eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
159 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
68 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌ترین دختر خانم در همایش بانوان مهدوی اصفهان در شب عید امید ؛که تعجب توریست‌ها را در برداشت😘
هدایت هواپیمای ایرباس A320 شرکت هواپیمایی معراج در پرواز تبریز به عسلویه توسط کاپیتان فهیمه احمدی دستجردی و کمک خلبان ایشان، خانم فاطمه طاها محمدی، فرودگاه بین المللی شهید مدنی تبریز...
شهید مهدی زین الدین : هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا هم او را نزد ابا عبدالله الحسین یاد می کنند
بی‌بی در تدارک عزاداری سیدالشهدا بود و مطمئن که این روضه‌ها گره گشاست و همه چیز بعد از دهه‌ی عاشورا حل خواهد شد. می‌گفت: اشکال کار شما اینه که اعتقادتون ضعیفه و همه ی مشکلات رو خودتون می‌خواهید حل کنید. مشکل گشا سالار شهیدانه. او به این حرف قلباً اعتقاد داشت.مراسم عزاداری را طوری برگزار می‌کرد که هر رهگذری بر در آن خانه مکث می‌کرد. روضه ی دهه‌ی عاشورای آن سال بی‌بی،کاملا حماسی و سیاسی شده بود. بیشتر کسانی که پای منبر می‌نشستند جوان ها بودند که حرف از رسالت خون امام حسین'علیه‌السلام'💚 و روزگار امروز می‌زدند. راستی که چقدر روضه های بی‌بی باطن او را صیقل داده و ضمیرش را روشن کرده بود. حوادث بعد از دهه ی عاشورا مشکلات را آسان تر و راه را هموارتر می‌کرد. وقتی به صورت خانوادگی به تظاهرات و راهپیمایی میرفتیم حتی بی‌بی نیز همپای ما بود. مردم کسانی را که به راهپیمایی نمی آمدند یا مانع آمدن بقیه می شدند ساواکی خطاب می کردند با وجود اینکه مرکز استان خوزستان🌴، اهواز بود به دلیل وجود پالایشگاه و اهمیت اقتصادی شهر آبادان، سازمان مرکزی اطلاعات و امنیت(ساواک) استان در آبادان قرار داشت. جمعیت تظاهرکننده، ساواک و اعوان و انصارش را به انزوا کشانده بودند. حوادث سیاسی و جا به جایی های پی در پی نخست وزیرها و فرار شاه و فرح، نویدبخش پایان رژیم ستم شاهی و آمدن امام بود. اما بعضی ها فکر میکردند مثل بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ باز هم شاه برمی‌گردد و برایش آش پشت پا می پختند.😏 او فرار کرده بود اما هنوز ماموران نظامی دور مجسمه ی او مسلح ایستاده بودند‼ در خیلی از شهر ها مجسمه ی شاه را انداخته بودند اما در آبادان به زور اسلحه از مجسمه ی او محافظت می شد. عصر یکی از روزهای دی ماه بود.سلمان و محمد شتاب زده به خانه آمدند و به سرعت با ماشین رحیم به میدان مجسمه رفتیم لحظه به لحظه به جمعیت تظاهرکنندگان اضافه می شد و سرانجام هجوم و فریاد های مردم مجسمه ی سنگی شاه را در هم شکست و فرو ریخت. یک شب که قرص ماه کامل و سرها همه به سوی آسمان بود این حرف که عکس امام توی ماه پیدا شده، زبان به زبان می‌گشت. به سرعت به کریم که دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران بود و همیشه خبر های دست اول را با نامه📃 یا به واسطه رحیم به ما می رساند زنگ زدیم،او هم گفت: قرص ماه که تهران و آبادان نداره، آره اینجا هم ما داریم عکس امام رو توی ماه می بینیم، حتی آنهایی که در آمریکا هستند هم عکس امام را در ماه می بینند.‼ هیچ کس در خانه نمانده بود. ساعت ها به ماه خیره بودیم.آنچه می دیدیم درست بود. تصویر امام که در دل هایمان جا داشت اکنون در قرص ماه قاب شده بود. از هر کوچه یا زاویه ای که به ماه می نگریستم عکس امام در ماه دیده می شد. هرکس، آشنا یا فامیلی در شهر یا کشور دیگری داشت به مخابرات می رفت و تایید می‌گرفت. هرچه بیشتر به قرص ماه نگاه می کردیم بیشتر به یقین می رسیدیم. آن شب برای اینکه حتی یک لحظه تصویر امام را از دست ندهیم، چشم بر هم نگذاشتیم. با آنکه تعداد خانه های دو طبقه یا چند طبقه در آبادان کم بود برای اینکه اندکی به قرص ماه نزدیک تر شویم همه به پشت بام‌ها رفته بودیم و با حیرت از انقلاب و ماه و امام می گفتیم و حظ می کردیم. بسیاری از کسانی که در حاشیه ی شهر آبادان و خرمشهر بودند گوسفند قربانی کردند. عده ای مرتب اذان می گفتند و راهیپیمایی می‌کردند. هیجان مردم غیر قابل وصف و کنترل بود.
مدیریت می‌کرد اعلام کرد این شایعه از موهومات است، باور نکنید. دشمن به اعتقادات شما حمله کرده است و شایعه پراکنی می‌کند.‼ دانشگاه‌های فیزیک اعلام کردند که این تصویر سایه روشن پستی بلندی‌های کره ماه است و هرکس می‌تواند بر این اساس تصویری را که دوست دارد در ذهن خود تجسم کند. اگرچه علمای قم و مشهد گفتند این تصویر ساخته‌ی ذهن است اما حکایت آن، عشق عمیق قلبی ما به امام بود که همه یک تصویر می‌دیدیم و برایمان قابل انکار نبود. حقیقتاً عکس امام در ماه نبود اما در چشم خانه‌ی ما بود. مگر نه اینکه مجنون به هر جا می‌رسید لیلی را می‌دید، به کوه می‌رسید، به دریا می‌رسید جز لیلی کسی را نمی‌دید. ما می‌توانستیم عکس امام را در رود، در دیوار خانه، روی برگ درخت🍃 و در همه جا ببینیم. اما گروه رقیب نتوانست از حکایت این عشق به نفع خودش بهره برداری کند. رفتن شاه با چشم‌های گریان و کسی بود که گریه نکند و از میان تمام اشک‌ها، اشک داغداران سینما رکس دیدنی‌تر بود. انگار امام آمده بود تا جگرهای داغ دیده‌شان کمی آرام گیرد. اشک می‌ریختند و بیشتر دلتنگ عزیزانشان می‌شدند. بعضی‌هاشان خود را به مزار شهیدان رسانده بودند و خبر آمدن امام را به آنها می‌دادند. رحمان هم که در زمان خدمتش در جریان انقلاب در مشهد بود برای فرار از خدمت هر روز یک برگه‌ی فوت درست می‌کرد و به فرمانده یگان می‌داد📄 که پدرم مرده، مادرم مرده، برادرم تصادف کرده و به این وسیله همیشه از خدمت سربازی فراری بود. وقتی سینما رکس آتش گرفت🔥 طی نامه‌ای به فرمانده‌اش دلیل مرخصی خود را مرگ همه‌ی خویشاوندانش در سینما رکس عنوان کرد. فرمانده هم که از قبل در جریان مرگ مصلحتی خانواده بود با مرخصی موافقت نکرده و گفته بود، تو که قبل از آتش گرفتن سینما رکس همه‌ی جدوآبادت را کشته و مرخصی هات را گرفته بودی، اینها را دیگر از کجا آورده‌ای؟ رحمان هم به ناچار از خدمت فرار کرد و دیگر به مشهد برنگشت. با این حال او از چگونگی استفاده از تمام سلاح‌ها آشنایی داشت. گاهی برادرهایم مرا با خودشان می‌بردند و گاهی مرا مامور تدارکات و پشتیبانی و تحریر و کتابت می‌کردند. هر روز به یک جا حمله می‌کردند؛ به مغازه‌های شناسایی شده، به مشروب فروشی‌ها، به زندان‌ها؛ حتی زندانی‌های غیر سیاسی خیابان سیزده هم آزاد شده بودند. کنترل شهر از دست نیروهای شهربانی خارج شده بود و هر روز یک ساختمان جدید به دست نیروهای انقلابی می‌افتاد.
بی‌بی قبل از دهه‌ی عاشورا گفت: شاه دیگه کارش تمومه. همین جمله باعث اختلافات زیادی بین بی‌بی و بابابزرگ شده بود. آخرِ عمری این پیرمرد و پیرزن سیاسی شده بودند و با هم مخالفت می‌کردند. بابابزرگ که طرفدار شاه بود می گفت: پیرزن تو چکار شاه داری، شاه چه بدی به تو کرده؟ اما بی‌بی سخت انقلابی شده بود. دائم در حال شربت درست کردن و گلاب پخش کردن بود. با پیروزی انقلاب اسلامی، مردم آبادان صرف نظر از اسلامی بودن انقلاب، بساط نی انبان در خیابان‌ها به راه انداخته، بندری می‌زدند و زن و مرد پایکوبی می‌کردند. آبادان به دلیل سابقه‌ی نهضت ملی شدن صنعت نفت، پایگاه سیاسی بسیاری از گروه های انقلابی و ضدانقلاب شده بود. اگر یک تشکل سه نفره با هر نام و عنوانی در تهران صورت می‌گرفت، دو نفرشان در آبادان چادر می‌زدند و پلاکارد دست می‌گرفتند؛ از حزب توده و مجاهدین خلق و کار و پیکار و جنبش خلق مبارز و کمونیست‌ها و چریک‌های فدایی خلق گرفته تا مبارزین خلق عرب و امت مسلمان و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، هرکدام صدایی و تریبونی برای اثبات عقاید و رفتار و مسلک‌شان داشتند. امام برای پایان دادن به این همه درگیری همه پرسی سراسری را پیشنهاد دادند. اولین همه مرسی سراسری در بهار ۱۳۵۸ برگزار شد و نود و هشت درصد مردم به جمهوری اسلامی رای آری دادند. امام همواره بر وحدت کلمه ای که مردم به آن پاسخ مثبت داده بودند تاکید می‌کردند اما هرروز اسم تازه ای به بازار می‌آمد و بحث های سیاسی و ایدئولوژیک به داخل خانه‌ها و کوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه کشیده شده بود. بعضی از بحث های اجتماعی حتی به میان خانواده‌ها سرایت کرده و بین زن و شوهرها و خواهر و برادرها و پدر و مادرها اختلاف انداخته بود. بر پیشانی ملت ایران از کوچک و بزرگ مُهر داغ سیاست زده شده بود. کریم مرتب تازه ترین کتاب‌های مذهبی را می فرستاد و می‌گفت هرچه می‌توانید کتاب بخوانید تا برای دفاع کم نیاورید. شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشا توی کوچه و خیابان مناظره های عقیدتی_سیاسی برپا بود. زودتر از خانه بیرون می‌زدیم تا جای بهتری گیرمان بیاید. رهبر این نهضت‌های خیابانی تعدادی از بچه هایی بودند که در جریان انقلاب، به ایران🇮🇷 آمده و جزء مبارزان قبل از انقلاب محسوب می‌شدند که به همراه تعدادی از طلبه های مسجد مهدی موعود و دانشجویان دانشکده نفت، رهبری گروه های اسلامی و مردمی را بر عهده گرفته بودند اما رهبران گروه های مقابل عموما از بیرون شهر می آمدند و به آنها کمک فکری می‌رساندند. بعد از نماز و شام، در کوچه ی ۱۰۴۴ محله‌ی هزاری ها،جای سوزن انداختن نبود. بانی این جلسه‌ها و بحث ها حسین آتشکده، محمد دشتی، احمد خواجه فرد، محمد اسلامی نسب و سید بودند. همه از جاهای مختلف می‌آمدند توی کوچه، تا پاسی از شب روی زمین های داغ آفتاب خورده می‌نشستند و بحث می‌کردند. انقلاب پیروز شده بود اما خانم سبحانی همچنان مدیر مدرسه بود. هرروز سر یک موضوع شاخ به شاخ می‌شدیم. از اینکه کتابخانه📚 به انجمن اسلامی مدرسه تبدیل شده بود و هرروز به تعداد کسانی که عضو می‌شدند و برایشان کارت عضویت صادر می‌کردم بیشتر و بیشتر می‌شد عصبانی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه📚 از کتاب‌های عبث پاک شد. برگزاری نمایشگاه کتاب برنامه‌ی هرماه بود. سلمان و سید به قم می‌رفتند و کتاب‌های دینی می آوردند. چون بچه‌ها همه تشنه‌ی این کتاب‌ها بودند. برای اجرای برنامه های فرهنگی جامع تر، به سرمایه ای بیشتر از پول‌های توجیبی‌مان احتیاج داشتیم. قرار شد هرروز یکی از بچه‌ها یعنی زینت چنگیزی، مریم بحری، مریم فرهانیان یا خواهران برهانی(پروین،نسرین،سیمین) آش‌رشته بپزند. با فروش آش‌رشته دونمایشگاه بزرگ در سطح شهر و کتابخانه‌ی عمومی آبادان راه انداختیم. در نمایشگاه اول به نقش زن در تاریخ پرداختیم. آقای مرتضی حسنی کارهای تصویری و گرافیکی نمایشگاه را انجام دادند و آقای هوشمند که از خطاطان معروف شهر بود کار خطاطی آن را بر عهده گرفت. علی نجاتی در محتوا و تصاویر حجمی تبحر داشت. همزمان با اجرای نمایشگاه، آقای فخرالدین حجازی برای سخنرانی به آبادان آمده بود. در بازدید از نمایشگاه وقتی متوجه شد این نمایشگاه به همت انجمن اسلامی یک دبیرستان برگزار شده ضمن تقدیر از ما مبلغ ده هزار تومان به انجمن اسلامی هدیه کرد و ما توانستیم با این پول یک دوربین و یک ضبط صوت برای انجمن اسلامی بخریم. سال ۱۳۵۸، سال دیگری بود. فقط سال و لباس و فصل نو نشده بودند بلکه گویی قرنی نو آغاز شده بود. حرف‌ها، دیدگاه‌ها، روش‌ها، آرزوها و آرمان‌ها همه تغییر کرده بود. فروردین سال ۱۳۵۸ فرمان جهاد سازندگی از طرف امام صادر شد. نمایشگاه بعدی را نمایشگاه جهاد و گندم نامیدیم تا بتوانیم همه‌ی مردم را به سمت جهاد و خودکفایی گندم🌾 سوق دهیم. هر دو نمایشگاه در کانون فتح (کانون انجمن های اسلامی دبیرستان ها و دانشکده ی نفت) برگزار شد. کانون فتح خانه‌ی دومم شده بود. همه‌ی جلسات مسئولان انجمن‌های اسلامی دبیرستان‌ها و انجمن اسلامی دانشکده‌ی نفت و... در این مکان برگزار می‌شد. کانون فتح پایگاه فرهنگی، سیاسی و ایدئولوژیک بسیار مفیدی بود. در اولین جلسه ی این تشکل تصمیم بر این شد که برای ایجاد فضای مذهبی در مدارس دونفر از دانشجویان کانون به مدارس اعزام شوند و ایدئولوژی و جهان بینی تدریس کنند. برای تقویت بنیه‌ی فکری، سیاسی و مذهبی مسئولان انجمن اسلامی هم کلاس های متفاوتی ترتیب داده شد. آقای مطهر، عرفان و آقای علی‌اصغر زارعی درس سیاست می‌داد و آقای محمد صدر آموزش نظامی و... هرکس بسته به درس استاد و ذائقه‌ی شخصی در همان درس و رشته مطالعات نظری و عملی را در پیش می‌گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این دوره از کلاس‌ها خواهران برهانی، ماری نظری، پروانه آقانظری، زهرا الماسیان، مریم فرهانیان، فریده حمیدی، صدیقه آتش پنجه، زینت صالحی و پژمان فر هرکدام از دبیرستان های دخترانه مختلف و من هم از دبیرستان مصدق در این کلاس‌ها شرکت داشتم. اولین روز از کلاس اخلاق و عرفان آقای مطهر که در کانون فتح برگزار شد پانزده دانش آموز داشت. طبق برنامه‌ی از پیش تعیین شده وارد کلاس شدیم. کولر توان خنک کردن همه‌ی کلاس را نداشت و فقط چند صندلی عقب کلاس را خنک می کرد. نشستن روی این چند صندلی هم نیاز به زرنگی داشت. هرچه به در نزدیک‌تر می‌شدیم کلاس گرم‌تر می‌شد. منتظر آقای مطهر بودیم. استاد با قامتی بلند وارد کلاس شد و با صدایی متین و نگاهی محجوب👀 همه را خواهر خطاب کرد و به همه سلام داد و گفت: به من مسکین و گدا گفته‌اند که به شما از عرفان و اخلاق بگویم اما مولانا می‌گوید: رومیان آن صوفیانند ای پسر بی ز تکرار و کتاب و بی هنر ️لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها پاک از آز و حرص و بخل و کینه ️آن صفای آینه وصف دلست صورت بی منتها را قابلست ️اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ نقش و قشر علم را بگذاشتند رایت عین‌الیقین افراشتند گفتم: آقا جا ماندیم لطفا دوباره بگویید. فکر کردم مثل همیشه و همه جا که استاد می‌گوید و شاگرد می نویسد باید مطالب را بنویسم. او شمرده‌تر گفت: در راه بمانید، اما جا نمانید. در راه ماندن بهتر از جا ماندن است. این ابیات نوشتنی نیست، فهمیدنی است. هرقدر فهمیدید، بنویسید. راز فهمیدن از خود فانی شدن و در دوست باقی شدن است. من عرف نفسه فقد عرف ربه. اولین مرحله‌ی خداشناسی، معرفت به خود است. اولین سوال را از خودتان بپرسید. از خود بپرسید من کیستم؟ من واقعی خودتان را بشناسید که تکه‌ای از خدا هستید. از جزءبه کل برسید. خود را بخشی از خدا بدانید و از شناخت این《من》به شناخت خدای بزرگ برسید. با منِ خود آشنا شوید. از همه مان پرسید: بگویید من کیستم؟ هرکدام از ما تعریف خود را از《من》گفت: من یعنی چشمِ من، من یعنی گوشِ من، من یعنی عقلِ من، من یعنی دستِ من، من یعنی پایِ من، من یعنی زبانِ من، من یعنی قلبِ من، من یعنی دلِ من، من یعنی... استاد گفت: قشنگ تر ببینید. من یعنی دست من یعنی بخشی از خدا، من یعنی چشم من یعنی بخشی از خدا. حالا دیگر چشم، زبان و گوش و دست و پا و قلب اعتبار بیشتر و جایگاه بالاتری پیدا می کند. پس شما امانت دار می شوید و رسالت مهم تری پیدا می‌کنید. وقتی منِ شما سرشار از خدا شد آن وقت منِ شما یعنی چشم خدا، گوش خدا، عقل خدا، دست خدا، پای خدا، زبان خدا، قلب خدا و آن وقت است که تکه‌ای از خدا می‌شوید.