eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• • با اشک روضھ منتقمش را صدا بزن شاید به حُرمت غم عُظمے ظهور کرد!💔 • • 📿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💕شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان💕 💕عبــادت است... عبـادتے از جنسِ 💕 💕مقبـول بہ درگاه الهے ڪاش شفـاعتے💕 💕شاملِ حالمـان شود... چهره رنگے و نشانے💕 💕از بهشت دارند.... اللهم رزقنا شهادت💕💕💕 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
زمینه قال رسول الله - حاج محمدرضا بذری.mp3
4.22M
بعدِ هزار و چند سال ، تازگی داره داغت..🖤 روشنه نورِ عشقت ، توی قلبِ عشاقت.. گوشه به گوشه ی تمام ایران🇮🇷 چراغِ روضه هات نمیشه خاموش..💡 ما ملت امام حسینیم..🌱 نمیذاریم غمت بشه فراموش..🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به قولت عمل کن دوباره منوبغل کن که داره کبوترت میمیره...😔😢 دلتنگتیم سرداردلها💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤پرچمت را هر کجا دیدم دویدم یاحسین ع ♥️زیر این پرچم همیشه خیر دیدم یاحسین ع 🖤من زمین گیرم ولی تو دستگیرم بوده ای ♥️غیر خوبی از شما چیزی ندیدم یا حسین ع •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
31.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه (برام سخته واسه تو کاری نکردم) شب ششم ماه مداح : حاج محمدرضا طاهری ‏‏‏‏ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 تا شب صبر کردم اما خبری نشد. صدایی از در بلند شود و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم. _کیه؟ دایی خودتی؟ نامه ای از لایه در جلوی پایم می افتد و صدای پایی را می شنوم که هر لحظه دورتر و دورتر می شود. با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه. باز هم حس خودکامگی ام جلو می آید و نامه را باز می کنم. درون نامه چیزی ننوشته! هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمی یابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند! نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم می برم تا بسوزانمش. روی شعله گاز می گیرم که کلماتی روشن و روشن تر می شود. حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:"امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!" نامه را می سوزانم و خاکستر هایش را جمع می کنم. تمام شب کابوس می بینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند. خواب می بینم آماده اند دایی را ببرند. صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم. چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد. بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه می رسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم می نشیند. از کلاس اول و دوم که چیزی نمی فهمم. ژاله متوجه حال بدم می شود و مرا بیرون می برد تا چیزی بخوریم. روی نیمکت می نشینم که سر و کله شهناز پیدا می شود و کنارم می نشیند و می گوید: _عجب هوایه! سرم را بین دستانم می گیرم و با صدایی گرفته می گویم: _آره خوبه! _سرت درد میکنه؟ سرم را بالا می آورم و می گویم: _آره. _من مسکن دارم. میخوای؟ ژاله هم می رسد و سمت چپم می نشیند. آبمیوه را به دستم می دهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و می گوید: _نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟ شهناز شانه اش را بالا می اندازد و می گوید: _نه ممنون. مسکن را به دستم می دهد و بلند می شود. همانطور که ایستاده است، می گوید: _خب من برم. خداحافظتون! مسکن را می گیرم و با او خداحافظی می کنم. ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، می گوید: _اصلا احساس خوبی بهش ندارم! _چرا؟ _یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه! به افکار ژاله می خندم و می گویم: _نبابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری. _اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار می کردم! خوشم نمیاد ازش. _دختر بدی که به نظر نمیرسه. _از ما گفتن بود! نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و به سمت کلاس می رویم. در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را می کند و حالم رو به بهبودی می رود. کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید می روم. بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز می گردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم. دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله می گذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم. بالاخره ژاله خرید می کند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش می مانم. یکهو در خیابان دعوا به پا می شود و مردی دزد دزد کنان به سمتم می آید. خودم را کنار می کشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال می کند. ناگهان دستی توی کیفم می رود و به سرعت وارد بازار می شود. شوکه می شود و سریع کیفم را می گردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند. کم کم جمعیتی دورم را می گیرند و با چشمانشان مرا نگاه می کنند. چند نفری دنبال دزد می روند که به خاطر شلوغی بازار گمش می کنند. زنی می گوید: _چیزی ازت دزدیدن مادر؟ دیگری می گوید: _خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد! نگاهم را در کیفم می چرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی می کشم و بهشان می گویم: _نه! خداروشکر چیزی نبردن. ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو می آید و می پرسد: _چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟ پیرزنی که با من حرف زده بود به او می گوید: _دزد می خواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره‌. ژاله دستم را می گیرد و مرا از میان جمعیت بیرون می کشد. کنا خیابان می ایستد و تاکسی می گیرد. سوار تاکسی می شوم و بعد از کمی سکوت می گوید: _چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات‌. لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود. _چون از تو میترسن! بستنی را با زور به خوردم می دهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد. ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم. با چشمان نگران راهیم می کند و پیاده می شوم. صدای اذان در کوچه و خیابان پخش می شود. دلم هوای زیارت کرده است. امروزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم می افتد. کلید را در قفل می چرخانم و در را هل می دهم تا باز شود. 🚫
🦋🌿 🌿 دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش می رسد. چادرم را در می آورم و به حیاط می روم. دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید می گویم. _خوبی دایی؟ با لبخند می گوید: _سلام! شما خوبی؟ شما خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام. _خوبم. اشکالی نداره. خوب نگاهم می کند و می گوید: _مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا... وسط حرف دایی می پرم و می گویم: _نه خوبم. میرم تو اتاق. لباس هایم را در می آورم و به دنبال شانه، کیفم را می گردم. شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز می ریزم تا یلکه پیدا شود. در میان وسایل می گردم که نگاهم به کتابی میخورد. جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است. کتاب را برمیدارم و روی صندلی می نشینم. صفحه اول و پایین بسم ا‌لله، با خودکار نوشته شده است: کتاب شناخت. چند صفحه ای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه می شوم. مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمی گردانم و سرم را روی میز می گذارم. چشمانم را می بندم و آن صحنه را تداعی میکنم. چهره ی آن مرد را به خاطر نمی آورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود. _خوبی؟ نگاهم را به چهره ی دایی می دوزم و می گویم: _گیجم! لبخند از صورت دایی محو می شود و جلو می آید. روی میز را که نگاه می کند، کتاب را بر میدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول می افتد، تعجب در چشمانش نمایان می شود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم می کند و می گوید: _اینو کی بهت داده ریحانه؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _نمیدونم دایی. _خوب فکر کن! _راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که بر می گشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره‌. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار! _میدونی این چیه؟ _کتابه دیگه! _نه! چه کتابیه؟ _نمیدونم. _این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن. دایی سرش را دست می گیرد و ادامه می دهد: _مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟ من که از حرف های دایی سر در نمی آورم، می گویم: _نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن. _شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتاب هاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن. _این کتابشون مذهبیه؟ دایی پوزخندی می زند و می گوید: _آره. مارکسیسم با روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟ _نه. _آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزه ی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیست هاست، همون کودتای کوبا! _شما با مجاهدین دشمنین؟ _ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید این‌که عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه شبهه داشتی حتما بپرسی. _نه! دلم نمیخواد بخونمش. دایی همان طور که بیرون می رفت، گفت: _هر طور مایلی. کتاب را از پیش چشمانم قایم می کنم. شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز می گذارد و می گوید: _اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده. ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج می شوم. پشت میز می شینم و چراغ مطالعه را روشن می کنم. نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش می شود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم. ضربان قلبم بالا و پایین می پرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند. اعلامیه را جمع می کنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح می کنم. صبح پر انرژی از خواب بیدار می شوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم. دایی قبول نمی کرد اما نتوانست جلوی اصرار هایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر می کنم و سفره ی نان را به دست می گیرم‌. نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد. صف خانم ها خلوت تر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره می پیچم و راهی خانه می شوم‌. چند قدمی که از نانوایی دور می شوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم می شنوم. به بهانه ای می ایستم و پشت سرم را نگاه میکنم. پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم می کند. ترس به وجودم چنگ می اندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم. بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی می شود و در خانه را باز می کنم و وارد می شوم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•| 🌿~ ایام‌مُحرم‌توۍ‌هیئت‌ومسجد‌‌به ‌ڪسۍ‌ڪه‌‌ظاهرش‌‌باشما‌فرق‌داره‌‌ مجرمانه‌وتحقیرآمیز‌‌‌نگاه‌نڪنید یه‌تسبیح‌بگیرین‌دستتون📿 باخودتون‌تڪرار‌ڪنین‌⇓ [امام‌حسین‌علیه‌السلام‌فقط‌برای‌ مذهبۍ‌هانیست]🖐🏿~ ‌حواستون‌‌‌به‌دلِ‌‌‌مهمون‌های‌ارباب باشه💔• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷حضرت ،آقاامام حسین علیه السلام فرمودند : *با نیکی و کمک به نیازمندان نزد آنان جایگاهی برای خود بیابید ، که آنان روز قیامت مقام و منزلتی دارند.* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
☘-حاج‌آقاپناهیان: 💕دوست‌داشتن آدم‌هاے بزرگ،انسان را بزرگ مےڪند; 💕و دوست‌داشتن آدم‌هاےنورانے بھ انسان نورانیت مےدهد... 💕آدم‌هر‌کسے رودوست‌داشته‌باشھ شبیهش‌میشه! 💕مراقب‌انتخابت‌باش •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بنویسید دو قاسم بفدای زینب...💔 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
تنهایی قاسم.mp3
6.74M
یه جورایی شبیه بابات غریبی و تنها قاسم •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤 از برای تو عمو جان، سـیـنــه سپـر می کنم نوجوانم‌ ولی‌چو‌ پدر در جمل‌ رشادت‌می‌کنم مـرگ برای من ز عســل شـیــریـن تـر است با شـهــادتـم از امــر پـدر اطـاعـت می کنم •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 📝 ✅یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امام علی علیه السلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است. ✨اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی✨ "خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری" ✍یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و....گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری. و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم. 📚نهج البلاغه ،خطبه215 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهادت نزد قاسم ها ؛ اَحلی مِن العَسَل است.. :) 💛🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه مازندرانی (هواگرمُ آفتاب ته خوره بورده) شب هفتم ماه ‏‏‏‏ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کودکِ شش ماهه در میدان شدی یارِ حسین، اِی علمدارِ حسین... مثلِ سقّایی! گِره وا کردی از کارِ حسین، اِی علمدارِ حسین... (ع)❤️ 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا