eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
159 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
63 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 لیست کتاب هایی که تا امروز در کانال معرفی شدن. کتاب های 1 2 3 4 ۵ 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب (خواهران) @Dellaram926 جهت دریافت کتاب (برادران) @Saeedsoraghi جهت نذر فرهنگی @dellaram2153 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌀 📚 🔖 📚✨📚✨📚✨📚 💥حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند، برای وطنش. 🇮🇷 🔰 مردی خوش پوش👕، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده. 😊 انگار همه خوش ها را جمع کرده بود کنار هم. ☘ برگی از کتاب: "به روایت حاج ، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس" 🔹یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت... آقا مهدی از در وارد شد🚪. هیجان زده پرسیدم: " آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟" 🔸با خنده گفت: "من توی جلسه هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ن." عجله داشت. می خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: "پس حالا که می خوای بری، لااقل یه پیغامی💌 چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم." _ قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هر چی میگم‌ زود بنویس.✍ فوری خودکارم🖌 را از جیبم درآوردم و گفتم: "بفرما برادر! بگو تا بنویسم." بنویس: "سلام، من در جمع شما هستم." موقع خداحافظی🤚، گفتم: "خب الان من این رو ببرم بدم به بقیه، ازم قبول نمی کنن که. بی زحمت زیر نوشته رو امضا کن." برگه را گرفت. اول یک نقطه . گذاشت و بعد امضا کرد.📝 کنارش نوشت: "سید ." نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش کردم. باتعجب پرسیدم: "چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی!" _اینجا بهم مقام دادن.ص ۲۷۸ لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب (خواهران) @Dellaram926 جهت دریافت کتاب (برادران) @Saeedsoraghi جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 لیست کتاب هایی که تا امروز در کانال معرفی شدن. کتاب های 1 2 3 4 ۵ 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 ۸۵ ۸۶ ۸۷ ۸۸ ۸۹ ۹۰ ۹۱ ۹۲ ۹۳ ۹۴ ۹۵ ۹۶ ۹۷ 98 ۹۹ 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 ۱۵۱ ۱۵۲ ۱۵۳ ۱۵۴ ۱۵۵ 156 157 158 159 ۱۶۰ ۱۶۱ ۱۶۲ ۱۶۳ ۱۶۴ ۱۶۵ ١۶۶ ۱۶۷ ۱۶۸ ۱۶۹ ۱۷۰ ۱۷۱ ۱۷۲ ۱۷۳ ۱۷۴
✂️برشی از کتاب تنها؛زیرباران روایتی عجیب از درباره : . « هیجان‌زده پرسیدم: «آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. . ـ قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. . هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.» . ـ بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» . همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» . ـ اینجا بهم مقام سیادت دادن. . از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم»