از امروز #رماݩ_هادےدلها رو میزارم واستون😊 کنار رمان عارفانه🌺
#کپی_باذکرآیدی_ڪانال وگرنه کپی_حرام_است_اشکال_شرعی_دارد😊🙏
#رماݩ_هادےدلها💔
#قسمت_دوم
من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام
شاگرد #دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم
شاگرد #اول مدرسمون زینب عطایی فرد
امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره
رسیدم مدرسه بچه ها صف بسته بودن
مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:"
دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش
رفتیم سرکلاس یه خانم #جوان و #خوشتیپ😎وارد کلاس شد
همه به احترامش پاشدیم
#خانم_مقری:دخترای گلم لطفا بنشینید😊
ملیحه قمری ام دانشجوی #دکتراےمعارف_اسلامے
#طلبه سطح دوم حوزه علمیه
خوب این ازمن☺️
حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدرومادرشوبگه
#خانوم_توسڪااسفندیارے؟
_بله!معدل سال پیشم 19/80
پدرم #مهندس عمران
مادرم #پرستار هستن خانم
اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به #زینب
#خانم_مقری:زینب عطایی فرد؟
_به نام خدا معدل سال پیشم 19/90
پدرم #پاسدار
مادرم #طلبه واستاد حوزه علمیه
#خانم_مقری:فامیل مادرت چیه دخترم😊؟
_خانم حسینی
#خانم_مقری:ای جانم😍سلام ویژه منو بهش برسون
_چشم
تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد.
از مدرسه خارج شدیم که....
#ادامہ_دارد...
#کپی_باذکرآیدی_ڪانال_وگرنه_حرام_است🍃
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_سوم
صداے آقایی:خانم عطایی فرد
#راوی_زینب:
_به سمت صدا برگشتم
داااااادااااااش😍
داداش:جان دلم😊❤️
هیس آبرومونو بردی😅
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍😄باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی❤️❤️
داداش:زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉
_آخجووووون هوووراا😁😁
وارد رستوران شدیم
داداش:آبجی چی میل داری؟
_اوووم چلوکباب☺️
عه داداش گوشیته
#سنگ_صبور کیه؟؟🤔🤔
داداش:یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام😉
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا🐤میشه داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانبازجنگ_تحمیلی وپاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار 🚪بزرگی بینمون بود😔چون #توسکا برخلاف مامان و باباش #مذهبی نبود😔💔
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش #پاسدار❤️ شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.😊😍
داداش:زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂
_عه داداش😫😖
داداش:والا😜
_خب بگو ببینم این #سنگ_صبور کی #عروس😍مامیشه؟
چندسالشه؟
خوشگله؟
داداش زد به دماغم🙊و گفت:
بچه من کی گفتم عروس😳
این خانم قراره حواسش به شما باشه😇
حالاهم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉
بعد از #اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟😢😔
داداش:بله 😊25روز دیگه
#ادامہ_دارد...
#کپی_اشکال_شرعی_دارد...❌
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✵✦شهدا شمع محفݪ بشریت هستند✵✦
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_چهارم
بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم
مامان:"چشم ودلت روشن زینب خانم😊
_وووووییی مامان 😍😍خیلی کیف داد😁
راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست😉
مامان:عه فامیلش چیه؟🤔
_ملیحه قمری
مامان:"ای جانم😍خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه😊
میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن😍
_خداحفظش کنه🙂
#حسین: زینب جان برو بخواب درستم 📚بخون شب بریم شهربازی😉
_چشمم❤️😍😘
#راوےتوسڪا✔
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که #پاسداره😍🙈😫
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁
بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخونداواین پاسدارا تموم شده بود😒
شام خوردیم و برگشتیم خونه🏘
وقتی رسیدیم بابا گفت :
فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
آخجووووون 😁😁😄😄
این دوروز خونه کویته😎
فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه هابیان☺️😉😎
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی_دارد... ❌
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_پنجم
#راوی_زینب
ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش.
خودمو لوس کردم ☺️وگفتم :داداش😍نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم.
بابا:زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍓🍎🍐 بعدبرین
آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡🎢سوار میشیم
_باشه
حسین:خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜
یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم
حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😍😉
دستمو تودستش گرفت😍😁
_داداش بریم سوار این سفینه بشیم
حسین:بریم😊
سوار شدیم من همش جیغ میزدم
مااااااااآآاااان مااااااااانیییییی😱😫😫
جییییییغ
جییییییییییغ
خداااااااااااااااآ
حسین:هیییس دختر آروم زشته😶😧شهربازیو🎡🎢گذاشتی روسرت😅😐
#راوےتوسڪا
صبح قبل مدرسه به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😁😎
اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد.
عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .☺️
مایه هشت نفر بودیم
سه تا پسر👩🎤👨🎤👩🎤 پنج تادختر🙍💁🙍💁🙍
واردکه شدن براشون گیتار🎶🎶🎶زدم
آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران
ازرستوران داشتیم میومدیم بیرون اشکان 👩🎤گفت:چه خوشگل شدی😉😎
رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم :
تا بهت رو میدم پررووو نشو😠😒مفهوووم؟؟
#قلم_بانومینودری
#ادامہ_دارد...
#کپی_اشکال_شرعی_دارد... ❌❌
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_ششم
#داناےڪل
محرم به سرعت آغاز شد
حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود
رفتار های #حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢😧
پدر که هرشب بهش میگفت :التماس دعا آقا😊
مادرکه هربار به ق وقامت حسین نگاه میکرد میگفت:
فدای حضرت بشی ایشالا😍🙏
و#حسین همه دغدغه اش آماده کردن #زینب برای اون اتفاق بود
#حالاازهرنوع که بود🤔
این میان دوحادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد😔که #دومی سخت تر ازاولی
خبر#تفحص 100شهیددفاع مقدس💔وقتی توخونه🏘عطایی فرد پیچید
پدر غمگین از جاموندگی 😔و
خوشحال از بازگشت رفیقاش🙂😊و #جمله ای که حال زینب رو بد کرد😢💔😔....
فیلم📺ورود پیکر شهدا پخش میشد که #حسین گفت:
خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال بعد پیکر #گمنام منم هز سوریه وارد ایران بشه..💔😔😢🙏
زینب برای فرار از جمله پدرومادرداشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله #حسین وسط راه از حال رفت😔وشب 🌚🌑مجبور شد توبیمارستان🏥بمونه...
جالب بود بین این 100شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله #توسکا #محمدزمانی بود..💔🌹.
که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت..😢
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی_دارد...
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهدا شمع محفݪ بشریت هستند...🌹
#رماݩ_هادےدلها💔
#قسمت_هفتم..
#راوےحسین
روز تاسوعا قرار بود یه #عملیات تو سوریه انجام بشه
ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی:
#شهیدشدن💔 #بی_پدر شدن 😔یه گروهی از بچه های #ایران #افغانستان #لبنان #پاکستان و...
داشتم زینب رو میبردم هیئت..
_زینب بریم؟!😊
_بله من حاضرم بریم..😇
نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از #یگان....
_سلام
........_
_باشه من تا یک ساعت دیگه #یگانم
زینب:داداشی چیشده؟!!😢
چرا گریه میکنی؟!😭
_چندتا از بچه های یگان #شهید💔شدن باید برم یگان😔😭
زینب:وای😱😔
_تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😊😢
_نه عزیزم😊
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😔😢💔
#یازده شهید از ایران🇮🇷تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از #یگان_ویژه_صابرین بودن
👇👇
1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری
2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان
3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا
4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی
5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی
6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی
7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده
8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی
9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری
🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی
1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند..
برای مراسمات زینب رو بردم وداع💔
وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق #حضرت_عباس❤️ بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😞😔
#اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر #یه_ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود💔😔
یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت.
وارد اتاق #زینب شدم..
_زینبم چته عزیزبرادر؟😍❤️😢
پشتشوبهم کرد و گفت: توهم میخوای شهیدبشی؟😢😔💔
_زینبم مرگ مال همه است
و چه بسا #شهادت بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه #شهادت #اسارت #جانبازی💔
دومی سختتره عزیزدلم😊😍
عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب #اسیر😔
اسارت سخته جانبازی هم همینطور😔
#جانبازی میدونی یعنی چی؟
یعنی یه جوون صحیح و سالم میره ناقص میشه😔 وبقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه....😔💔
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#ڪپےاشکال_شرعی_داردمگرباآیدی
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها💔
#قسمت_هشتم
#راوےداناےڪل
خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند
مادر: حسین جان پسرم😊
حسین:جانم مادر😊😍
مادر:حسین جان بهمن ان شاءالله 25سالت میشه ❤️
حسین:خب!!
مادر:اگه نظرت #مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😍😊
غذا پرید توگلوحسین😳
حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم😊
زینب: مگه قراره نیایی داداش😢
حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊
زینب دیگه ناهار نخورد.
حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون.
اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت
حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام
نیم ساعت بعد به محل قرار که #معراج_الشهدا💔بود رسید.
همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد😔.
اما باخانم ...کاری داشت..
_سلام اخوی!زینب خوبه؟
حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه #نامه✉️و تابلو شماره شماروهم نوشتم که اگه #جانباز یا #اسیر شدم باهاتون تماس📲بگیرن😊.
خواهرم جان شما و جان زینب❤️🙏دوست دارم خیلی مراقبش باشید😔💔..
_ان شاءالله شهید بشی🙏
حسین: از #زینب دل کندم💔ولی نگرانشم..😢😔
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی دارد
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_نہم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود😔.
مادر و پدر با چشمای گریون😢😔 وزینب با هق هق😭😭😭 آماده اعزام #حسین بودن.😔💔
حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد🤗🤗
زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭😭😭😭😭😔
حسین تو گوش زینب گفت:
خانم رضایی هواتو داره
همیشه همه جا هواتو دارم😍❤️😔😊
موقع عقدت💞 میام😍
دوست دارم دکتربشی باعث افتخارم
مواظب خودت و #حجابت باش😊❤️
حسین رفت 🚶و زینب رفتنش را تماشا کرد
غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره😔💔..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت..
چند باری زنگ زده بود.
ازاون طرف #توسکا پریشان حال 😢بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود☹️.
بعد از تشییع #محمد خواب عجیبی دیده بود..
((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط #استخوان بود که اومده بود توسکارا نجات داد..
بعد
یه #صدا گفت:"خواهرم!😊 برو به همسنات بگو"👈اگه #شهدا💔نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..))
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد🙈
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.
خانم مقری وارد کلاس شد
((بچه ها قبل از شروع درس📚میخوام دوتا نکته بگم
1⃣اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین🙏
2⃣دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟!))
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
بچه ها خدا این موردو واسه #شهدا فرموده..
توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن.
زنگ آاخر بود موقع خروج قلب زینب لرزید
حالش بد شد درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش...😱😔💔
#ادامہ_دارد
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_دهم
#راوےزینب
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه.
تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😱😢😭
دوتا آقا بالباس سبز #پاسداری دم خونمون وایساده بودن
یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟😔💔
فاصله سرکوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین😔😭.
هربار که میخوردم زمین یه #خاطره از این شانزده سال کنار داداش حسین یادم میومد😭😭.
تارسیدم دم خونه یکی از اون پاسدارا گفت:"خانم عطایی فرد بهتون #تسلیت و #تبریک میگم😊😔
وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود😔
چشمای مامان بابا قرمز😔😭
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز #سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭😭💔😔
عزیزخواهر #حسین من💔🌹
کجادنبالت بگردم😭
کدوم خاکو بو کنم تا آروم بشم😭😭
مزار نداری تا نازتو بکشم😭💔
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم😭😔که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.
بی بی جان منم داغ #حسینمو دیدم😭
بی بی حسین منو چجوری کشتن😭😭
حسین من الان پیکرش کجاست😭💔
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم:"مراقب حسینم باش😭😭💔😔
#ادامہ_دارد...
#قلم بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_یازدهم
نامه💌رو بازکردم باهمون خط اول اشکم دراومد😭
(((بسم رب الشہدا والصدیقین🌹
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند☘
وتماشاےتو زیباس😍اگربگذارند
من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم
#عشق❤️هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر
خانه دوست🌹همینجاست اگر بگذارند..
سندعقل مشاء است همه میدانند
غضب آلود😡نگاهم نکنید ای مردم!🙈
#دل من مال شماست اگر بگذارند..💔
سلام زینب قشنگم❤️😍
این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت⏱به #عملیات مونده😊
وتو اورا زمانی میخوانی که #اسیر یا #شهید🌹💔شدم
وامیوارم #دومے باشد چرا که امتحان #اسارت امتحانی سخت است😢😔 ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم😔.
زینب عزیزتراز جانم❤️
حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند .
امادراین نامه میخواهم در مورد این بانوی محترم بگویم.
این خواهر گرامی بانوی #صبور است همان سنگ صبور تو💔😊
...
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
ازهمان سال 92که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم نگرانیم تو بودی😢
اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم💔برای آنکه نگران صبروتحمل تو بودم😢😔.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب توباشد
#توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو زینبی وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.😊
دوستدارتو❤️
برادرت #حسیݩ💔))))))))
وقتی نامه ی حسین عزیزم😍💔❤️ تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
زینب جان حسین که رفته😔توهم میری تو اتاقت 😒
من دلم به کی خوش باشه خب؟😢😒
زینب:من خوبم..
مامان: الله اکبر مشخصه😒😏
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف #حسـیݩ❤️ اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!
مامان: خانم رضایی
_رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش😶تواتاقته😒
دویدم سمت اتاقم
_سلام خانم رضایی ببخشید🙈
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم😊خوبی خانم گل🌹☘🌸
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭
_ممنون
خانم رضایی: الهی من بمیرم برای دلت😢💔 ناهار خوردی؟؟
_نه
خانم رضایی: عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت⏱ 6 میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه😠
ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی😊❤️
_یاعلے💔
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی_دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_چهاردهم
#راوےتوسڪا
تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
مامان: توسکا بیاا ناهار
_نمیخورم
نشستم روی تخت.
مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟
اگه واقعا زنده اید یه #نشونه یا #واقعه نشونم بدین
تنها کسی که میدونستم به #شهدا💔خیلی ارادت داره #زینبه
گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم.
اولیش با #حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی
نوشته بود👇
"بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔
بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇
#ابراهیم_هادے مراقب عزیزمن باش تو #سوریه جامونده😢😔
زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..
توهمین فکرا بود خوابیدم..😴
تویه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت: این #چادر همون نشانه آشکار
_اسمتون چیه؟؟😯
_ #سلام_علےابراهیم.
ازخواب پریدم
فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم.
دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥.
#راوےخانم_رضایے
نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم #شوک_عصبی واردشده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕
شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐
در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️
_کجا گم کرده؟؟
_برادرش توسوریه #شهید شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔
_وای طفلک😢
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_پانزدهم
#راوےزینب
مامان: زینبم😢
بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپوش
_چیزی شده؟؟😢
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل #حسین رومیارن💔
_نمیریم خونه؟
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا دادبعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟😢
_مطمئن باش بیدارت میکنم😊
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان😍
دیگه کم مونده بچه ها برسن😊
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من یک چمدون اومد فقط😔
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون👝 غم💔😔
لباس پاسداریش💔
قرآنش😍
دفترچه اش📒
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت #عروس❤️😍 شدنش گرفتم
یه تسبیح📿 یه انگشتر شرف الشمس که هردو قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود😭💔
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین #خمپاره میخوره پهلوش زخمی میشه
آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن😭💔
تواون حال بدش به دوستش میگه : انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم😊😍
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم😔😔💔💔😭😭
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم😭😭😭😭😭😭
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : یادت نره #حسین ازت چه خواسته #یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا💔
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی.انگشتر #حسین رو کوچک کردم انداختم دستم
#تسبیحشم📿شده بود تمام زندگیم❤️💔..
چیز عجیب این بود که #توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.
اما #توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے💔🌹 گرفتم.😢
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا #توسکا گوشه گیر شده😢☹️...
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_شانزدهم
#راوےزینب
نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #شهادت_ابراهیم_هادے بود وما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم.
داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد نزدیڪ خونتونمااا.
نوشتم من حاضرم بیا
بهار: عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا
چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد
عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟
_سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی
عطیه: عه میشه منم بیام؟
_نه نمیشه
توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی
صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: باشه خدافظ💔😢
مامان: زینب بدو بهار پایین منتظرته
سوار ماشین بهارشدم
_سلام عشقم😍خوبی
_سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟
_من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم
مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن
ده تا هم باید #ڪتاب_برابراهیم بخریم
ده تا باڪس شهدایی🌹
اگه پولم بمونه روسری و ساق دست
بهار: پس پیش به سوے بازار
الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه
رسیدیم معراج🌹💔
زهرا: سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد
_آره ۲۹ ام تولد #حسین💔❤️😍
زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین
بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹
زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟
زهرا: اره
_دستت درد نڪنه جوجه جانم
بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری و دیدم
آقای لشگری همونی بود ڪه نامه #حسین💌 ووسایلشو از سوریه برامون آورد.
خودش جانباز بود💔
آقای لشگری: خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن.
بهار: خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید به آقای لشگری
میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم.
وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم.
این بین من خودم کمتر #معراج💔 میرفتم
بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید.
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🕊#رماݩ_هادےدلہا 💔
قسمت #هفدهم
☘راوےعطیه (توسڪا)☘
صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود.
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود.
سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزےانقلاب اسلامے مبارڪ🎈🎉🎊
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم #معراج_الشهدا💔 مواظب خودتون باشین😊
_عه ماهم بریم دیگه خب زینب!
زینب: نه ما ڪار داریم
بهار مواظب خودت باش یاعلے✨✋
عطیه تو پیتزا میخوری؟؟
_وایییی آره عاشق فسفودم😋😍😍
زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو 🚄بریم خیییلیی شلوغه
سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم.
ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی😉
_ڪجا میریم؟🤔
زینب:جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی😍
_چادرتو میدی سر کنم؟
زینب: نه پاشو دیرشد
دلم شکست😔💔
زینب:ناراحت نشوو بدوووو☺️😬
بعد از حدود یڪ ساعت
_ززززیییینب داریم میریم #بهشت_زهرا؟؟😳
زینب: بلی😊😁
وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم.
زینب: امروز #سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت #شهیدابراهیم_هادے🌹😊
تا آخر مراسم شوڪ بودم😧 ولی شوڪ جدیدترر......
واون...
خواهر شهید ابراهیم هادے: خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم #گوهرگرانبها✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم😊❤️
#دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باڪس #چادر دیدم از حال رفتم😭
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#ڪپےبا_آیدےڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_هجدهم
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم
زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒
فرت و فرت غش میڪنه
عطیه غشه کار خودشو کرد
ولی عطیه تا غش کردی آقاےعلوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم😍
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه😍😊
حال زینب این روزا خیلی داغون بود😔💔
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے🌹
زینب با #اشڪ😭 و #بغض😢
ڪیڪ🎂 روبرید😔
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن😔
حسسسسسسسسسسیییییننننن😭
حسییییییییننننننننن😭😭😭
داااداآش #گمنااآاااااااامم کجااااااااایییی😭😭
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😍😍😍😭😭😭😭😭😭😭
دویدم سمتش اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😢😔
بغلش ڪردم🤗 وگفتم بسههه زینب😭😔😢
زینب: عطیههههههههههه داداشممممم نیییست😭😭😭?
من نمیدونم پیڪر عزیزم کجااسست😭😭
حرمله چه بلایی سرش آورد😭💔
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
دلم برای عطر تنش تنگ شده😭💔😔
من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😭
بهار: پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها😢
یادت نره #حسین چی خواسته ازت....
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےباآیدی_وذکرنام_نویسنده_جایزوگرنه_حرام
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #نوزدهم
✨راوےزینب✨
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود😞
افتادم روی مبل
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
:زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر😰
_پاشوببینم😠
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد😴
《وارد یه باغ سرسبز شدم🌳🌴🌸
کمی که رفتم جلوتر دیدم👀 یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے😍جلوی یه قسمت جمع شدن😧
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا 🌹جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا❤️
_ببخشید برادر شما #حسیݩ_عطایی_فرد میشناسین؟
_*بله همینجاست
چند ثانیه نشد #حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش😭😭😍😍واقعا خودتیییی😢
داداش: زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن 😊✨ الانم باید برم.✋
_داااااااااااااااااااداااااااششش 😭😭😭نروووووووووووو😭😭😭
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم #دااااااااااداااآاآششش😭😭
《....
مامان: ززززیییینببببب!
پاشوو خواب بودی😢
_داداش کو؟😢😢😭😰😰😰😥
مامان بغلم کرد خواب: دیدی عزیزم😥😊
...
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_باذکرآیدی_کانال_ونویسنده_جایز_وگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیسٺم
بعد از اون #خواب بطور معجزه آسایی آروم شدم.وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است👇 《#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان😊❤️
_بهار؟
بهار: جانم؟
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم
دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم
بهار:عالیه😊👏 یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز #راهیان_نور✨
تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید
_آه😔...اولین عید بعداز #حسین🌹چجوری میشه؟...
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟😒
این #سفر برای تو یه نفر #واجبه
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
باور نداری #حسین زندس و پیشته چون #جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو
لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان
_هیچی ندارم بگم.
میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟
بهار: کی؟
_عطیه
بهار: عالیه😉
اتفاقا #کانال_کمیل توبرناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..📲
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی😱😬
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد.
اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن😇
جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست🌹 ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.
خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊
میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن😰😢؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی😊 شهدا هم هوات رو دارن.
من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش
یاعلی
سوار مترو شدم برای بهشت زهرا
وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه #سرداران_بی_پلاک💔 رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
《توهم مثل #حسین من #گمنامی😭😔
من باورتون دارم اما یه خواهرم
دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭😭💔💔
زود بود من #داغ_برادر ببینم😭
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت😔
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم😔😭
سینه نازشو لمس کنم..😭》
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم😭
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود
مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟😨
_وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔
_گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم😭😭😭
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی😭😔
-نگووو بابا
نگووو😭😭
من الان بجز شما کدوم مرد و دارم
حسین رو شما بزدگ کرده بودی
شما عطر حسینی😍😭❤️
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
"إن الله یحب الصابرین"
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من😉😇
مامان بابام تعجب کردن😳
ولی همقدم شدن باهام
#یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن..
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےباذکرآیدی_کانال_ونام_نویسنده_مجازوگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین🌹💔
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد . آخیش دلم خنک شد ☺️😁
تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه😒
آقای لشگری هم خندید
اما شادی من زیاد دووم نیورد☹️
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : وایییی سلام بر ابراهیم😍😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او #علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفررندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےباذکرآیدی_کانال_ونام_نویسنده_مجازوگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #چهلم
از گریه های زینب ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکسی هم همراهمون نبود😰
رفتم جلوسرشوبغل کردم
_زینب توروخدا حالت بدمیشه ها
پاشوبریم بسه دیگه😥
زینب:
_یه کم دیگه بمونیم خواهش میکنم
گوشی منو، عطیه از توکیفم میدی؟
_آره وایسا برم از توکیفت بیارم
گوشی خودمم برداشتم گوشی زینبم دادم دستش
زینب یه مداحی گذاشت منم نتمو روشن کردم
_عه زینب بیاببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم بامحمدرضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه
زینب:
_خوشبحالش که لیاقتشوداشت من حتی ازپیکر داداشمم موندم😔😭من اونقدر بی لیاقتم که حتی پیکر داداشموندیدم همش صبر صبوری تاکی آخه؟😭چرا منونطلبیدن یکم آروم شم حداقل
_زینب توروخدا ببین داری میلرزی من میترسم اینجا حالت بدبشه دستمم جایی بند نیس.. توروخدازینب.. جان حسین پاشو😢
لرزش بدن زینب به قدری بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه
وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود
زینب روتختش خوابید منم رفتم توپذیرایی تلگراممو چک کنم که چشمم به عکس حسین روپذیرایی افتاد
گوشیو گذاشتم رومیز رفتم سمت عکسش
_حسین توفقط برادر زینب نبودی زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده خودت آرومش کن.. 😢
همونجا روی مبل گوشی به دست خوابم برد.. چشمامو که باز کردم دیدم زیارت عاشورا میخونه با گریه
_زینب چیشده چرا گریه میکنی؟
🍀راوےزینب🍀
با آرامبخش خوابم برد.
خواب دیدم بین الحرمینم.. حسین بالباس سبزپاسداری وسط بین الحرمین وایستاده
یکم اونورتر محمدرضادهقان ومجیدقربانخانی ایستاده بودن.حسین رفت سمت شهیدمحمدرضا دهقان یه بلیط گرفت وگفت :
_منتظرتم خواهری
وقتی چشمامو باز کردم الله اکبر اذانو شنیدم
عطیه:زینب چیشده؟
_هیچی خواب حسینودیدم توبخواب من برم قورمه سبزی درست کنم
داشتم میرفتم قورمه سبزی درست کنم که تلفن زنگ خورد
_الو بفرمایید؟
:منزل شهیدعطایی فرد؟
_بله بفرمایید؟
:ببخشیدحاج آقاهستن:
_خیرشما؟
: کریمی هستم از ناحیه باهاتون تماس میگیرم ببخشید میشه باحاج خانم یاخواهرشون حرف بزنم؟
_خودم هستم بفرمایید؟
پیکرحسین تفحص شده؟
:خیرخانم عطایی فرد.. تماس گرفتم بگم برای عیدنوروز با سایرخانواده های شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم حضرت زینب .س.فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتونو بیارین ناحیه
اشکام میریخت.. حسین گفت
_ #منتظرتم
#ادامہ_دارد...
نام نویسنده: بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯