5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی شبی که تو رفتی
سحر نگشته هنوز ...💔
۹ روز مانده تا غم دل تازه شود...
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
#بسم_الله فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا تحریم/۱۲
#بسم_الله
اذا أحببت فلا تكثر
وقتى كسى (يا چيزى) را دوست داشتى
زياده روى نكن.
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهیدسیدرضیموسوی 💔
کم شد ز جمع خستهدلان یار دیگری...
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
بچهها بیایید یه کاری کنید که امام زمان
برنامههای خودشو روی ما پیاده کنه؛ ما اون
مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم! این یه
رابطه خصوصی با امام زمان میخواد. این یه
نصفِ شب گریه کردنهای خاص میخواد.
#حاجحسینیکتا🌱
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_5
«برادر شهید»
این روزها یادآوری خاطرات گذشته برایم سخت است. خیلی جاها میگویند بیا درباره جواد خاطره بگو؛ ولی من قبول نمیکنم البته توضیحی هم ندارم بدهم .
اگر بگویم حافظه ام به خاطر مجروحیتم کم شده، چه کسی باور میکند؟ این است که بهانه می آورم و قبول نمیکنم؛ ولی واقعاً چیز زیادی از گذشته یادم نیست
تفاوت سنی من و جواد سه سال بود من از کوچکی چندان اهل دعوا و درگیری نبودم بازی میکردم؛ ولی دعوا نه . معمولاً عصر می رفتیم توی کوچه و فوتبال بازی میکردیم تا مغرب ،جواد هم بود، جواد از همان وقتها خیلی اهل رفاقت بود تا همین چند سال پیش، با خیلی از رفقای مدرسه اش همچنان ارتباط داشت خارج از فضای مدرسه با همدیگر رابطه داشتند. یعنی توی سه ماه تابستان، باز هم همدیگر را می دیدند. بعدها هم که رفت پایگاه بسیج، باز هم با هم بی ارتباط نبودند.
توی خانه مثل خیلی از برادرهای دیگر با همدیگر کل کل میکردیم گاهی میپریدیم روی سر و کول هم، یا کمی همدیگر را مشت و مال می دادیم؛
گاهی به شوخی و گاهی جدی .
من شیطنتهای خودم را داشتم و او هم می خواست بزرگتری کند. گاهی میشد که من توی خانه دسته گل آب میدادم و میانداختم گردن جواد ،شده بود که کتک هم بابتش بخورد؛ اما بعدش دوباره با همدیگر برادر بودیم و رفیق.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
❥ ...
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_6
«زن دایی»
بعضی وقتها اسم عمه که روی صفحه گوشی ام می افتد، فکر میکنم نکند هنوز پیکر جواد برنگشته است و من باید از هر دری صحبت کنم تا عمه نگوید دیگر چه خبر؟ آن ۲۷ روزی که طول کشید تا جواد برگردد ، بیشتر وقتهایش را خانه خواهر شوهرم بودیم . گاهی میشد که به خانه خودمان می آمدیم. خواهر شوهرم تلفن میزد هر حرفی که به ذهنم میرسید می گفتم، خدا خدا میکردم از جواد نپرسد و نگوید دیگر چه خبر؛ اما برای همین زنگ میزد. اصلاً همه حواسش به جواد بود. این را که میگفت، تمام بدنم می لرزید دلم میخواست مثل قبل ترها بگویم خبری نیست
سلامتی.
اما خبری بود. همۀ خبرهای عالم اینجا بود. همین جا توی محل خودمان، خانه خواهرشوهرم همین جاهایی که جواد را برای بار اول دیدم .جواد هشت ماهه بود که ما عقد کردیم توی عکسهای عقدمان هم مشخص است یک پسر بور و سفید و تپل که بغل مادرش است. یکی از خواهر شوهرهای دیگرم هم یک پسر هم سن و سال جواد داشت؛ اما
جواد هم درشت تر بود هم خواستنی تر نه اینکه توی فامیل خودمان بچه نداشته باشیم نه، هم پسر خواهر داشتم هم پسر برادر؛ اما جواد از آنها هم خواستنی تر بود. خیلی کوچک بود که همه بچه های فامیل را جمع میکرد و می آمد خانه
ما خب حیاط خانه مان بزرگ بود شوهرم هم دل به دلشان میداد و با هم بازی میکردند همیشه یکی از لامپها و چراغ های خانه مان شکسته بود. تا می آمدیم یکی را درست کنیم یکی دیگر می شکست هرجا که بودیم جواد بقیه بچه ها را مدیریت میکرد و بازی میکردند. بزرگ تر هم که شد پای ثابت همه شلوغ کاریها بود یک بار که خانه جاری ام مهمانی بودیم بچه ها را جمع کرد و با هم یک ملحفه سفید روی محسن، پسر خواهر شوهرم انداختند که آن وسط خوابیده بود به بچه ها میگفت مثلاً این مرده است و برایش عزاداری میکردند
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii