eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
161 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
63 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 لیست کتاب هایی که تا امروز در کانال معرفی شدن. کتاب های 1 2 3 4 ۵ 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 ۸۵ ۸۶ ۸۷ ۸۸ ۸۹ ۹۰ ۹۱ ۹۲ ۹۳ ۹۴ ۹۵ ۹۶ ۹۷ 98 ۹۹ 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 ۱۵۱ ۱۵۲ ۱۵۳ ۱۵۴ ۱۵۵ 156 157 158 159 ۱۶۰ ۱۶۱ ۱۶۲ ۱۶۳ ۱۶۴ ۱۶۵ ١۶۶ ۱۶۷ ۱۶۸ ۱۶۹ ۱۷۰ ۱۷۱ ۱۷۲ ۱۷۳ ۱۷۴
شهید عباس دوران در آخرین ماموریت خود نوشت: ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می دانم مأموریت خطرناکی است. حتی ... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم. روایت‌هایی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید: این یه بیوکه، نه اف-4 عباس خندید. به ته مانده‌ی سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقاً آهنگ تندی هم نبود، بیشتر کرد. همیشه آهنگ های ملایم گوش می‌کرد. عشقش خواننده ای بود به اسم اندی ویلیامز. مهناز پلک‌هایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید «عباس، عباس این ماشین بیوکه، هواپیما نیست. تو پرواز نمی‌کنی.» عباس هنوز می‌خندید و پایش روی گاز بود. تونل تمام شد. نور تند بیرون، چشم‌هایشان را می‌زد. هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. عباس گفت «خاتون من در تونل نطقی فرمودند؟» مهناز با چشم‌هایی که از جوانی و خوشبختی می‌درخشید جواب داد «گفتم یواش تر برید. این یه بیوکِ بیچاره‌ست، نه هواپیمای غول پیکر اف-4. مفهوم شد سروان دوران؟» عباس با خنده و شیطنت گفت «مفهوم شد فرمانده مهناز.» و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد. (ص 11)