eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، میکشیدم. سایه چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره و آرامَش، اثری از نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: "الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه." و بی آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: "ببخشید کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر باشن..." و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: "فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه." مجید لبخندی زد و گفت: "هرچی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی محو چشمانم شد و زمزمه کرد: "الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!" در برابر آهنگ دلنشین لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه های آخر شب موجهای یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و فرو برد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊