🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۰)
درد توی تمام تنم پیچیده بود، #حاج_عزیز خانه نبود و من با بچهها تنها بودم. رفته بود کسی را بیاورد که کوچهها را آسفالت کند. بیشتر وقتها میرفت دنبال اینجور کارها.
⛔️ناراضی نبودم. خودم هم دلم میخواست اگر کاری از دستم بربیاید #کمکش کنم، اما با این بار شیشهای که داشتم نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. پاهایم درد داشتند. باد کرده بودند و توی کفش نمیرفتند. هرچقدر حاجعزیز توی خانه نبود، به جایش همسایهها حواسشان بهم بود. میدانستند مرد خانهام پی انجام کارهای محلهمان میرود.
😓آنقدر دردم گرفته بود که حتی نمیتوانستم آب دست بچهها بدهم. چشمم به #در بود. نمیخواستم تا قبل از این که حاجعزیز برگردد بروم بیمارستان، اما این درد، ناغافل به جانم افتاده بود و خیال آرام شدن نداشت. زنگ در را که زدند دلم گرم شد که حتما #شوهرم برگشته، اما صدیقهخانم بود، همسایه دو خانه آنطرفتر. رنگ و رویم را که دید، دودستی کوبید توی سرش.
🏃♂یکی از بچهها را فرستاد دنبال خانم زاهدی که بیاید خانهمان. یک ماشین #کرایه کردند. زیر بغلم را گرفتند و راهی شدیم طرف بیمارستان. پایمان را توی اورژانس نگذاشته بودیم که پرستار با اشاره دکتر، یکراست بردم توی اتاق عمل تا پسری را که منتظرش بودم به #دنیا بیاورد...☺️
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️