🍎🍃
به هر زمان که بخوانند نسل ها قرآن
درون حنجره هاشان صدای توست حسین
به عالمی دل نبسته ام ز روز ازل
مگر به روی تو، این خانه جای توست حسین...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا بود وقتی میپرسیدیم چرا خانواده را به آنجا میبردی؟ میگفت:
🍃"وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند."
✨حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم #حضرت_زینب (س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
😢آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت پدر بزرگوار
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
مگر میشود
دختر باشی بابا نخواهی
مگر میشود دختر بود و بابا نخواست...
عجب دلی دارد مامان با این دل بهانه گیر من...
#رقیه_های_زمانه
به یاد نازدانه آقااباعبدالله #حضرت_رقیه (س)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ای کشته دور از وطن....
💔به یاد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📹 فیلم برداشته شده از کانال رسمی معراج شهدا
پ.ن : حاجی ۹ ماه و خورده ای شد که از دستت داده ایم به دست شقی ترین حیوان صفت ها...ترامپ لعنت الله علیه و دار و دسته ی تروریستان فرودگاه بغداد...
اما حاجی نه غمت آرام گرفت، نه فراموش شد...
انگار همین دیروز بود...
و ما همچنان دلتنگ تو و آقای اصغرت هستیم...
میدانم که میدانی...
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1_318395439.mp3
10.93M
▪️🍃
داداش حسین هنوز با من همراهِ خاطرات کوچه...😭
🎙مهدی رسولی
🏴 هفتم #صفر شهادت کریم اهل بیت #امام_حسن_مجتبی (ع)، کشته شده به زهر جفای همسر ملعونش
🎵 #روضه ترکی - فارسی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شب جمعه باشه
گودال قتلگاه باشه
زهری که حنجر دلبندشو پاره پاره کرد هم باشه و شب شهادتش...
اوایل ماه صفرم باشه و اسارت دخترجانش...
نازدانه ی سه ساله ی پسرشم تازه خاکسپاری کرده باشند...
خدا صبرت بده مادرجانم...😭
الا لعنت الله علی القوم الظالمین
در ناله ها و عزاداری هاتون من هم دعا کنید...
صدقه برای قلب نازنین آقا امام زمان (عج) فراموش نکنید.
▪️شبتون حسنی، حسینی و زینبی▪️
🍎🍃
بی نوا را جان زهرا مادرت از در مران
مجرمم؛ چشم شفاعت از تو دارم یاحسین
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🍃
🤲بار الهی از تو می خواهم که مرا خالص گردانیده و در زمره سربازانت قرارم دهی که همانا سربازان تو غالب و پیروزند، از حزب خود قرارم ده که همانا حزب تو همیشه رستگار است.
💫بار الهی امروز بسوی مرگ می روم در حالی که نگران فردایم، دوست داشتم بمانم و در راه تو ای یگانه معبود مقاتله کنم و دشمنان دین را و دشمنان انقلاب را و دشمنان خط سرخ ولایت را به خاک و خون بکشم و شهید آینده انقلاب باشم.
😍از طرفی دوست دارم هم اکنون شهید شوم و دستم را پایم را سینه ام را جمجمه ام را و تمامی وجودم را دشمن تکه تکه نماید تا به لقای تو بپیوندم و سخت آرزومند شهادتم چون شهید عندربهم یرزقون است.
#کلام_شهید
#دفاع_مقدس
#شهید_احمد_لاچینانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای امام همه یا حسن مجتبی..mp3
3.77M
💔پسر فاطمه ای حسن مجتبی...
▪️شهادت #امام_حسن_مجتبی (ع)
🎙حسین طاهری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
🔹احساس تکلیف میکرد. آنجا کار فرهنگی میکرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایدههای نو داشت. همه توانش را به کار میگرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی میکرد.
☘به خانوادههای فقیر سر میزد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب میکرد. میگفت: «میخواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.»
💟او آنقدر مهربان بود که خانوادههای سوری مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت.
📆تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از ۱۲۰ معلم دعوت کرد و ۱۲۰ شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیهای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالیشان شد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر معزز (خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور)
✍حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اِن شاءالله از فردا شنبه ۵ مهرماه ۹۹، رمانی تحت عنوان #دمشق_شهر_عشق را تقدیم حضورتون میکنیم.
امیدوارم مورد توجهتون قرار بگیرد.🌷
💔🍂
حاج اصغر
...درد فراق...
ساده مداوا نمی شود
باید به هم رسید، وَاِلّا نمی شود...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
از کودکی به عشق نوکریت قد کشیده ام
اصلا حسین، این بدنم نذر #روضه هاست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : «هرچی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : «شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : «با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : «میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید : «دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم : «اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند : «مجبوری بخوری!»
اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم : «هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : «نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : «ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟»
و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : «ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : «آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد : «از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : «نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : «خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : «منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : «نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : «من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : «زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : «#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود. در ارتفاعات گیلان غرب بودیم.
😞با حسرت به ابراهیم گفتم : یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟
🌷ابراهیم هادی گفت : چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند!
#اربعین▪️
#اللهم_الرزقنا_کربلا💔
#شهید_ابراهیم_هادی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋در روز میلاد #حضرت_معصومه (س) با هزینه خودش برای دختران همسایههای سوری ما هدیه خرید و با هم به خانههایشان بردیم.
☺️بعد هم درباره کرامات آن حضرت میگفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت...
شهید #عید_غدیر
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💎خبر خوب، کتاب آقای اصغر حاج قاسم در دست تالیف
بانو زینب پاشاپور خواهر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ :
نوشتن درباره کشورهایی که در مقاومت اسلامی با ما متحدند جزو دغدغه های من بوده و یک کتاب دیگر هم درباره برادرم حاج اصغر در دست تالیف دارم. ما تا زمان شهادت از وضعیت و مسئولیت های برادرم بی خبر بودیم و نوشتن درباره برادری که خیلی کم می شناختیمش برای من هم سخت است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بعد از خدا....
قوت می دادند به قلبِ خمینی،
همین خاکی پوشانِ بی ادعا
💐گرامی باد یاد شهدا و رزمندگان هشت سال #دفاع_مقدس
#نحن_ابناء_الخمینی
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هم خدا داند و هم عالم و آدم دانند
که بجز رایت #عشق تو در این عالم نیست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوم
بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود : «تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!»
و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت : «#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد : «بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم : «میخوای چیکار کنی؟»
دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم : «برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید : «حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند : «این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد : «من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد : «الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد : «مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد : «من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم : «پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد : «قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم : «هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید : «مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم : «چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید : «نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊