eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1هزار ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
1_318395439.mp3
10.93M
▪️🍃 داداش حسین هنوز با من همراهِ خاطرات کوچه...😭 🎙مهدی رسولی 🏴 هفتم شهادت کریم اهل بیت (ع)، کشته شده به زهر جفای همسر ملعونش 🎵 ترکی - فارسی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شب جمعه باشه گودال قتلگاه باشه زهری که حنجر دلبندشو پاره پاره کرد هم باشه و شب شهادتش... اوایل ماه صفرم باشه و اسارت دخترجانش... نازدانه ی سه ساله ی پسرشم تازه خاکسپاری کرده باشند... خدا صبرت بده مادرجانم...😭 الا لعنت الله علی القوم الظالمین در ناله ها و عزاداری هاتون من هم دعا کنید... صدقه برای قلب نازنین آقا امام زمان (عج) فراموش نکنید. ▪️شبتون حسنی، حسینی و زینبی▪️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🍃 بی نوا را جان زهرا مادرت از در مران مجرمم؛ چشم شفاعت از تو دارم یاحسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🍃 🤲بار الهی از تو می خواهم که مرا خالص گردانیده و در زمره سربازانت قرارم دهی که همانا سربازان تو غالب و پیروزند، از حزب خود قرارم ده که همانا حزب تو همیشه رستگار است. 💫بار الهی امروز بسوی مرگ می روم در حالی که نگران فردایم، دوست داشتم بمانم و در راه تو ای یگانه معبود مقاتله کنم و دشمنان دین را و دشمنان انقلاب را و دشمنان خط سرخ ولایت را به خاک و خون بکشم و شهید آینده انقلاب باشم. 😍از طرفی دوست دارم هم اکنون شهید شوم و دستم را پایم را سینه ام را جمجمه ام را و تمامی وجودم را دشمن تکه تکه نماید تا به لقای تو بپیوندم و سخت آرزومند شهادتم چون شهید عندربهم یرزقون است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱 🔹احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. ☘به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» 💟او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. 📆تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از ۱۲۰ معلم دعوت کرد و ۱۲۰ شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد... به روایت همسر معزز (خواهر ) ✍حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اِن شاءالله از فردا شنبه ۵ مهرماه ۹۹، رمانی تحت عنوان را تقدیم حضورتون میکنیم. امیدوارم مورد توجهتون قرار بگیرد.🌷
💔🍂 حاج اصغر ...درد فراق... ساده مداوا نمی شود باید به هم رسید، وَاِلّا نمی شود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌷شبتون شهدایی🌷🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکی به عشق نوکریت قد کشیده ام اصلا حسین، این بدنم نذر هاست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : «هرچی خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : «شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : «با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید : «دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم : «اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند : «مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم : «هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : «نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : «ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : «ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : «آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد : «از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید : «نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : «خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : «منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : «نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : «من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : «زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : « هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود. در ارتفاعات گیلان غرب بودیم. 😞با حسرت به ابراهیم گفتم : یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟ 🌷ابراهیم هادی گفت : چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند! ▪️ 💔 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋در روز میلاد (س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. ☺️بعد هم درباره کرامات آن حضرت می‌گفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت... شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💎خبر خوب، کتاب آقای اصغر حاج قاسم در دست تالیف بانو زینب پاشاپور خواهر معزز و همسر : نوشتن درباره کشورهایی که در مقاومت اسلامی با ما متحدند جزو دغدغه های من بوده و یک کتاب دیگر هم درباره برادرم حاج اصغر در دست تالیف دارم. ما تا زمان شهادت از وضعیت و مسئولیت های برادرم بی خبر بودیم و نوشتن درباره برادری که خیلی کم می شناختیمش برای من هم سخت است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بعد از خدا.... قوت می دادند به قلبِ خمینی، همین خاکی پوشانِ بی ادعا 💐گرامی باد یاد شهدا و رزمندگان هشت سال ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋شبتون شهدایی به دعای شهدای گمنام
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هم خدا داند و هم عالم و آدم دانند که بجز رایت تو در این عالم نیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود : «تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت : « یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد : «بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم : «می‌خوای چی‌کار کنی؟» دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم : «برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید : «حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند : «این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد : «من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد : «الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد : «مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد : «من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم : «پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد : «قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم : «هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید : «مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم : «چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید : «نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍂🥀 نذر کردیم... که یک روز حرم، وقت اذان سَر ما را به هوای علی اکبر بزنند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
من ایرانم و تو عراقی.....mp3
5.83M
کربلا واسم ضروریه حسین اربعین اوضاع چجوریه حسین کار من امسال صبوریه دارم می میرم... من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی 🎙محمدحسین پویانفر مقام معظم رهبری : [امسال] روز همه بنشینند، دو سه تا زیارت مهم روز اربعین وارد است. زیارت اربعین را بشینید مردم بخوانند با حال و با توجه، و پیش (ع) شکوه کنند بگویند یا سیدالشهدا ما دلمان میخواست بیاییم، نشد، وضع این جوری است تایک نظری بکنند یک کمکی بکنند. ۹۹/۶/۳۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋حاجی کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند. 💫در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. ✨واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر می‌کرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم می‌خواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس می‌کنم به چهل سالگی نمی‌رسم.» 💔وقتی شهید شدند تازه ۳۹ ساله شده بودند.... به روایت همسر معزز (خواهر ) ✍حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊