eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
188 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
از امروز رو میزارم واستون😊 کنار رمان عارفانه🌺 وگرنه کپی_حرام_است_اشکال_شرعی_دارد😊🙏
💔 من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام شاگرد کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم شاگرد مدرسمون زینب عطایی فرد امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره رسیدم مدرسه بچه ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:" دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش رفتیم سرکلاس یه خانم و 😎وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم :دخترای گلم لطفا بنشینید😊 ملیحه قمری ام دانشجوی سطح دوم حوزه علمیه خوب این ازمن☺️ حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدرومادرشوبگه ؟ _بله!معدل سال پیشم 19/80 پدرم عمران مادرم هستن خانم اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به :زینب عطایی فرد؟ _به نام خدا معدل سال پیشم 19/90 پدرم مادرم واستاد حوزه علمیه :فامیل مادرت چیه دخترم😊؟ _خانم حسینی :ای جانم😍سلام ویژه منو بهش برسون _چشم تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد. از مدرسه خارج شدیم که.... ... 🍃 ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 صداے آقایی:خانم عطایی فرد : _به سمت صدا برگشتم داااااادااااااش😍 داداش:جان دلم😊❤️ هیس آبرومونو بردی😅 _وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍😄باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی❤️❤️ داداش:زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉 _آخجووووون هوووراا😁😁 وارد رستوران شدیم داداش:آبجی چی میل داری؟ _اوووم چلوکباب☺️ عه داداش گوشیته کیه؟؟🤔🤔 داداش:یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام😉 _یعنی داداشم داره قاطی مرغا🐤میشه داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم بابام وپاسداره من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با شدنمون دیوار 🚪بزرگی بینمون بود😔چون برخلاف مامان و باباش نبود😔💔 داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش ❤️ شدالان دوساله که حضرت زینب .س. هست.😊😍 داداش:زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂 _عه داداش😫😖 داداش:والا😜 _خب بگو ببینم این کی 😍مامیشه؟ چندسالشه؟ خوشگله؟ داداش زد به دماغم🙊و گفت: بچه من کی گفتم عروس😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه😇 حالاهم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉 بعد از من میادخودش میگه بهت _مگه بازم میری؟کی؟😢😔 داداش:بله 😊25روز دیگه ... ...❌ ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✵✦شهدا شمع محفݪ بشریت هستند✵✦ 💔 بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان:"چشم ودلت روشن زینب خانم😊 _وووووییی مامان 😍😍خیلی کیف داد😁 راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست😉 مامان:عه فامیلش چیه؟🤔 _ملیحه قمری مامان:"ای جانم😍خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه😊 میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن😍 _خداحفظش کنه🙂 : زینب جان برو بخواب درستم 📚بخون شب بریم شهربازی😉 _چشمم❤️😍😘 ✔ وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که 😍🙈😫 منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁 بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخونداواین پاسدارا تموم شده بود😒 شام خوردیم و برگشتیم خونه🏘 وقتی رسیدیم بابا گفت : فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. آخجووووون 😁😁😄😄 این دوروز خونه کویته😎 فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه هابیان☺️😉😎 ... ... ❌ ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش. خودمو لوس کردم ☺️وگفتم :داداش😍نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم. بابا:زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍓🍎🍐 بعدبرین آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡🎢سوار میشیم _باشه حسین:خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😍😉 دستمو تودستش گرفت😍😁 _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین:بریم😊 سوار شدیم من همش جیغ میزدم مااااااااآآاااان مااااااااانیییییی😱😫😫 جییییییغ جییییییییییغ خداااااااااااااااآ حسین:هیییس دختر آروم زشته😶😧شهربازیو🎡🎢گذاشتی روسرت😅😐 صبح قبل مدرسه به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😁😎 اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد. عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .☺️ مایه هشت نفر بودیم سه تا پسر👩‍🎤👨‍🎤👩‍🎤 پنج تادختر🙍💁🙍💁🙍 واردکه شدن براشون گیتار🎶🎶🎶زدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران ازرستوران داشتیم میومدیم بیرون اشکان 👩‍🎤گفت:چه خوشگل شدی😉😎 رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : تا بهت رو میدم پررووو نشو😠😒مفهوووم؟؟ ... ... ❌❌ ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود رفتار های که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢😧 پدر که هرشب بهش میگفت :التماس دعا آقا😊 مادرکه هربار به ق وقامت حسین نگاه میکرد میگفت: فدای حضرت بشی ایشالا😍🙏 و همه دغدغه اش آماده کردن ‌ برای اون اتفاق بود که بود🤔 این میان دوحادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد😔که سخت تر ازاولی خبر 100شهیددفاع مقدس💔وقتی توخونه🏘عطایی فرد پیچید پدر غمگین از جاموندگی 😔و خوشحال از بازگشت رفیقاش🙂😊و ای که حال زینب رو بد کرد😢💔😔.... فیلم📺ورود پیکر شهدا پخش میشد که گفت: خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال بعد پیکر منم هز سوریه وارد ایران بشه..💔😔😢🙏 زینب برای فرار از جمله پدرومادرداشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله وسط راه از حال رفت😔وشب 🌚🌑مجبور شد توبیمارستان🏥بمونه... جالب بود بین این 100شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله بود..💔🌹. که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت..😢 ... ... ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهدا شمع محفݪ بشریت هستند...🌹 💔 .. روز تاسوعا قرار بود یه تو سوریه انجام بشه ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: 💔 شدن 😔یه گروهی از بچه های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟!😊 _بله من حاضرم بریم..😇 نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از .... _سلام ........_ _باشه من تا یک ساعت دیگه زینب:داداشی چیشده؟!!😢 چرا گریه میکنی؟!😭 _چندتا از بچه های یگان 💔شدن باید برم یگان😔😭 زینب:وای😱😔 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😊😢 _نه عزیزم😊 وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😔😢💔 شهید از ایران🇮🇷تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بودن 👇👇 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات زینب رو بردم وداع💔 وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق ❤️ بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😞😔 شهید دهه هفتادی که یه پسر سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود💔😔 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق شدم.. _زینبم چته عزیزبرادر؟😍❤️😢 پشتشوبهم کرد و گفت: توهم میخوای شهیدبشی؟😢😔💔 _زینبم مرگ مال همه است و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه 💔 دومی سختتره عزیزدلم😊😍 عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب 😔 اسارت سخته جانبازی هم همینطور😔 میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره ناقص میشه😔 وبقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه....😔💔 ... ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان پسرم😊 حسین:جانم مادر😊😍 مادر:حسین جان بهمن ان شاءالله 25سالت میشه ❤️ حسین:خب!! مادر:اگه نظرت برم خواستگاری فاطمه سادات😍😊 غذا پرید توگلوحسین😳 حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم😊 زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد به محل قرار که 💔بود رسید. همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد😔. اما باخانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی!زینب خوبه؟ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه ✉️و تابلو شماره شماروهم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲بگیرن😊. خواهرم جان شما و جان زینب❤️🙏دوست دارم خیلی مراقبش باشید😔💔.. _ان شاءالله شهید بشی🙏 حسین: از دل کندم💔ولی نگرانشم..😢😔 ... دارد ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود😔. مادر و پدر با چشمای گریون😢😔 وزینب با هق هق😭😭😭 آماده اعزام بودن.😔💔 حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد🤗🤗 زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭😭😭😭😭😔 حسین تو گوش زینب گفت: خانم رضایی هواتو داره همیشه همه جا هواتو دارم😍❤️😔😊 موقع عقدت💞 میام😍 دوست دارم دکتربشی باعث افتخارم مواظب خودت و باش😊❤️ حسین رفت 🚶و زینب رفتنش را تماشا کرد غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره😔💔.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف پریشان حال 😢بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود☹️. بعد از تشییع خواب عجیبی دیده بود.. ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط بود که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد یه گفت:"خواهرم!😊 برو به همسنات بگو"👈اگه 💔نباشن شما تو خفه میشین..)) توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد🙈 دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد. خانم مقری وارد کلاس شد ((بچه ها قبل از شروع درس📚میخوام دوتا نکته بگم 1⃣اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین🙏 2⃣دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟!)) هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." بچه ها خدا این موردو واسه فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آاخر بود موقع خروج قلب زینب لرزید حالش بد شد درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش...😱😔💔 دارد.. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😱😢😭 دوتا آقا بالباس سبز دم خونمون وایساده بودن یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟😔💔 فاصله سرکوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین😔😭. هربار که میخوردم زمین یه از این شانزده سال کنار داداش حسین یادم میومد😭😭. تارسیدم دم خونه یکی از اون پاسدارا گفت:"خانم عطایی فرد بهتون و میگم😊😔 وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود😔 چشمای مامان بابا قرمز😔😭 مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭😭💔😔 عزیزخواهر من💔🌹 کجادنبالت بگردم😭 کدوم خاکو بو کنم تا آروم بشم😭😭 مزار نداری تا نازتو بکشم😭💔 برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم😭😔که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم. بی بی جان منم داغ دیدم😭 بی بی حسین منو چجوری کشتن😭😭 حسین من الان پیکرش کجاست😭💔 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم:"مراقب حسینم باش😭😭💔😔 ... بانومینودری دارد.. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 نامه💌رو بازکردم باهمون خط اول اشکم دراومد😭 (((بسم رب الشہدا والصدیقین🌹 چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند☘ وتماشاےتو زیباس😍اگربگذارند من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم ❤️هم صاحب فتواست اگر بگذارند دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر خانه دوست🌹همینجاست اگر بگذارند.. سندعقل مشاء است همه میدانند غضب آلود😡نگاهم نکنید ای مردم!🙈 من مال شماست اگر بگذارند..💔 سلام زینب قشنگم❤️😍 این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت⏱به مونده😊 وتو اورا زمانی میخوانی که یا 🌹💔شدم وامیوارم باشد چرا که امتحان امتحانی سخت است😢😔 ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم😔. زینب عزیزتراز جانم❤️ حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند . امادراین نامه میخواهم در مورد این بانوی محترم بگویم. این خواهر گرامی بانوی است همان سنگ صبور تو💔😊 ... ... دارد.. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 ازهمان سال 92که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم نگرانیم تو بودی😢 اما اینبار که آمدم از تو 💔برای آنکه نگران صبروتحمل تو بودم😢😔. این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب توباشد به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو زینبی وار طی کنه. امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.😊 دوستدارتو❤️ برادرت 💔)))))))) وقتی نامه ی حسین عزیزم😍💔❤️ تموم شده بود دم در خونه بودم. زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم _سلام مامان: سلام زینب جان حسین که رفته😔توهم میری تو اتاقت 😒 من دلم به کی خوش باشه خب؟😢😒 زینب:من خوبم.. مامان: الله اکبر مشخصه😒😏 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف ❤️ اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان _اسمش چی بود؟؟؟؟! مامان: خانم رضایی _رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش😶تواتاقته😒 دویدم سمت اتاقم _سلام خانم رضایی ببخشید🙈 خانم رضایی: سلام زینب قشنگم😊خوبی خانم گل🌹☘🌸 باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭 _ممنون خانم رضایی: الهی من بمیرم برای دلت😢💔 ناهار خوردی؟؟ _نه خانم رضایی: عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت⏱ 6 میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه😠 ناهارتو کامل میخوریا _چشم خانم رضایی: یاعلی😊❤️ _یاعلے💔 ... .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین تنها کسی که میدونستم به 💔خیلی ارادت داره گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. اولیش با بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔 بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو جامونده😢😔 زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده.. توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت: این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😯 _ . ازخواب پریدم فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕 شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️ _کجا گم کرده؟؟ _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔 _وای طفلک😢 .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 مامان: زینبم😢 بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپوش _چیزی شده؟؟😢 بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل رومیارن💔 _نمیریم خونه؟ رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا دادبعدم گفت برو بخواب. _بیدارم میکنی؟😢 _مطمئن باش بیدارت میکنم😊 نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم . بهار: پاشو زینب جان😍 دیگه کم مونده بچه ها برسن😊 به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن. از برادرشهید من یک چمدون اومد فقط😔 بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون👝 غم💔😔 لباس پاسداریش💔 قرآنش😍 دفترچه اش📒 برای من یه مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این رو به نیت ❤️😍 شدنش گرفتم یه تسبیح📿 یه انگشتر شرف الشمس که هردو قبل از شهادت داده بود به آقامحسن. یه قطره روی انگشترش بود😭💔 وچند دونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین میخوره پهلوش زخمی میشه آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن😭💔 تواون حال بدش به دوستش میگه : انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم😊😍 دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم😔😔💔💔😭😭 اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم😭😭😭😭😭😭 بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : یادت نره ازت چه خواسته بگو و بشو 💔 فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود بهار اول منو بردیه انگشترسازی.انگشتر رو کوچک کردم انداختم دستم 📿شده بود تمام زندگیم❤️💔.. چیز عجیب این بود که غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه... امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم. اما معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18. امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار 💔🌹 گرفتم.😢 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا گوشه گیر شده😢☹️... .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال بود وما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم. داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد نزدیڪ خونتونمااا. نوشتم من حاضرم بیا بهار: عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟ _سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی عطیه: عه میشه منم بیام؟ _نه نمیشه توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: باشه خدافظ💔😢 مامان: زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهارشدم _سلام عشقم😍خوبی _سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟ _من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن ده تا هم باید بخریم ده تا باڪس شهدایی🌹 اگه پولم بمونه روسری و ساق دست بهار: پس پیش به سوے بازار الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه رسیدیم معراج🌹💔 زهرا: سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد _آره ۲۹ ام تولد 💔❤️😍 زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹 زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟ زهرا: اره _دستت درد نڪنه جوجه جانم بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری و دیدم آقای لشگری همونی بود ڪه نامه 💌 ووسایلشو از سوریه برامون آورد. خودش جانباز بود💔 آقای لشگری: خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن. بهار: خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید به آقای لشگری میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم. وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم. این بین من خودم کمتر 💔 میرفتم بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید. .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🕊 💔 قسمت ☘راوےعطیه (توسڪا)☘ صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود. آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود. سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزےانقلاب اسلامے مبارڪ🎈🎉🎊 بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم 💔 مواظب خودتون باشین😊 _عه ماهم بریم دیگه خب زینب! زینب: نه ما ڪار داریم بهار مواظب خودت باش یاعلے✨✋ عطیه تو پیتزا میخوری؟؟ _وایییی آره عاشق فسفودم😋😍😍 زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو 🚄بریم خیییلیی شلوغه سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم. ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی😉 _ڪجا میریم؟🤔 زینب:جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی😍 _چادرتو میدی سر کنم؟ زینب: نه پاشو دیرشد دلم شکست😔💔 زینب:ناراحت نشوو بدوووو☺️😬 بعد از حدود یڪ ساعت _ززززیییینب داریم میریم ؟؟😳 زینب: بلی😊😁 وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم. زینب: امروز سالگرد شهادت دوست شهیدت 🌹😊 تا آخر مراسم شوڪ بودم😧 ولی شوڪ جدیدترر...... واون... خواهر شهید ابراهیم هادے: خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم ✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم😊❤️ اسم اسم من بود وقتی تو باڪس دیدم از حال رفتم😭 .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒 فرت و فرت غش میڪنه عطیه غشه کار خودشو کرد ولی عطیه تا غش کردی آقاےعلوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁 دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢 چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمِ با رو برمیداشتم😍 مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه😍😊 حال زینب این روزا خیلی داغون بود😔💔 پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید 🌹 زینب با 😭 و 😢 ڪیڪ🎂 روبرید😔 بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن😔 حسسسسسسسسسسیییییننننن😭 حسییییییییننننننننن😭😭😭 داااداآش کجااااااااایییی😭😭 تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😍😍😍😭😭😭😭😭😭😭 دویدم سمتش اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😢😔 بغلش ڪردم🤗 وگفتم بسههه زینب😭😔😢 زینب: عطیههههههههههه داداشممممم نیییست😭😭😭? من نمیدونم پیڪر عزیزم کجااسست😭😭 حرمله چه بلایی سرش آورد😭💔 چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: دلم برای عطر تنش تنگ شده😭💔😔 من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😭 بهار: پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها😢 یادت نره چی خواسته ازت.... .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
قسمت ✨راوےزینب✨ وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود😞 افتادم روی مبل صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد :زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی _نمے.....تو...نم ب....ها...ر😰 _پاشوببینم😠 یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت به دقایقی نرسید خوابم برد😴 《وارد یه باغ سرسبز شدم🌳🌴🌸 کمی که رفتم جلوتر دیدم👀 یه گروه از آقایون با لباس 😍جلوی یه قسمت جمع شدن😧 یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟ _ 🌹جمع شدن برای زیارت ❤️ _ببخشید برادر شما میشناسین؟ _*بله همینجاست چند ثانیه نشد دیدم رفتم بغلش _داااااااادااااش😭😭😍😍واقعا خودتیییی😢 داداش: زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن 😊✨ الانم باید برم.✋ _داااااااااااااااااااداااااااششش 😭😭😭نروووووووووووو😭😭😭 جلو چشمام گم شد جیییغ زدم 😭😭 《.... مامان: ززززیییینببببب‌! پاشوو خواب بودی😢 _داداش کو؟😢😢😭😰😰😰😥 مامان بغلم کرد خواب: دیدی عزیزم😥😊 ... ... ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
قسمت بعد از اون بطور معجزه آسایی آروم شدم.وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است👇 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان😊❤️ _بهار؟ بهار: جانم؟ _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم بهار:عالیه😊👏 یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز ✨ تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید _آه😔...اولین عید بعداز 🌹چجوری میشه؟... بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟😒 این برای تو یه نفر _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐 بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری باور نداری زندس و پیشته چون نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان _هیچی ندارم بگم. میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟ بهار: کی؟ _عطیه بهار: عالیه😉 اتفاقا توبرناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..📲 _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم. داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی😱😬 عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟ _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد. اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن😇 جایی که قدم به قدمش جای پای 🌹 ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊 میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!من چیکار کردم به دادم رسیدن😰😢؟ _تو شدی بخشیده شدی😊 شهدا هم هوات رو دارن. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش یاعلی سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه 💔 رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل من 😭😔 من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭😭💔💔 زود بود من ببینم😭 بشکنه دستی که ازم گرفت😔 حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭 مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم😔😭 سینه نازشو لمس کنم..😭》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم😭 بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود مامان بود _الو مادر جان کجایی؟😨 _وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔 _گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد دونفری گریه کردیم😭😭😭 بابا: پدرت بمیره که شدی😭😔 -نگووو بابا نگووو😭😭 من الان بجز شما کدوم مرد و دارم حسین رو شما بزدگ کرده بودی شما عطر حسینی😍😭❤️ بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد "إن الله یحب الصابرین" رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من😉😇 مامان بابام تعجب کردن😳 ولی همقدم شدن باهام گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن.. ... ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
قسمت دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز ام رو گذا‌شتم روش 🌹💔 روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود. عطیه رو مامان و باباش آورده بودن. تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من. جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه. بالاخره خلوت شد. آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد. آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد. ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته. تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒 علوی سررخ شد . آخیش دلم خنک شد ☺️😁 تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه😒 آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دووم نیورد☹️ صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : زینب😠 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منوعطیه پیش هم نشستیم. یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده. آروم از تو کوله پشتیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : وایییی سلام بر ابراهیم😍😍 _خخخخ بیا بخون کتابو از دستم قاپید. ✨راوےعطیه✨ جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن. برگ اول کتاب آشنایی بود. 《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت. با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او خاصی داشت. اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل توانسته بودفررندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. .. ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
قسمت از گریه های زینب ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکسی هم همراهمون نبود😰 رفتم جلوسرشوبغل کردم _زینب توروخدا حالت بدمیشه ها پاشوبریم بسه دیگه😥 زینب: _یه کم دیگه بمونیم خواهش میکنم گوشی منو، عطیه از توکیفم میدی؟ _آره وایسا برم از توکیفت بیارم گوشی خودمم برداشتم گوشی زینبم دادم دستش زینب یه مداحی گذاشت منم نتمو روشن کردم _عه زینب بیاببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم بامحمدرضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه زینب: _خوشبحالش که لیاقتشوداشت من حتی ازپیکر داداشمم موندم😔😭من اونقدر بی لیاقتم که حتی پیکر داداشموندیدم همش صبر صبوری تاکی آخه؟😭چرا منونطلبیدن یکم آروم شم حداقل _زینب توروخدا ببین داری میلرزی من میترسم اینجا حالت بدبشه دستمم جایی بند نیس.. توروخدازینب.. جان حسین پاشو😢 لرزش بدن زینب به قدری بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود زینب روتختش خوابید منم رفتم توپذیرایی تلگراممو چک کنم که چشمم به عکس حسین روپذیرایی افتاد گوشیو گذاشتم رومیز رفتم سمت عکسش _حسین توفقط برادر زینب نبودی زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده خودت آرومش کن.. 😢 همونجا روی مبل گوشی به دست خوابم برد.. چشمامو که باز کردم دیدم زیارت عاشورا میخونه با گریه _زینب چیشده چرا گریه میکنی؟ 🍀راوےزینب🍀 با آرامبخش خوابم برد. خواب دیدم بین الحرمینم.. حسین بالباس سبزپاسداری وسط بین الحرمین وایستاده یکم اونورتر محمدرضادهقان ومجیدقربانخانی ایستاده بودن.حسین رفت سمت شهیدمحمدرضا دهقان یه بلیط گرفت وگفت : _منتظرتم خواهری وقتی چشمامو باز کردم الله اکبر اذانو شنیدم عطیه:زینب چیشده؟ _هیچی خواب حسینودیدم توبخواب من برم قورمه سبزی درست کنم داشتم میرفتم قورمه سبزی درست کنم که تلفن زنگ خورد _الو بفرمایید؟ :منزل شهیدعطایی فرد؟ _بله بفرمایید؟ :ببخشیدحاج آقاهستن: _خیرشما؟ : کریمی هستم از ناحیه باهاتون تماس میگیرم ببخشید میشه باحاج خانم یاخواهرشون حرف بزنم؟ _خودم هستم بفرمایید؟ پیکرحسین تفحص شده؟ :خیرخانم عطایی فرد.. تماس گرفتم بگم برای عیدنوروز با سایرخانواده های شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم حضرت زینب .س.فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتونو بیارین ناحیه اشکام میریخت.. حسین گفت _ ... نام نویسنده: بانو مینودری ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯