شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#رماݩ_هادےدلها 💔 #قسمت_نہم امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود😔. مادر و پدر با چشمای گریون😢😔 وزین
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_دهم
#راوےزینب
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه.
تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😱😢😭
دوتا آقا بالباس سبز #پاسداری دم خونمون وایساده بودن
یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟😔💔
فاصله سرکوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین😔😭.
هربار که میخوردم زمین یه #خاطره از این شانزده سال کنار داداش حسین یادم میومد😭😭.
تارسیدم دم خونه یکی از اون پاسدارا گفت:"خانم عطایی فرد بهتون #تسلیت و #تبریک میگم😊😔
وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود😔
چشمای مامان بابا قرمز😔😭
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز #سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭😭💔😔
عزیزخواهر #حسین من💔🌹
کجادنبالت بگردم😭
کدوم خاکو بو کنم تا آروم بشم😭😭
مزار نداری تا نازتو بکشم😭💔
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم😭😔که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.
بی بی جان منم داغ #حسینمو دیدم😭
بی بی حسین منو چجوری کشتن😭😭
حسین من الان پیکرش کجاست😭💔
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم:"مراقب حسینم باش😭😭💔😔
#ادامہ_دارد...
#قلم بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_چهاردهم #راوےتوسڪا تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_پانزدهم
#راوےزینب
مامان: زینبم😢
بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپوش
_چیزی شده؟؟😢
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل #حسین رومیارن💔
_نمیریم خونه؟
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا دادبعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟😢
_مطمئن باش بیدارت میکنم😊
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان😍
دیگه کم مونده بچه ها برسن😊
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من یک چمدون اومد فقط😔
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون👝 غم💔😔
لباس پاسداریش💔
قرآنش😍
دفترچه اش📒
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت #عروس❤️😍 شدنش گرفتم
یه تسبیح📿 یه انگشتر شرف الشمس که هردو قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود😭💔
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین #خمپاره میخوره پهلوش زخمی میشه
آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن😭💔
تواون حال بدش به دوستش میگه : انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم😊😍
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم😔😔💔💔😭😭
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم😭😭😭😭😭😭
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : یادت نره #حسین ازت چه خواسته #یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا💔
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی.انگشتر #حسین رو کوچک کردم انداختم دستم
#تسبیحشم📿شده بود تمام زندگیم❤️💔..
چیز عجیب این بود که #توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.
اما #توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے💔🌹 گرفتم.😢
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا #توسکا گوشه گیر شده😢☹️...
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_پانزدهم #راوےزینب مامان: زینبم😢 بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپو
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_شانزدهم
#راوےزینب
نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #شهادت_ابراهیم_هادے بود وما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم.
داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد نزدیڪ خونتونمااا.
نوشتم من حاضرم بیا
بهار: عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا
چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد
عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟
_سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی
عطیه: عه میشه منم بیام؟
_نه نمیشه
توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی
صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: باشه خدافظ💔😢
مامان: زینب بدو بهار پایین منتظرته
سوار ماشین بهارشدم
_سلام عشقم😍خوبی
_سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟
_من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم
مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن
ده تا هم باید #ڪتاب_برابراهیم بخریم
ده تا باڪس شهدایی🌹
اگه پولم بمونه روسری و ساق دست
بهار: پس پیش به سوے بازار
الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه
رسیدیم معراج🌹💔
زهرا: سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد
_آره ۲۹ ام تولد #حسین💔❤️😍
زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین
بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹
زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟
زهرا: اره
_دستت درد نڪنه جوجه جانم
بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری و دیدم
آقای لشگری همونی بود ڪه نامه #حسین💌 ووسایلشو از سوریه برامون آورد.
خودش جانباز بود💔
آقای لشگری: خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن.
بهار: خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید به آقای لشگری
میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم.
وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم.
این بین من خودم کمتر #معراج💔 میرفتم
بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید.
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯