eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
256 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از همسایگان ساداتمون که مادر و همسر شهید هستند، قبلا سمت مولوی زندگی می کردند و از ایشون برای من گفته بودند. امامزاده عظیم الشانی هستند و سید بزرگواریند که خوبه برای حاجتتون نزد ایشون تشریف ببرید. تقریبا بعد از ۵ سال از حرفشون، قسمت شده و دارم میرم. شکرخدا توفیق شد‌. کلا امامزاده های به قول خودم نقلی صفاشون بیشتره، چون آنقدر مادیات بارشون نکردن که درگیر ظاهرشون بشی. خاکی صمیمی☺️😉 چند روزی بود که دلم پر می‌زد که برم، اما خب امکانش نبود‌. امروز سرکار با تمام خستگی، با دلم پیش رفتم. راستشو بخواید من نبودم که میرفتم دلم منو سمت امامزاده برد.😍 انگار دستتو بگیرند و بکشند سمتی. خوش گذشت❤️ البته بعد از کربلا باید برای عرض تشکر میرفتم چون خواسته بودم کربلا رو درست کنند برای عزیزی هم خواسته بودم‌. شکرخدا هم ایشون رفتن و هم من راهی شدم‌. به قول همکارم همه امامزاده ها رو مشغول کردم. ایشون و امامزاده عینعلی زینعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🌺 🍃همسرم خيلی مهربان و خانواده‌ دوست بود. خيلی بچه‌هايش را دوست داشت. پسر كوچكمان را نذر حضرت عباس كرده بود. آقا رضا به اقتضای كارش شايد عصبي می‌شد اما عصبانيتش پنج دقيقه بيشتر نبود. يعني ۱۷ سال كه با هم زندگي كرديم شايد قهر و آشتي‌مان به نيم ساعت هم نمي‌كشيد. بعد از نيم ساعت مي‌گفت خانم پاشو چايی بيار. اصلاً كينه‌ای نبود، اهل صله رحم و رفت و آمد بود. می‌گفت وظيفه‌ام است صله ارحام را به جا بياورم. با دخترانم كوهنوردی و بازار می‌رفت. همه مي‌گفتند چون نظامی است لابد اخلاق خشكی دارد. اما وقتي اخلاق همسرم را مي‌ديدند تعجب می‌كردند. 🍃آقا رضا بیشتر مواقع نمازش را اول وقت می‌خواند و اهل غیبت و حسادت نبود. هرگز بدگویی همکار و یا آشنا را نمی‌کرد و روی این مسائل حساسیت بالایی داشت. مقید به روزی حلال بر سر سفره بود و اعتقاد داشت که روزی حلال باعث عاقبت به‌خیری می‌شود. زندگی را سخت نمی‌گرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض می‌شدم می‌نشست برایم‌گریه می‌کرد. خوبی‌هایش آن‌قدر زیاد بود که همیشه می‌گفتم اگر رضا به مرگ طبیعی از دنیا برود حیف است. مزار: امامزاده سیداسماعیل(ع)/ میدان مولوی تهران میلاد شهید: ولادت امام رضا(ع) شهادت: ۲۸ شعبان ۱۳۹۵ با زبان روزه ✍ وب نوید شاهد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/#جرعه‌ای_آب از دستان مبارک امام زمان(عج) #قسمت_اول هوا به شدت گرم
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/ از دستان مبارک امام زمان(عج) (آخر) 📝 دنباله ی این داستان را از زبان خود آن مرد بشنوید: جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارایی به کامم ریخت که از برف، خنک تر و از عسل، شیرین تر می‌نمود. او مرا از مرگ حتمی نجات داد. پرسیدم: سرورم، شما کیستید که نسبت به من چنین لطفی نموده و مورد احسان و محبتم قرار داده اید؟ فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقیة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین، پسر امیر مومنان علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم. سپس به من فرمان داد و گفت: چشم هایت را ببند. من به امر آن حضرت دیدگانم را فرو بستم. هنوز لحظه ای نگذشته بود که دستور داد: چشم هایت را باز کن. من بی درنگ دیدگانم را گشودم. وقتی نگاه کردم ناگهان خود را جلوی قافله یافتم و دیدم پیشاپیش کاروان قرار دارم، اما همین که روی از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقیة الله علیه السلام را بنگرم، متوجه شدم غایب گردیده و از نظرم ناپدید شده است. درودهای خدا بر او.... 📚منبع: ملاقات در صاریا، سید جمال الدین حجازی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
بِهِشت‌ جِلوه‌ای‌ اَز کَربلای‌ِ تُوست‌ حُسین بِهِشتِ‌ ما حَرَم‌ با صَفای‌ِ تُوست‌، حُسین... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃فکر می‌کردم ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی مسجد و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. از آتش‌بازی چهارشنبه‌سوری و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات ورزشی. اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. 🍃مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها جذاب شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.  📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
💠 این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
برای عصرت شادی دم کرده ام بخند و یک فنجان دعا مهمان من باش روزت آرام و شاد و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش عصرت بخیر☕️🍰 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آرزوی به واقعیت پیوست 🍃حضور شهید مالک رحمتی در اردوی تیم ملی والیبال نشسته کشور ۲اردیبهشت ۱۴۰۳ 🏐تیم ملی والیبال نشسته، امسال در قهرمان شد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهاردهم من نمی‌شناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را می‌شناخت و شاید انتظا
رمان عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرف‌تر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفته‌تر می‌شد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد. مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر می‌خواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد. هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانواده‌ها اجازه نمی‌داد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق می‌زد، مژده داد: «هدیه ازدواج‌مون قبل از عقد رسید!» و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!» مات و متحیر نگاهش می‌کردم و اصلاً نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ فارغ‌التحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِن‌مِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟» صورت سبزه‌اش از شادی به کبودی می‌زد و نمی‌توانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش می‌چرخید و کلماتش از شادی می‌رقصید: «واسه اینکه باورم نمی‌شد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً می‌تونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمی‌بینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟» او از حرارت آنچه باورش نمی‌شد، تب کرده بود و قلب من مثل تکه‌ای یخ شده و سرما در تمام استخوانم‌هایم می‌خزید: «یعنی... یعنی می‌خوای بری؟» از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمی‌زدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمی‌فهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!» لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمی‌فهمیدم داماد این قصه چه می‌گوید که لب‌هایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟» پیش از آنکه از اینهمه بی‌وفایی‌اش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیک‌مان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.» بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانه‌هایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟» اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بی‌خبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار می‌کرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص می‌شد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟» جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیده‌تر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟» تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سال‌ها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و می‌دانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند. دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آن‌ها نبود و نمی‌شد به این سادگی از همه چیزم بگذرم! حدود یک‌سال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی می‌داد و چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینه‌های احساس و وابستگی‌مان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد. خانواده‌ها وساطت می‌کردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه می‌خواهد بگذرد؛ اما نه او راضی می‌شد نه من! هر شب تماس می‌گرفت و ساعت‌ها صحبت می‌کرد؛ عاشقانه تمنا می‌کرد و ترجیع‌بند تمام غزل‌هایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمی‌تونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمی‌تونم!» یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هرچه واژه به دستش می‌رسید چنگ می‌زد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف می‌کنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت. هر شب که تماس می‌گرفت، تیغ مخالفتم کُندتر می‌شد و شکستن قفل قلعه قلبم راحت‌تر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!» شاید بلف می‌زد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ می‌ترسیدم دلبستگی‌ام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگی‌اش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خراب‌مان کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام می‌دهد اول رضا به زوارش.... جواب می‌رسد از ما به هر سلامِ رضا.... 🪐السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/ امام زمان او را به دو چیز بشارت داد! مردی از اهل کاشان قصد عزیمت به سفر حج نموده و با دوستان خود به قصد مکه راه افتادند. به شهر نجف اشرف که رسیدند آن مرد به بیماری سختی مبتلا شده و پاهایش خشک گردید به طوری که دیگر قادر به راه رفتن نبود. هرچه کرد قدرتی برای راه رفتن به دست نیاورد تا بتواند با دوستانش در این سفر همراه شود. دوستان با مشاهده ی این امر، او را در همان شهر به یکی از افراد صالح سپردند و خود راهی بیت الله الحرام گردیدند. شخص میزبان در صحن مقدس امیرمۆمنان (علیه السلام) حجره ای داشت و هر روز او را در این حجره تنها می گذاشت و درب حجره را به رویش می بست و برای کسب روزی به صحرا می رفت. یکی از روزها که مهیای رفتن می شد به او گفت: از کثرت بی تحرکی و توقف در این مکان دلم به تنگ آمده و از این مکان وحشت دارم. اگر برایت ممکن است امروز مرا با خودت ببر و در بین مسیر مرا رها کن و خودت هر جا که خواستی برو. پس قبول کرده و او را با خود برد تا در بیرون شهر نجف به مکانی رسیدند که معروف بود به «مقام حضرت قائم ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام» در گوشه ای از آن مقام شریف او را نشاند و لباسش را در حوض آبی که در آنجا بود شست و بر روی درختی انداخت تا خشک شود و او را به حال خویش واگذاشت و خودش راهی صحرا شد.... ادامه دارد... 📚منبع: نقل علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪِنارِ زائـِرانِ‌ خُود؛ ڪِنارِ خادِمانِ‌ صَحن . . چِہ‌ می‌شَوَد ڪِہ‌ جا دَهی‌ این‌ مَنِ‌‌ بی‌قَرار را @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهدا آنقدر پشت خط ماندند... تا خدا جوابشان را داد... حال اینجا پشت خاکریز دنیا آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی... راستی... شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود تـو چطور؟ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زیارت پیرمرد روستایی پیرمرد روستایی از اطراف خراسان برای زیارت عتبات عالیات مشرف شده بود. در همان ایام یکی از علمای کربلا در خواب محضر مبارک حضرت سید الشهداء صلوات الله علیه رسیده بود و حضرت به ایشان فرموده بودند: فردا برو به فلان مسافرخانه و یک پیر مرد کشاورز خراسانی که به زیارت آمده به ایشان بگو که زیارتش را قبول کردیم. فردا صبح آن عالم بزرگوار می آید و پیر مرد را پیدا می کند و پیام حضرت را نیز به ایشان می رساند و به ایشان می گویند که شما چکار کرده اید و چه زیارت نامه ای را خوانده اید که مورد تأیید حضرت واقع شده است؟ پیر مرد می گوید من اصلاً سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم و کسی هم برایم زیارت نامه نخوانده است. عالم به ایشان می گوید: وقتی وارد حرم شدی چکار کردی؟ می گوید: هیچی فقط وقتی دیدم که هیچ کاری نمی توانم بکنم، سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم کسی هم نبود برایم زیارت نامه یا روضه بخواند، دلم سوخت و به زبان محلی یک شعر برای حضرت گفتم و آن این است: سنگ کلوخ و در منه بهر حسین گریه منه یعنی: سنگ و کلوخ و درمنه ( نام گیاهی است ) هم برای امام حسین صلوات الله علیه گریه می کنند.  @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📬 سلام وعرض ادب متن ارسالی شما باموضوع زیارت مقبول اون پیرمرد روستایی بنده رو یادخاطره ای انداخت که برمیگرده به چندسال پیش باب الجواد حرم امام رضا .بادوستان داشتیم اذن دخول میخوندیم مشغول خوندن بودیم دیدم پیرمرد قدم خمیده ای اومد دست به پشت خمیده راه می‌رفت حین راه رفتن سرش بالا آورد نگاه به گنبد کرد و بدون زیارتنامه ای وارد حرم شد. به حالش غبطه خوردم بااون صفایی که داشت یقین دارم امام رضا نگاهش کرده. خوشبحال اینجورافراد ارتباط دلی دارن. ---------------------- علیکم سلام و رحمت الله چه خوب خوش به حالشون. ☺️ خوش به سعادت اینجور افرادی که یه ارتباط قلبی خاصی با حضرات برقرار می کنند و انگار یک راه کهکشانی از قلبشون تا قلب حضرات دارند. همون قدر قشنگ و نورانی. پیام ناشناس🌹👇 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت که در آن عشق مهم است و گذشت زندگی مزرعه خوبی‌هاست زندگی راه رسیدن به خداست عصرتون بخیر و خوشی🍨🍧 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پانزدهم عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرف‌تر
رمان از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمب‌های شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود، همچنان کودکان معلول متولد می‌شدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد می‌کرد. حالا چندماهی می‌شد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر، هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. می‌دانستم حکم تشیع در قانون تکفیری‌ها مرگ است؛ این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده می‌شد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است. روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمی‌کردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جار زد و شهر رسماً سقوط کرد. فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال می‌شوند. شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمی‌شد و تمام‌ تن و بدن من از ترس می‌لرزید. از وحشت آشوب شهر، دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت. نمی‌دانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من می‌خواستم عیار عاشقی‌اش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم: «بازم میخوای بری؟» می‌خندید و خنده‌هایش از هر گریه‌ای تلخ‌تر بود: «تو که نمی‌ترسی؟» مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر می‌دید: «الان خیلی از سُنی‌های فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا. شنیدم تو کربلا برای آواره‌های فلوجه اردوگاه زدن.» از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد: «از فلوجه که اومدی بیرون، با خودم می‌برمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت می‌کنم.» آنچه برایم تدارک دیده بود، رؤیایی به نظر میرسید اما چطور می‌توانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سال‌ها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمی‌شدند. پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاه‌های اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمی‌کرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد. عامر مرتب با او هم تماس می‌گرفت تا راضی‌اش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماس‌ها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد: «من نمی‌تونم از اینجا برم، مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.» عامر ادعا می‌کرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمی‌دهد که اگر مردم همه می‌رفتند، دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمی‌ماند. این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با این‌حال شنیدم با صدایی خفه خبر می‌دهد: «ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو می‌بردی، خروجی‌های شهر بسته شده. دیگه نه ما می‌تونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!» حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقی‌مانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود. زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سخت‌ترین زمستان عمرم شده بود؛ در شهر خودم زندانی شده و کسی که می‌گفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود، هر لحظه از من دورتر می‌شد و در تماس آخر، غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟» و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دست‌وپا می‌زد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟» هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو می‌رفت، خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمی‌خواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان می‌گفت. نمی‌فهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیایی‌اش می‌شد. از سنگینی سکوتم، نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید: «تو نمی‌فهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم، به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خراب‌شده بمونی!» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12_Motiee_Misaq-Haftegi950809[02]_(www.rasekhoon.net).mp3
8.21M
🏴 سالروز (س) 🌱ایشون از دختران امام حسین (ع) هستند که چند سال بعد از واقعه کربلا به رحمت خدا رفتند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊