eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
183 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹با شهید صدر زاده هم هجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. (حاجی از من آخوند در نمیاد) 🌹من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_اول مصطفی آدم خاصی بود و روی بچه ها کار میکرد
✳️ پایگاه نوجوانان از خیلی سال قبل شکل گرفته بود، یکی از این نسل ها نسل خود مصطفی بود، و حالا نسلی که مصطفی خودش تربیت می کرد. ✅ مصطفی استعدادش در کار کردن با نوجوان ها بود. به هر حال هرکس یک استعدادی دارد و استعداد مصطفی هم در کار کردن با نوجوان ها و کارفرهنگی بود و ما هم کمکش می کردیم. 🔷 آقامصطفی یه ویژگی ای که داشت این بود که تو کار فرهنگی به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بها میداد و حسابشون میکرد. یادمه یک پسری بود کلاس سوم راهنمایی بود، درس نمیخوند. مصطفی بهش گفت اگه قبول بشی برات موتور میخرم و خرید. 🔹به بچه ها خیلی حساس بود. یکی از بچه ها تجدید آورد، دینارآباد ثبت نامش نمیکردن، مصطفی آوردش مدرسه ی کهنز اسمش رو بنویسه، گفتن نمی نویسن چون خونه اش کهنز نیست. مصطفی رفته بود به بنگاهی یک پولی داده بود، گفته بود یک سندی بدهید که خونه اش کهنزه و بعد اسمش را نوشت. 🔶عملا خیلی از بچه هایی که توی اون نسل با مصطفی بودن و تربیت شدن، مصطفی حتی براشون لباس هم می خرید. یا مثلا اون زمانی که هیچکس تفنگ بادی نداشت، مصطفی از جیب خودش برای بچه ها تفنگ بادی خرید. ما سربه سرش میذاشتیم بهش میگفتیم اسپانسر پایگاه .😊 هرکس هرچیزی نداشت براش میخرید. خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم، پول جمع میکنم میارم برای مسجد خرج میکنم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌸🍁🍁🌻🍁🍁🌸 دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید🏃. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت.😔 گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود😢.گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند🍳 و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست😊. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت 🛫و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم🚗. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد😭. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم😋. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند👊. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود😍 تعجب کردم.😳 مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟🤔 او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد😡. به او گفتم که من هم همراهت می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.😊 ... تا دقایقی دیگر https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🍁🍁🌸🌻🌸🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 آن زمان ماشین نداشتیم🚗.با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم😊. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند😳.یادمان شهدا، چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید.😞 هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند،😔 می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».😎 دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد.😐 کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت🤗. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت.🍛 بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود.🍲 ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد.🍳 آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد🚀،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.ولی مصطفی اهل برگشت نبود. به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند🏃🏃. همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده. نگرانیم حالا چند برابر شده بود 😰😰 ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده: در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟ اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟ این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.45 روز از مصطفی بی خبر بودیم تا خودش برگشت... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌸🍁🍁🌻🍁🍁🌸 دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید🏃. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت.😔 گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود😢.گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند🍳 و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست😊. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت 🛫و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم🚗. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد😭. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم😋. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند👊. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود😍 تعجب کردم.😳 مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟🤔 او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد😡. به او گفتم که من هم همراهت می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.😊 ... تا دقایقی دیگر https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🍁🍁🌸🌻🌸🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 آن زمان ماشین نداشتیم🚗.با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم😊. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند😳.یادمان شهدا، چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید.😞 هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند،😔 می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».😎 دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد.😐 کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت🤗. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت.🍛 بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود.🍲 ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد.🍳 آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد🚀،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.ولی مصطفی اهل برگشت نبود. به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند🏃🏃. همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده. نگرانیم حالا چند برابر شده بود 😰😰 ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده: در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟ اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟ این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.45 روز از مصطفی بی خبر بودیم تا خودش برگشت... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹با شهید صدر زاده هم حجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. (حاجی از من آخوند در نمیاد) 🌹من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ پایگاه نوجوانان از خیلی سال قبل شکل گرفته بود، یکی از این نسل ها نسل خود مصطفی بود، و حالا نسلی که مصطفی خودش تربیت می کرد. ✅ مصطفی استعدادش در کار کردن با نوجوان ها بود. به هر حال هرکس یک استعدادی دارد و استعداد مصطفی هم در کار کردن با نوجوان ها و کارفرهنگی بود و ما هم کمکش می کردیم. 🔷 آقامصطفی یه ویژگی ای که داشت این بود که تو کار فرهنگی به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بها میداد و حسابشون میکرد. یادمه یک پسری بود کلاس سوم راهنمایی بود، درس نمیخوند. مصطفی بهش گفت اگه قبول بشی برات موتور میخرم و خرید. 🔹به بچه ها خیلی حساس بود. یکی از بچه ها تجدید آورد، دینارآباد ثبت نامش نمیکردن، مصطفی آوردش مدرسه ی کهنز اسمش رو بنویسه، گفتن نمی نویسن چون خونه اش کهنز نیست. مصطفی رفته بود به بنگاهی یک پولی داده بود، گفته بود یک سندی بدهید که خونه اش کهنزه و بعد اسمش را نوشت. 🔶عملا خیلی از بچه هایی که توی اون نسل با مصطفی بودن و تربیت شدن، مصطفی حتی براشون لباس هم می خرید. یا مثلا اون زمانی که هیچکس تفنگ بادی نداشت، مصطفی از جیب خودش برای بچه ها تفنگ بادی خرید. ما سربه سرش میذاشتیم بهش میگفتیم اسپانسر پایگاه .😊 هرکس هرچیزی نداشت براش میخرید. خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم، پول جمع میکنم میارم برای مسجد خرج میکنم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh