eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
861 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر اشتباه نکنم برشی از سریال باب المراد هست.
شیدا و عاشق امام جواد الائمه علیه السّلام بود و به آن حضرت چون دیگر امامان عشق می‌ورزید. سیدعبدالکریم سالروز شهادت (علیه السلام) توسط منافقین به شهادت رسید. یكی از بستگان بسیار نزدیك هاشمی نژاد، پس از شهادت او در عالم خواب، خود را بالای قبر شهید در حرم رساند. اما با قبر خالی شهید مواجه گردید، با جستجوی فراوان او را، داخل ضریح (علیه السّلام) دید كه نشسته است. خطاب به شهید گفت: شما كه در دنیا با همه لیاقتها، پست‌های پیشنهاد شده از سوی امام خمینی را قبول نكردید. حالا در ضریح به چه كاری اشتغال دارید؟ سرش را بالا آورد و گفت داخل قبر جایم خیلی تنگ بود. اینجا آمده‌ام و مسئولیت تنظیم ملاقاتهای امام جواد علیه السّلام را قبول كرده‌ام. صلی الله علیک یاابا الحسن.... یاجواد الائمه ادرکنی.... منبع: yjc.ir📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت هانیه دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود. به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ولی من هنوز دبیرستان... خوابوند توی گوشم، برق از سرم پرید. هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد. - همین که من میگم دهنت رو می بندی، میگی چشم. درسم درسم. تا همین جاشم زیادی درس خوندی. از جاش بلند شد. با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون … - هانیه جان، مادر تو رو قرآن نرو، پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه. برای هر دومون شر میشه مادر بیا بریم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم به هیچ قیمتی... ادامه دارد.... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) پ.ن: متاسفانه برخی از پدران (برخی آقایان قدیم) خانواده قبل از انقلاب رفتار شدید و تندی داشتن حالا برحسب اون جامعه قدیم و برخی طرز فکرها که به برکت انقلاب اسلامی و خون شهیدان و همینطور آگاه شدن خانواده ها بخصوص پدران عزیز، الان خیلی این رفتارها کمتر شده است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
از پنجره قلبت گاهی نگاه به آسمان بینداز و عشق را از اعماق قلبت به زندگیت دعوت کن.... عصرت بخیر🍧 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
🚨 اسرائیل در لیست سیاه سازمان ملل قرار گرفت 🔹آنتونیو گوترش، دبیر کل سازمان ملل متحد تصمیم خود برای قرار دادن اسرائیل در فهرست سیاه کشورهایی که به کودکان در مناطق درگیری آسیب می‌زنند را به این رژیم اعلام کرده است. 🔹گیلاد عردان، نماینده رژیم صهیونیستی در سازمان ملل با تأیید این موضوع گفت که گوترش این تصمیم را به اطلاع وی رسانده است. 🦠 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
💘دل ما خورده گره بر ورق دفتر عشق 📚درس‌ها یاد گرفتیم از این منبر عشق ✨کسب تکلیف نمودیم اگر از در عشق 🥰عشقمان بوده بمانیم فقط محضر عشق ✍محمدحسن بیات لو 📸سامر العذاری @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💖 با تماشای چهره ی فاطمه (س) غم از دلم می رفت.... 🎊سالروز ازدواج حضرت زهرا (س) و امام علی (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اصغر آقا همیشه من را به یاد خدا بودن سفارش می کرد، می گفتند "اگر ایمان قلبی باشد کارها سریعتر انجام می شود" و تلاش در تربیت دینی و انقلابی فرزندانم از دیگر سفارش های مهم اصغر اقا بود. نشر به مناسبت سالروز ازدواج مولاعلی(ع) و مادرمان حضرت زهرا(س) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دست هم دستاشون میمونه اِن شاءالله عروس شده ذکرش یا علی ولی الله... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب بعد از چاپ این کتاب چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم. همین که خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد! توقف کردم. ایشان را نشناختم ولی ظاهراً او خوب مرا می شناخت! شیشه را پایین کشیدم جلوتر آمد و سلام کرد و گفت: مرا شناختید؟ خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم و گفتم: شرمنده، خیر. گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لطف کردید و مرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه ای با شما کار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشین شود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو، در حالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم. گفت: اول از همه باید سؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟ درسته؟ میخواستم جواب ندهم ولی خیلی اصرار کرد. گفتم: بله بفرمایید، در خدمتم. گفت: خدا رو شکر خیلی جستجو کردم. از مطالب کتاب و از مسیری که آن روز آمدید حدس زدم که شما اینجا کار می کنید. از همکارانتان پیگیری کردم الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم.... ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
لحظه هایتان سرشار از آرامش و دلخوشـی امیدوارم امـروز خدا زنــدگـی پــراز عـشــق روزی فراوان، لبی خندان و دلی مهربون براتون رقم بزنه روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا هـرچـی آرزوی خـوبـه مـال تو😉 عصرت بخیر🍎🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. ادامه دارد.... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃 سلام و عرض ادب خدمت شما الان سمت شهرری بودم. یهو دلم واسه محلو کوچه و خونه ی قدیممون تنگ شد گفتم برم یه سر بزنم. قبل اینکه به خونه قدیمه خودمون برسم خونه عزیز آقا پدر بزرگوار اصغر جان و دیدم که اصغر لوازم منزلش زمان سوریه تو اونجا بود. به نیابت از همه دوستان فاتحه ای به روح پاک اصغر جان و حاج محمد پورهنگ یادشون گرامی.‌... من واقعا فکر کنم یکی از کسایی هستم که اگر ده درصد غصه میخورم که اصغر نیست ۹۰ درصد خوشحالم که الان تو بهترین جایگاه که واقعا مستحق اون جایگاهه قرار داره. عشق میکنم با خاطراتی که با اصغر جان داشتم. ✉️ 🍃 --------------------------- ارتباط ناشناس باکانال👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊