eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88 بود. حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد. انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 🍃تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و اِن شاالله بچه دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! 🍃یه نگاه بهم کرد. این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 🍃یکباری که با حاج محمد توفیق تشرف به زیارت امام رضا(ع) را داشتیم حدود ساعت 12شب رفتیم زیارت. هنگام بازگشت از حرم تو یکی از خیابانهای مجاور حرم زن میانسالی سبزی بسته بندی کرده بود می فروخت. حاجی رفت جلو هرچی سبزی داشت که نسبتا زیاد هم بود خرید و اومد رفتیم محل اقامت که وقتی رسیدیم همه سبزی هارو ریخت تو سطل زباله! علتش رو جویا شدیم حاج محمد گفت: همون اول دیدم سبزیها پلاسیده و موندست اما نیمه شب تو خیابون بخاطر چندتا بسته سبزی مونده بود و این.... امیدوارم روزی شرمنده او و افکار سبحانش نشیم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 🍃تازه عقد کرده بودم. دستم خالی بود. نه روی این رو داشتم که از کسی پول قرض بگیرم و نه میتونستم به همسرم چیزی بگم. دوست داشتم پولی دستم بود تا توی این مدت برای همسرم سنگ تموم بذارم. 🍃[محمد] یک روز با من تماس گرفت. فهمیده بود ازدواج کردم. بهم تبریک گفت. گفت: امروز پولی به حسابم واریز شد. دنبالت می گشتم. تو الان متاهل شدی و من مجردم. ۷۰ درصد برای تو و ۳۰ درصد برای من. اینم هدیه من به تو... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📝 یادمه یه امتحان سخت داشتیم. اکثر دوستان دو سه روز مشغول مطالعه بودند. آخرش هم از امتحان ترس داشتیم. صبح امتحان دیدم حاج محمد اومد سمتم و به من گفت: محدوده ی امتحان کجاست؟!؟ من با تعجب گفتم: حاجی یک ساعت دیگه امتحان شروع میشه. اونوقت شما هنوز محدوده رو نمیدونی!! با اون خنده نازش گفت محدوده رو بگو. منم گفتم. نشست و خوند. خاطرم هست حاجی اون امتحان سخت رو با اندکی مطالعه قبول شد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 🍃با حاج محمد رفته بودیم حرم شهر ری. بعد از زیارت اومدیم تو حیاط. داشتیم به گنبد نگاه می کردیم. گفت: هرچی بخواهی حضرت عبد العظیم بهت میده. گفتم حاجی میخوام مرجع تقلیدمو عوض کنم، نظر شما چیه؟ گفت: مگه از حضرت آقا هم اعلم تر تو این عالم هستی داریم؟ از اون موقع مرجع تقلیدم شد حضرت آقا... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌱 یه روز که با حاج محمد آقا هم صحبت و همکلام شده بودیم و من هم مشکلی برام پیش اومده بود و درد دل میکردیم ایشان سرصحبت از حضرت عبدالعظیم(ع) را باز کرد و از کرامات ایشان صحبت شد و گفت هرموقع برایم مشکلی پیش آمد محضر این امامزاده و محدث بزرگ رسیدم و هرگز دست رد به سینه ام نزد و سفارش زیارت ایشان را کرد و گفتند محال است از سرسفره حضرت عبدالعظیم دست خالی برگردید... 🍂می درخشد بارگاهش تا فراسوی زمان ریزش باران رحمت بر کویرستان دل 🍂حافظ آیات حق و ناقل علم حدیث روحبخش اهل ایمان حضرت عبدالعظیم 🍂در جوارت حمزه و طاهر بُوَد کز خاکشان می بَرَد ره تا حریم کبریای منزلت @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📜 یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد. می گفت : کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم: حتما از این خانمهاییه که میان جبهه. اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند، قضیه عجیب برام سؤال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم : خانم؛ جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین. رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟ یک آن یاد امام حسین (سلام الله عليه) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار نشسته بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمودند : هرکس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش میکنیم. 📚 خاک های نرم کوشک - سعید عاکف @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 در عملیات دوم در منطقه کن سبا اواخر برج چهار سال نود و پنج، در اتاقی با تعدادی از رزمندگان جمع بودیم جهت آخرین جمع بندی عملیات. بعد خوردن مقدار مختصری شام آنهم در تاریکی، دوستان وصیت ها شون رو گفتند و من نوشتم چون من در پشتیبانی رزم بودم برای ارسال مهمات و سوخت و نیرو و امبولانس. حاج محمد وصیت کرد که من هیچ بدهی ندارم و خمس هم بدهکار نیستم فقط وصیتم این است که هر ساله از هزار تومن تا یه میلیون تومن به یه نفر زائر ابا عبدالله بدهند که به زیارت میرود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📝 برای گرفتن عکس رفتیم پشت بام حرم حضرت زینب (س)، خیلی با صفا بود. از اونجا زیارت کردیم و به خانم عرض ارادت. گوشی رو درآوردم تا چنتا عکس یادگاری بگیریم. از دور گنبد رو بوسید. خم شد و کابل های برق رو تو دستش گرفت. شوخی هاشو دوست داشتم. می خندید و می گفت عکس بگیر و اگه یه روز شهید شدم به همه بگو تو حرم خانم کار می کردم و برقکار حرمش بودم تا اسمم جز خادم ها ثبت بشه. 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🍃 🍃اوایل دهه هشتاد بود. حاج محمد مدتی بود به همراه دوستانش فروشگاه عرضه محصولات فرهنگی دایر کرده بودند. یکی از همین روزها قرار شد با برگزاری انتخابات بین مسئولین موسسات فرهنگی شخصی به عنوان نماینده انتخاب شود. در مرحله نهایی انتخابات من و محمد به عنوان کاندیدا باقی مانده بودیم. همه اعضا درحال نوشتن نام فرد مورد نظر خود بودند. یک لحظه توجهم به محمد جلب شد. با یک روان نویس سبز رنگ رأی خودش را نوشت. 🍃بعد از پایان رأی گیری وشمارش آرا از روی حس کنجکاوی آرا ثبت شده را نگاه کردم. فقط یک رأی با رنگ سبز بود. خط حاج محمد را هم خوب می شناختم. او در انتخاباتی که خودش هم کاندیدا بود و شانس برنده شدن داشت، به من رأی داده بود. 🍃همان لحظه غبطه خوردم به روحیه جوانمردی و ایثار ... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 در عملیات دوم در منطقه کن سبا اواخر برج چهار سال نود و پنج، در اتاقی با تعدادی از رزمندگان جمع بودیم جهت آخرین جمع بندی عملیات. بعد خوردن مقدار مختصری شام آنهم در تاریکی، دوستان وصیت ها شون رو گفتند و من نوشتم چون من در پشتیبانی رزم بودم برای ارسال مهمات و سوخت و نیرو و امبولانس. حاج محمد وصیت کرد که من هیچ بدهی ندارم و خمس هم بدهکار نیستم فقط وصیتم این است که هر ساله از هزار تومن تا یه میلیون تومن به یه نفر زائر ابا عبدالله بدهند که به زیارت میرود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊