاف همیشه که سعی میکردم اشکمو پنهان کنم اون روز فقط اشک میریختم هادی دوس نداشت گریه کردن منو ببینه خیلی کلافه شده بود میگفت منکه لیاقت شهادت ندارم اما تو منو ببخش من تو دلم گفتم منکه میدونم تو لایق ترینی! وقتی من رفتم بالا از شیشه اتوبوس که نگاهش کردم چشماش قرمز و خیس بود انگار که داره گریه میکنه. 🍂من اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم بعد زنگ زد گفت که من دارم میرم قول میدم که هر وقت تونستم بهت زنگ بزنم. من از تهران تا آمل هر وقت یادم میفتاد اشک میریختم و همش با خودم کلنجار میرفتم که خب عیب نداره شهید میشه بعد میگفتم وای نه خدا نکنه. یا میگفتم وای 14 روز نمیبینمش چی میشه و خودمو قانع میکردم و دوباره شروع میشد. 🍂 انگار خدا داشت منو قانع میکرد! من رسیدم آمل هادی هم مدام بهم زنگ میزد اخر شب هم بهم زنگ زد گفت من داخل هواپیما هستم صبح هم وقتی مستقر شدن دوباره زنگ زد همش میگفت خانم جام امن هست نگران نباش هر روز به هم زنگ میزدیم ؛ موقع تحویل سال حرکت کرده بودن به سمت حرم زنگ زد گفت خانم دارم میرم حرم برا تحویل سال اونجا اگر بیدار بودی زنگ میزنم که وقتی سال تحویل شد زنگ زد عید رو تبریک گفتیم و من اونشب اصلا نمیتونستم حرف بزنم چون کنارم نبود بغض کرده بودم و گوشی رو دادم به مادرم با خانواده من هم صحبت کردن، به مادرشون هم که زنگ زدن به مادرشون گفته بودن که ده دقیقه مونده به تحویل سال عرب ها ریختن تو حرم و چنان لبیک یا حسین ( ع) میگفتن که حرم رو به لرزه در میاورد ؛ و وقتی هادی شهید شد همه میگفتن تو چطور لبیک گفتی که اینطور امام حسین تو رو پیش خودش برد! 🍂 3 فروردین تولدش بود. همیشه عادت داشتیم تولد و سالگرد ازدواج و عقد و. ..همه رو به محض اینکه شب قبلش ساعت 12 میشد تبریک میگفتیم. اون شب هم ساعت دوازده که شد، زنگ زدم تولدشون تبریک گفتم. گفتن عه مگه ساعت 12 شد؟ گفتم اره حواسم به تفاوت ساعت ایران و عراق نبود. اونشب صحبت کردیم و خندیدیم! بهش گفتم فردا میخوایم بریم شلمچه.گفتن خب مراقب خودتون باشید و خداحافظی کردیم. بعد همکاراشون میگفتن اون شب هادی تا 4_5 صبح نذاشته بخوابن.. اذیت میکردن و میخندیدن.. ما هم بعد نماز صبح حرکت کردیم سمت شلمچه... https://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی ✅قسمت چهاردهم 🔷حماسه بانو: روز سوم فروردین باهاش تماس نگرفتید؟ 🔶همسر شهید: صبحش میخواستم بهشون زنگ بزنم گفتم نه چون اخر شب تماس گرفتم باهاشون، بذارم فاصله زمانی بینش بیفته. فکر کنم ساعت دو و نیم سه بعد از ظهر بود که ما هم کاروانمون برا ناهار نگه داشته بود، زنگ زدم بهشون. دفعه اولی که زنگ زدم احساس کردم چند تا بوق خورد قطع شد. دیگه هرچی زنگ زدم به عربی میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست. خودشون هم اصلا زنگ نمیزدن! ایندفعه اصلا خیال بد نکردم. گفتم خب حتما خودشون تا اخر شب زنگ میزنن. همینطور من براشون زنگ میزدم تا ساعت دوازده و نیم یک شب... بر خلاف همیشه هادی هر وقت میخواست جایی بره بهم میگفت من دارم میرم جایی، نمیتونم جواب تلفن بدم.. نگران نشو.. ایندفعه خیلی نگران بودم. اما نمیخواستم قبول کنم. خودم رو میزدم به اون راه... برا نماز صبح هم که بلند شدیم، من زنگ زدم، اما بازم جواب نداد... گفتم خب به شماره دیگه ش زنگ بزنم، شاید اومده ایران، میخواد منو سوپرایز کنه. چون اون صوت عربی پشت خط، شبیه زمانی بود که به گوشی هیچ کاری نداشتی.. 🍂 وقتی به اون یه شماره زدم و گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، من گفتم دیگه اومده ایران. چون بد موقع بود گفتم حتما تا 7_8 صبح زنگ میزنه. حتی یادمه خونه تهرانمون هم زنگ زدم که اگ هست جواب بده... همینطور تا ساعت سه و نیم چهار بعد از ظهر که تو شلمچه بودیم زنگ زدم ؛ 🍂 توی شلمچه یه روحانی داشت صحبت میکرد. من و مامانم نشسته بودیم، داداشم مارو صدا کرد گفت بلند شین بیاین میخوایم بریم خونه. وقتی اینو گفت تو دلم گفتم که هادی شهید شد. بلند شدیم رفتیم پیششون، گفتم هادی چی شده؟ گفتن چیزی نشده. گفتم نه هادی شهید شده. من مطمئنم. چون دیروز تاحالا جواب نمیده. بابام گفت عمو جان زنگ زده گفته مادر بزرگ حالش بده بیاید. گفتم نه من مطمئنم هادی شهید شده! یک ساعت نشد بلیط گرفتن و همه چیز رو درست کردن! 🍂 من همونجا به داداششون زنگ زدم . سلام و احوال پرسی ک کردیم، داشت گریه میکرد. گفتم اقا میلاد چرا داری گریه میکنی؟ شروع کرد به خندیدن الکی، گفت نه من گریه نمیکنم . گفتم هادی چی شده؟ گفت هادی حالش خوبه چیزی نشده. گفتم چرا دروغ میگی؟ هادی دیروز تا حالا جواب نمیده.. امکان نداشت جواب نده .. گفت که نه هادی حالش خوبه ..تو فقط بیا.. تو دلم گفتم اگ چیزی نشده پس چرا من باید بیام! اونجا وسایل رو جمع کردیم اومدیم سوار ماشین شدیم جالبه که از شلمچه تا برسیم اهواز همینطور گوشی مامان بابام زنگ میخورد میگفتم اگ هادی چیزیش نشده پس این همه زنگ برا چیه! پدرم گوشیشو خاموش کرد... http://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی ✅قسمت پانزدهم 🔷حماسه بانو: در فرودگاه اهواز مطمئن شدید؟ 🔶همسر شهید: تو فرودگاه اهواز خیلی گریه میکردم . بابام سرم رو بغل کرد، گفت فاطمه چیزی نیست.. اون لحظه احساس کردم هادی سرم رو بغل کرده... بابام گفت نگران نباش چیزی نشده! میدونستم چی شده، اما همش دعا میکردم هادی بهم زنگ بزنه، بگه من سالمم... یه دفعه دوستم بهم زنگ زد، سلام و احوال پرسی کردیم، گفت چه خبر؟ گفتم امنه سیاه بخت شدم!! گفت راسته؟ دیگه اونجا مطمئن شدم که پیچیده تو شهر کلا! 🍂 توی هواپیما همش با خودم کلنجار میرفتم که مرگ حقه و شهادت لیاقت میخواد...بعد با خودم میگفتم حالا با این 14 روز ندیدنش چکار کنم و خودمو قانع میکردم که با پیکرش وداع میکنم و حالا با پیکرش چطوری روبه رو بشم و همینطور من با خودم کلنجار میرفتم! رسیدیم تهران.. اونجا هم یه اقایی منتظر ما بودن که ما رو ببرن آمل ...خبر دادن انگار پیکر ها هم رسیده. 🍂شب ساعت 3_4 رسیدیم. خونه خیلی سرد بود.. زمستون نبود، اما شمال فروردینش سرده و گاز و همه چیزم خاموش بود. رسیدم خونه خودمو کشیدم تو اتاقم دراز کشیدم زیر پتو داشتم گریه میکردم. عمو و زن عموم اومدن دلداریم دادن..گفتم زندگیم سوخته عمو جان.. عمو گفت نه پناه بر خدا.. ان شاالله چیزی نیست.... و هنوز هم نمیدونستیم داستان چیه.. همش هم میگفتم هادی که میگفت جام امن هست پس چی شد! 🍂صبح با خبر شدیم که خبر شهادت رفته تو سایت.. من لپتاپ بردم تو اتاق.. دختر عموم نمیذاشت چک کنم. میگفتم بدتر از خبر شهادتش که نیست.. وقتی اسمش رو زدم .. جمله ای که دیدم شوکه شدم...دختر عموم لپ تاپ رو بست. ولی من دیده بودم ... نوشته بود: 'شهید هادی جعفری، جوان مازندرانی در عراق به شهادت رسید و پیکرش سوخته و چیزی برای بازماندگانش نمانده است....' http://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی همسر_شهید_هادی_جعفری ✅قسمت شانزدهم 🔷حماسه بانو: پس از تو سایت متوجه نوع شهادتشون شدید؟😔 🔶همسر شهید: بله.. به پدرم گفتم بابا من فکر میکردم که پیکرش رو دارم، اما الان بعد این 14 روز من هیچی ندارم که باهاش وداع کنم....اما سعی میکردم خودم رو نگه دارم. به مادرم میگفتم گریه نکنید .شهادت افتخاره.. 🍂 چون خیلی شدت انفجار زیاد بوده و نمیدونستن چیزی ازشون باقی مونده یا نه... اولش میخاستن خاکش رو بیارن، بعد گفتن نه، یه تکه هایی از بدنشون رو آوردن که با پرواز ما همزمان رسیده بود تهران.. اومدن خون پدر و برادرشون رو گرفتن برا تشخیص هویت که مشخص بشه کدوم پیکر برا کدوم شهید هست. چون هادی با دوستش شیهد یزدانی بود.. 🍂 ششم فروردین وداع گرفته بودن برا آقا هادی که صبحش گفتن خون نخورده.. و همه میگفتن ان شاءالله که خیره و هادی نباشه! مراسم انجام شد چون اطلاع رسانی کرده بودن. همینطور که تو تکیه نشسته بودم و مردم میومدن، یه عکس حرم امام حسین بالای تکیه بود، سرم رو بالا کردم، گفتم یا امام حسین اگر هادی شهید شده تا شب مشخص بشه، اگرم که نیست تا شب بهم زنگ بزنه! 🍂وسطای مراسم بود یه خانم جوون هم سن و سال خودم اومد دستم رو گرفت و گفت منو میشناسی؟ یه لحظه یاد حرف خانم شهید حیدری افتادم که بهم از شهیدی از امل گفته بود که تروریست ها در منطقه جاسک شهیدش کرده بودن. گفتم شما خانم شهید حاجی زاده هستی؟ گفت اره...بعد بهم گفت الان انگار برگشتم به ده ماه پیش.. انگار خودم رو دارم میبینم ...بهم گفت که من سه هفته پیش خواب شهیدم رو دیدم. سه هفته پیش تولد همسرم بود و سر مزارش نشسته بودم و گریه میکردم و به همسرم میگفتم: حمزه جان اصلا هیچ همسر شهیدی هست که هم سن و سال من باشه و توی سن من باشه؟ بعد خوابش رو دیدم، بهم گفت که سه هفته دیگه شهید میارن آمل و تو حتما برو تو اون مراسم شرکت کن.. 🍂حتی توی خوابش اون تکیه تو مسجد رییس اباد رو دیده بود. بعد که اومدن مسجد رو دیده بودن، خوابشون یادشون اومده بود.. که دیگه وقتی من حرفهای اون خانم رو شنیدم ، دیگه مطمئن شدم هادی شهید شده.! http://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128
🌺گفتگوی ✅قسمت هفدهم 🔷حماسه بانو: بالاخره کی جواب DNA اومد؟ 🔶همسر شهید: فردای همان مراسم. عصر جمعه هفتم فروردین، خبر دادند که پیکر شناسایی شده و به سمت آمل در حرکت است. وقتی این خبر رو شنیدم انگار قلبم افتاد، خیلی حالم بد شد! پیکرشون اومد و ما هم 8 فروردین تشییع شون کردیم. گذشت و ما فکر کردیم همه چیز تمام شده. 🍂بعد از ظهر روز 22 فروردین عمو و داییم اومدن خونمون و عموم گفتن سال60 یه انفجاری آمل شده بود .. میدیدی که انفجار شده،و آدما یه تیکه استخوانشون یا گوشتشون مونده...همین طور مقدمه چینی کردن و بعد گفتن که من امروز بنیاد شهید بودم و گفتن که انگار یه تکه از پیکر هادی رو آوردن! 🍂من گفتم هادی شوخیش گرفته؟ همونطور که وقتی زنده بود شوخی میکرد، حالا هم انگار شوخیش گرفته با اینجوری اومدنش!! داشتم نماز میخوندم، گفتم خدایا قربونت بشم، فکر نمیکردم اینقدر پیشت عزیز باشم که دیگه اینطوری امتحانم کنی! قرار بود همون روز نیمه پیکر شهید بیاد که گفتن نه فردا ،23 فروردین تولد من بود که قرار شد همون روز 23 بیاد گفتم هادی این بارم میخواد تولدم رو یه جور دیگه تبریک بگه ! 🍂سری اول ک نیمه پیکرشون آورده بودن، یکی از هم محلی ها تو دلش گفته بود طفلک بنده خدا اینطوری شهید شده معلوم نیست این پیکر مال خودش هست یا نه، الکی برا دل خانواده ش دادن بهشون، جالب اینجاست که همون بعد از ظهر خواب میبینه هادی اومده بهش میگه کی گفته که این پیکر من نیست؟ خودم هستم ... 🍂همون بعد از ظهر که قرار بود هادی بیاد عمه ی اقا هادی خبر نداشتن و خواب میبینن هادی دست و پاهاش قطع شده و صورتش خونی هست. بهش میگه هادی قربونت برم چرا اینجوری شدی؟ هادی میگه عمه من دارم میام ! عمه شون میگن چی میگی عمه؟ میگه عمه من دارم میام و این جمله رو چند بار تکرار کردن ک وقتی بیدار شده بودن خیلی گریه میکردن... http://eitaa.com/sh_hadi_jafari/128