eitaa logo
خیریه شهید سردار همدانی
107 دنبال‌کننده
295 عکس
23 ویدیو
2 فایل
✅ خیریه ای با یاد #شهدای_مدافع_حرم و سردار شهید حاج حسین #همدانی و نذر سلامتی وجود مقدس صاحب الزمان عج. محفلی برای کمک به نیازمندان، خصوصا #طلاب_نیازمند. 🔰️ شماره کارت خیریه شهید همدانی 6221_ 0612 _ 2480 _ 2563 🆔 ارتباط با ادمین: @fotros313h
مشاهده در ایتا
دانلود
هر سبد کالایی 1 گونی برنج ده کیلویی 4 عدد ماکارونی 1 بسته نخود/ 1 بسته عدس/ 1 بسته سویا 1 شیشه رب گوجه 2 عدد روغن پخت و پز و سرخ کردنی 2 عدد کره 1 بسته پنیر 1 عدد مرغ 1 جعبه دستمال کاغذی 💵 هزینه هر سبد غذایی: 200 هزارتومان .
❇️ این پیام را یکی از خیرین محترم ارسال کردند، جهت همکاری عزیزان در گروه گذاشته می شود🔻🔻🔻 .
عالم، بسیار پیچیده و عجیب است و انسان ها تا در این دنیا هستند و در سطح حیات دنیوی زیست می کنند از آن پیچیدگی ها، سر درنمی آورند و بی خبرند. دارای ماهیت بسیار پیچیده و مهم و اثرگذاری است. به عمل روح می دهد، جهت می دهد آن را بالا می برد یا پایین می آورد. یکی از اسرار عالم دین ورزی و مسلمانی است. درباره آن شاید بیشتر سخن گفتیم. گاهی یک کار خیر کوچک ما در آن عالم چنان برجسته و زیبا نمود و پیدا می کند که اموات به آن غبطه می خورند و گاهی یک عمل اشتباه و معصیت چنان تجسم پیدا می کند که همه از آن فرار می کنند. کسانی که در عالم هستند، دیگر دست شان به جایی نمی رسد، به همین خاطر به دست ما زنده ها چشم می دوزند شاید کار خیری از ما برای آن ها برسد. ما گاهی حداکثر برای پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ مان خیرات می کنیم ولی اصلا به فکر در یک قرن پیش و قبل از آن هستیم؟ حتی نمی دانیم آن ها چه کسانی بوده اند! در کار خیر تا این خیر ضریب پیدا کند. چند برابر شود و دعای رفتگانمان دستگیر حال مان باشد و به دعای آن ها گره های ما باز شود. ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آنکه ناید از تو هیچ کار... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چندی پیش یکی از دوستان پیشنهاد خوبی داد. گفت در این ایام برخی از افراد بیش از دیگران دچار مشکل هستند. با توجه به اینکه شغلی غیر از کارگری ندارند و پروژه ها هم تعطیل است از تامین مخارج اولیه زندگی محروم اند. باید به آن ها کمک کرد. یکی دوبار به محل اجتماع کارگران قم رفتم. میدان بسیج جای است که کارگران می ایستند تا صاحب کارها به سراغ آن ها بیایند. وضعیت آن ها را از نزدیک دیدم. ساعت انتظار و دریغ از دعوت به کار. در بین این افراد که آن ها را زیر نظر گرفته بودم، مرد مسن و با وقاری ایستاده بود و با شال سبزیعمامه مانندی بر سرش درست کرده بود. خیلی آرام و سنگین بودم جلو رفتم. سلام و احوالپرسی کردم و از وضعیت کار پرسیدم. کمی حرف زدیم. ازش خوشم آمد. در بیانش صداقت و پاکی موج می زد. گفتم: از بین این افراد کسی را میشناسی که احتیاج مبرم و ویژه ای داشته باشد؟ گفت: بله، برخی را میشناسم که غذای آن ها این است: نان در چای میزنند و می خورند.... گفتم یک روز مرا به خانه این افراد ببر. شماره اش را گرفتم و خداحافظی کردیم. .
امروز تعدادی سبد غذایی تهیه کردم و با سید قرار گذاشتم. اسمش سید حسن بود. قرار شد ما را به خانه افرادی که می شناسد ببرد. با دوست عزیزم حاج علی رضایی باهم رفتیم او را سوار کردیم و یاعلی... از گلزار شهدا رفتیم به سمت چهل اختران، از کوچه پس کوچه های چهل اختران گذشتیم. به کوچه هایی رسیدیم که دیگر ماشین امکان عبور نداشت. محله ای بسیار قدیمی با خانه هایی محقر و ساده ... ماشین را پارک کردم بقیه راه را باید پیاده می رفتیم. کوچه ها قدری باریک شد که حرکت دو نفر در کنار هم سخت بود... به خانه ای رسیدیم مثل بقیه خانه ها / درب کوچک، دیوارهای محقر اینجا همه مثل هم هستند.... همه ساده، همه بی آلایش همه کم برخوردار... درب زدیم دوتا پسر بچه دویدند دم در، هر یک توپ کوچکی در دست داشتند. حیاط کوچکی که با صفا بود هر چند دوقدم بیشتر عرض و طول نداشت. خانم خانه خودش را را به داخل حیاط رساند: حاج آقا سلام خیلی خوش آمدید سلام حاج خانم. خوبید انشالله؟ رو به راهید؟ اینجا اجاره است یا صاحب خونه هستید؟ اجاره است حاج آقا. ماهی 400 تومن با 20 میلیون پیش این روزها کار نیست، شوهرم چند وقت است بیکار و خرجی... یک گونی برنج و دوبسته شامل مواد غذایی را داخل حیاط گذاشتیم و آمدیم. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. با خودم می گفتم می شود در چنین محله و خانه ای حتی یک روز زندگی کرد؟؟؟ .
در آستانه شب نیمه شعبان به همت یکی از همراهان عزیز یک ذبح شد و انشالله امروز در بین توزیع می شود. تقبل الله منکم🌹
گوشت های قربانی که امروز بین نیازمندان طلبه و غیر طلبه توزیع شد.
از کوچه های تنگ و باریک پشت چهل اختران حرکت کردیم به سمت منطقه ای دیگر که دست کمی از جهت محرومیت، از اینجا نداشت. آخر کوچه چند خانم دم منزل ها نشسته بودند و تعریف می کردند. پشت سر جوانی که راهنمای ما بود حرکت کردیم. درب خانه ای محقر رسیدیم. زنگ زد، پیرمردی با کلاهی سبز بیرون آمد. سلام و علیک کردیم. فهمید برای کمک آمده ایم ما را به داخل حیات دعوت کرد. حیاتی 1 متر در 1 متر... گفتم شما کجا زندگی می کنید؟ منظورم این بود که طبقه همکف هستید؟ به یک پنجره کوچک در حیاط اشاره کرد، گفت اینجا... یک زیر زمین که شاید پیش از این انباری بوده پنجره باز بود و داخل خانه قابل دیدن ... گفتم چه خبرا؟ خوبید انشالله؟ اوضاع چطوره؟ گفت: خانمم دارد و درگیر بیماری ایشان هستیم گفتم: چندتا بچه دارید؟ گفت: دوتا، یکی شون ناراحتی اعصاب و روان داره/ یکی دیگه هم سرپاست و میره کارگری. شلوارش را کمی بالا زد، پایش آسیب دیدگی داشت . خواست بگوید با این پا به سختی کار می کند. اما غیرتش اجازه نمی داد کار نکند. یکبار سر زده رفتم دور میدانی که کارگرها می ایستند، دیدم او هم کنار ده ها نفر کارگر دیگر منتظر است صاحب‌کاری بیاید و کاری انجام دهد و یک لقمه نان حلال برای خانواده اش ببرد. چند بسته غذایی و یک گونی برنج در حیاط گذاشتیم و دلی پر از درد خداحافظی کردیم هوا تاریک شده بود و نزدیک اذان مغرب بود. هوا ابری بود و بغضی در گلو داشت می خواست ببارد... آسمان دل ما هم ابری شده بود و دوست داشت ببارد. ببارد بر رنجی که برخی در کوچه پس کوچه های شهر ما می کشند و بی خبری هایی که ما از این همه رنج داریم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همراه سید حسن [ افغانی] و دوست جوانش و حاج علی رضایی به سمت خانه دیگری از نیازمندانی که ایشان معرفی کرده بود رفتیم. در یکی از کوچه های محله آذر، به دم درب منزلی رسیدیم، سید حسن کمی دورتر از درب خانه نشست و جلو نیامد. آرام من را به سمت خودش صدا زد. جلو رفتم؛ گفت: این پیرمردی که الان دم درب می آید خیلی انسان متفاوتی است به نطر من که با حضرت عج ارتباط دارد... خودت ببینی می فهمی چقدر انسان خاصی است. با اشتیاق به دیدن این پیرمرد خودم را به دم درب رساندم. درب باز شد. پیرمردی با محاسن سفید بلند، کلاه سبز سیادت به سر با لبخندی دلنشین درب را باز کرد. آنقدر مهربان و صمیمی برخورد کرد که گویی خیلی وقت است ما را می شناسد. دستش را به گرمی جلو آورد... با اینکه در این ایام سعی می کنم با کسی دست ندهم ولی مهربانی و سادگی این پیرمرد اجازه نداد، دست ندهم. با تمام اشتیاق دستش را دردست گرفتم، دستم را فشرد و یک دنیا محبت با این دست ها به من انتقال داد. سلام و علیک کردیم، گفتم حاج آقا این بسته ها قابل شما را ندارد. گونی برنج و بقیه سبد غذایی را آرام داخل حیاط گذاشتم. انگار که خانه ساده اش همیشه به روی مهمان باز است، ما را به داخل خانه دعوت کرد، آنقدر صمیمی و مهربان از ما درخواست کرد که به داخل خانه برویم که دوست داشتم همان لحظه بروم و یک چایی آنجا بنوشم. اما وقت نبود و باید به جاهای دیگه هم سر می زدیم... پیرمردی بود، که از راه نماز و روزه استیجاری روزگار می گذراند و دیگر سنش اجازه کارهای یدی به او نمی دهد... چهره اش خیلی آشنا بود فکر کنم بارها او را در و حرم بی بی جانمان حضرت معصومه س دیده بودم. پاورقی: [می دانستم وقتی در بین مردم درباره کسی اعتقاد به ارتباط با امام عصر عج وجود داشته باشد، حتما به معنای این نیست که تشخیص آن ها درست است ولی مردم گاهی آنچنان صفا و پاکی و اخلاصی از دیگری می بینند که آن را حمل بر احتمال ارتباط با حضرت می پندارند] .