eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️گفتم همه داعشی‌ها هم می‌گویند اسلام، می‌گویند محمد رسول الله! می‌گفت : نه مامان؛ جنگ اینها مثل زمانی است که حضرت علی به جنگ با خوارج رفته بود؛ همان خوارجی‌ که قرآن را به نیزه گرفته بودند؛ داعشی‌ها هم اینطوری هستند؛ می‌گویند لا اله الا الله، محمد رسول الله، اما همه شیعه‌ها را می‌کشند. تو نیستی بروی بچه‌های سوریه را ببینی. وقتی آدم می‌رود می‌بیند، تمام بدنش یک طوری می‌شود؛ نه دستی دارند نه پایی دارند؛ آخر آن طفلک‌ها چه گناهی دارند که باید آنها را قتل‌عام کنند؟! داعشی‌ها خیلی بی‌رحم هستند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هر لحظه ی صادق شیرین بود، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که همیشه پله ها را با خواندن مداحی و سرود بالا می آمد. اکثراً زمانی که از بیرون می آمد اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان در طبقه بالا می رفت. اگر ما هم در منزل نبودیم به مادربزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد؛ وقتی وارد خانه می شد در می زد و با لحن خاص خودش می گفت : "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم : تو که حاجی نیستی باید بگویی کبلایی ام. می گفت : نه حاجی دی حاجی! صدای صادق همیشه در گوشم است... وقتی جمعمان خودمانی بود و و صادق سرحال بود من را "ننه" خطاب می کرد، با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد اما اگر سر حال بود ننه صدایم میزد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به دلیل شرایط امنیتی و حساسیت کارش، چند ماه یک بار تماس می گرفت. دفعه آخر در همان زمان کوتاه، کلی با هم گفتیم و خندیدیم. مصطفی عاشق فلافل بود و من هم یک فلافل پز ماهر. اصلا یکی از نذرهای مصطفی برای هیات، نذر فلافل بود. من برای عزادارن هیئت محله، یک تنه ساندویچ فلافل درست می کردم. 📞در مکالمه آخر قبل از خداحافظی مصطفی گفت: "آذر خانم! فلافل های شما از فلافل عراقی ها هم خوشمزه تره. دستورش را بده بدم به عراقی ها درست کنند بیشتر بفروشند. دم آخری هم گفت مادر اگر این بار هم قسمتم شهادت نبود و برگشتم، برام آستین بالا بزن. اگرم که قسمتم شهادت بود مبادا غصه بخوری ها. حواسم بهت هست. راستی نذر فلافل من هم دست خودت را می بوسه." ❤️مصطفی همیشه هوای من را داشت، وقتی مزارش شد در آستان حضرت عبدالعظیم  فهمیدم  بعد از رفتنش هم هواخواهم است.  مشرق نیوز📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌸🍃 یک‌بار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب حضرت زینب را می‌دهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهی‌اش کردم. نشر مجدد به مناسبت (س) جنات فکه📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃 یک‌بار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب را می‌دهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهی‌اش کردم. 🏴 نشر مجدد به مناسبت سالروز (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🕊 چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم غنج می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، رویَش نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم خشکم زد. دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. دود از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک خطبه ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. اصغر بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده سرخ شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را سربسته حالی‌ام کرده بود. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
محمّدحسین خیلی روی حجاب تأکید داشت. غیرتی بود. ما تذکّر، در مورد رعایت حجاب، از طرف او نداشتیم، امّا اگر حتّی اقوام را در بیرون از منزل می‌دید که حجاب درستی نداشتند، توجّه نمی‌کرد و گاهی آن‌ها پیش من گله می‌کردند که محمّدحسین، ما را در خیابان دید و سلام نداد و توجّهی نکرد. من هم می‌گفتم حجابتان را رعایت کنید تا محمّدحسین به شما سلام کند. تا مادامی که این‌طور هستید، توجّه نمی‌کند. سالروز شهادت🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بعد از شهادت حاج‌قاسم، پسرم زنگ زد و حدود ۲۰ دقیقه حرف زدیم. آخرین تماس او بود. پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و می‌گفت : رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن. گفتم: اِن‌شاءالله خیر است. در ادامه برای اولین بار به من گفت: مادر ما داریم به خط می‌رویم. گفتم: کجا می‌روید؟ گفت: هیچی در جاده داریم می‌رویم؛ برایم دعا کن. گفتم اِن‌شاءالله عاقبت به خیر بشوی... و این‌طور با شهادت عاقبت به خیر شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و نوزاد کوچکی توی بغل‌شان بود. پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ لاغرمردنی‌تو بگیر.» ✨بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. شش کیلو وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. ان‌شاءالله خیرشو ببیني.» 😇تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های سرخ و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم. اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های حضرت علی‌اصغر. 🍃بعد از ظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به اصغر کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط قیمه راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یک‌هو دلم برایش تنگ شد و اشک‌ها راه‌شان را پیدا کردند. دلم می‌خواست همان اصغر کوچکی را که توی بیمارستان دادندش دستم، دوباره بغل کنم و آن‌قدر به تنم بچسبانمش که همه وجودم عطرش را بگیرد. منتظر بودم برگردد ایران و برای آخرین‌بار پسرم را ببینم. دوباره فیلم‌ها توی گوشی‌ها دست به دست شد. ديگر، صورت محوی که همیشه کنار می‌دیدمش روشن شده بود. اصغر من بود... 🍃اصغری که بزرگ شده بود و شانه به شانه فرمانده‌اش قدم می‌زد و نگران جانش بود. تازه ‌فهمیدم آن ‌همه خانه نیامدن و ماموریت و خستگی، به‌خاطر فرماندهي‌اش بوده نه سربازی‌اش... جنات فکه📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃بعد از رفتن حاج‌اصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یک‌بار بعد از شهادت دامادم حاج‌محمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاج‌اصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمی‌دانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چه‌کاره هستی؟» گفت: «ما کاره‌ای نیستیم.» بعد‌ها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاج‌اصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار می‌کنید؟» یک بار گفت: «من در یک اتاق نشسته‌ام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» 🍃پرسیدم پس شما هیچ‌کاره‌ای! بیسیم‌چی هم نیستی؟ گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چه کار می‌کنی که به ایران نمی‌آیی؟» گفت: «می‌نشینیم در اینجا، یک وقت‌هایی بچه‌ها لباس یا وسیله‌ای می‌خواهند برای آن‌ها می‌بریم.» گفتم: «باشد خدا کمک‌تان کند.» 🍃هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمی‌دیدیم؛ مثل یک مهمان می‌آمد و چند ساعت کنار ما بود و می‌رفت. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سال ۱۴۰۱ براش آخرین تولد رو گرفتیم. گفتیم: آرمان آرزو کن. آرزو کرد... گفتیم: آرمان جان چی آرزو کردی؟ گفت: آرزو کردم شهید بشم... طلبه ولادت : ۱۳ تیر ۱۳۸۰ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊