فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره حبیب و جانفشانی های رزمندگان #دفاع_مقدس
کمپوت هایی که همگی هدیه شدند...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فردا
باز هم به تو
فکر خواهم کرد
مثل دریا
به ادامه خویش
✍سیدعلی صالحی
عصرتون بخیر 🍰☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
باخستگی از سرکار میای و دو سه روزه میخوای از گل فروش نزدیک مترو برای مادرت گل بگیری و بالاخره امروز فروشنده هست و میخری😉
رز قرمز و آبی یک دِربی تمام عیار☺️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی ا
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال همسرش باخبر شود که اینبار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟»
باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند.
نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...»
باور نمیکرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی میچرخید و نفسش به زحمت به گلو میرسید: «زخمی شده بود؟ بههوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟»
نبض نفسهایش به تندی میزد و میدیدم مردمک چشمانش میلرزد و از همین لرزش و تپش، میفهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمیتوانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه میکند.
نمیفهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه میگوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟»
از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمیدانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها میپرسم!»
نور الهدی به سختی فارسی صحبت میکرد و میخواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود.
تلاش میکردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود. پدرش از پشت سر موهایش را نوازش میکرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش میزد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشکهایش را نبینم و دیدم شانههایش از گریه میلرزد.
از گریههای مردانهاش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا میکرد برای شفای همین دختر دعا کنم و میگفت مادرش بیقرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود.
در دلم دریای غم موج میزد و مقاومت میکردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و میترسیدم از لحظهای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند.
نورالهدی برگشت و نفسزنان خبر داد آمبولانسها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفتهاند و زینب از من جدا نمیشد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم.
من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابانها را به سرعت طی میکرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بالبال میزد.
حالش بهقدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و میشنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا میکند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟»
در تمام طول مسیر زینب را نوازش میکردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است.
مردمِ بیتابی که در انتظار خبری از عزیزانشان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!»
همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد میزد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!»
مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟»
مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بیوقفه اشک از چشمانش میچکید. حالم از بیقراری مردم زیر و رو شده و چشمانتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما میآید.
انگار با هر قدم عذاب میکشید و نمیدانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه میکرد. هیچکدام جرأت نمیکردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
از اینهمه درماندگیاش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس میزد: «اینجا نبود...»
دلم میخواست از این برزخ بیخبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟
هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بیصدا ناله میزند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!»
شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمیزنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بیهیچ حرفی به راه افتاد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
جایی اگر نبود خدا را صدا کنید
باب الجواد (ع) و سایه ایوان طلا که هست....
🍃 السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
🍃 #چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه ای از امام حسین به تو....
هرجا ایستاد ازش اسکرین شات بگیر
پیام ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ممنونم از شما دوستان💐
#ارسالی_اعضا
بزرگواری که شات نماز رو فرستادن گفتن اتفاقا نمازام اول وقت نیست و شرمنده بودن.
پیام ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
نامه ای از امام حسین به تو.... هرجا ایستاد ازش اسکرین شات بگیر پیام ناشناس👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145
#ارسالی_اعضا✉️
دلم خیلی گرفته بود برای حاجتی چهل تا زیارت عاشورا خوندم ولی به نتیجه نرسیدم که حتما حکمتی داره احساس میکردم آقا از من ناراحته که پیام اسکرین اومد
خدا خیرتون بده
--------------------------------
خیره اِن شاءالله.
امیدوارم حاجت روا بشید. چله حدیث کساء هم خوب و مجربه.
پنج شنبه بعد از غروب، عاشورا با صد لعن و صد سلام بخونید هدیه کنید شهید سید مجتبی علمدار و ازشون درخواست کنید براتون دعاکنند برای حاجت یا مشکلی اگر هست. اِن شاءالله حاجت بگیرید.
تا قبل از نماز صبح فرصت هست که بخونید. سفارش شب جمعه است.
پیام ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📬 #ارسالی_اعضا
آیتالله وحید خراسانی میفرمودند: وقتیکه قضیه شفا دادن بیماران را از شیخ حبیبالله گلپایگانی عالم با تقوا و زاهد حوزه علمیه خراسان را پرسیدم، در جواب فرمود: مدت چهل سال تمام همیشه نماز شب را پشت دربهای بسته حرم مطهر امام رضا علیهالسلام میخواندم و همهروزه هنگامیکه دربهای حرم را باز میکردند، اولین کسی بودم که قبر مطهر آن حضرت را زیارت میکردم.
یکبار یک هفته مریض شدم، بهطوریکه توان رفتن به حرم را نداشتم؛ یکشب از پنجره خانه چشمم به گلدستههای حرم امام رضا علیهالسلام افتاد. رو کردم به حرم و عرض کردم: آقا! خودت میدانی که مدت چهل سال همهروزه اوّل زائر تو بودم ولی یک هفته است که مریضم؛ معذرت میخواهم که نتوانستم به زیارتت بیایم!
شیخ حبیب الله میگوید یکباره خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم امام رضا علیه السلام بر روی صندلی نشسته و گل قشنگی در دست دارد و دو خادم جلوی امام ایستاده اند امام گل را به دست یکی از خادمین داد و فرمود آن را به من بدهد. همین که گل را به دستم داد احساس بهبودی کردم.
ناگهان از خواب بیدار شدم اتاق پر از بوی عطر بود و همان دسته گلی که امام در خواب به من كاملاً داده بود در دستم بود و بهبود یافتم. بلند شدم طبق معمول، همیشه به جلوی حرم آمده و مشغول عبادت شدم تا اینکه درب حرم باز شد و مثل همیشه اوّل زائر بودم بعد از زیارت برای اقامه جماعت به مسجد گوهرشاد رفتم. بعد از نماز دیدم عده ای از بیماران جواب کرده دورم را گرفته و می گفتند: «شیخ حبیب الله از آن گل که امام علیه السلام به تو داده، به بدن ما بمال تا خوب شویم!»
متوجه شدم که این افراد که در جریان نبودند حتماً امام رضا علیه السلام آنها را پیش من فرستاده است از برگ گل به سر و صورت آنها مالیدم متوجه شدم که بیماری آنها خوب شده از آن زمان به بعد فقط همین دستم که با آن گل را گرفته بودم مریضها را شفا میدهد.
به شیخ حبیب الله گفتم این گل را امام رضا علیه السلام به یکی از خادمین داد تا آن را به تو بدهد؛ از آن زمان به بعد دستت مریض شفا میدهد. اگر خود امام رضا علیه السلام گل را به دستت میداد چه کار میکردی؟ یک وقت شیخ حبیب الله چهره اش دگرگون شد و فرمود:
«والله اگر امام رضا علیه السلام خودش گل را به دستم میداد و دست مبارکش با بدنم تماس میگرفت
بعد از آن مطمئن بودم دستم اگر به مرده
میخورد، آن را زنده میکرد.»
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
پیام ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خدایا شبی که توفیق ملاقات با صاحبعصر را نصیبم کردی، بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم میکنی....
تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف #شهید_اسماعیل_خانزاده
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
40.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 سفارش به نماز استغفار برای حل تمامی مشکلات
🍃بعد از پنج نماز یومیه🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم
[حاج محمد] حدود ۱۰ سال سیگار میکشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن میکردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان میکردم سیگاریها از نظر اخلاقی آدمهای درستی نیستند.
فکر میکردم حتما سیگاریها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بودهاند.
حاج محمد میگفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست.
واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند.
همه میگفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان میکرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری میشود!
ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و میخواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است.
نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم میآمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار میکشیدم فکر می کنم، از خودم هم بدم میآید!
#قسمت_سوم
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
RabioSani 1403.07.16 - Shab 04 - H-Sarollah.Rasht - Shahadat Seyyed Hasan Nasrolla - 01 - Mahdi Salahshour - Harf.mp3
4.92M
🔉 #صحبت | عشق شهدا به امام حسین (ع)
🎙 با نوای حاج مهدی سلحشور
۱۴۰۳.۰۷.۱۶
@AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍 ورود عروس با حجاب و پوشش با صوتِ ملکوتی قرآن کریم در اروپا
🔹جهان به سرعت داره به طرف اسلام و زندگی پاک و معنوی اسلامی حرکت میکند تا جایی که آلمان و فرانسه و انگلیس اعلام خطر کردهاند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_نهم شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاهم
نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمیدانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه میکند.
مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانوادهها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت.
چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ میکشید و میخواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم: «میخواید من برم؟»
ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.»
و شاید دیگر نمیتوانست یک لحظه بیخبر بماند که در را گشود و با قدمهایی بیرمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد.
چند نفر مقابل در شیشهای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در میرفت و دوباره برمیگشت.
نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی میگشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو میدیدیم؟»
انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و میدیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است.
نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب میکشه!»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت.
نورالهدی بیاختیار و بیملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بیهوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم.
قلبم فرمان میداد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بیاراده به سمتش میدویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمیخورد.
بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه میکند.
مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، میخواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیدهاند.
تمام شهدا با ویژگیهای ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گلهای سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸"
به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین میکشد.
انگار سنگینی تمام مصیبتهای عالم روی دلش بود که شانههایش خم شده بود، قدمهایش زمین را زخم میکرد و مثل کسی که تمام استخوانهایش شکسته باشد، به سختی سوار شد.
به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بیجان فقط نگاهمان میکرد.
نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی میچکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لبهای خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.»
از نگاهش غربت میچکید و کار ناتمامی داشت که با نفسهایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا میمونم، میخوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟»
من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد: «امشب کجایید؟»
با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما میترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بیتابی کند و نورالهدی میدانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت: «یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون میبریم.»
همینکه فهمید میتواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض بهسختی رد میشد: «میرسونمتون.»
هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکهای از جانش جا مانده باشد دلش نمیآمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه میکرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید.
زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبتزده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...»
و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریههایش قلبم را متلاشی کرد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
کرمان و شب و ستارهی قلبی را
این جانِ هزارپارهی قلبی را
سردار گرفته است در آغوشش
یک دختر و گوشوارهی قلبی را...
#سپر_سرخ
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ریحانه_سلطانی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
شاید زندگی نوشیدن
همین دو استکان چای باشد
لبخند که می زنی دلم می لرزد
ویرانی دل به خنده ات می ارزد
عصرتون بخیر🍎🍏
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلبریتی باشرف.....🌹
کارن همایونفر☺️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
سلبریتی باشرف.....🌹 کارن همایونفر☺️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
چند روز پیش در جواب سیاهنمایی علی ضیاء که گفته بود همه دارند میرن از ایران و...
ایشون گفت خیلی ها هم دارند برمیگردن از دوستام رفتند و بسیاری برگشتن😉
اونم درست در زمانی که تا نظرت رو بگی حسابی می کوبنت.....
14.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 صحنه هایی از تهیه گل برای حرم مطهر امام رضا (ع) توسط خادمان حرم
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊