فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#روز_هشتم_محرم
#حضرت_علی_اکبر
بالا بلند بابا،،،،،،،گیسو کمند بابا......💔
حضرت علی اکبر(علیه السلام)
#پیشنهاد_دانلود
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ای جآن ؛
تو چیزِ دیگری..🌸🖤
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
ای جآن ؛ تو چیزِ دیگری..🌸🖤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #استوری •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzab
{🍂}
این روزا برا آقا امام زمان(عج) ،
زیاد صدقه بذاریم ؛
قلبِ آقا تحت فشاره..🥀
#قربونقلبتآقا
گویند "حر بن يزيد رياحي"
اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي
خرده گرفت و خود را نديد؟
ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
تا بداني که نميشود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان
که هستي بماني، نداده است
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني،
يادت نرود "عافيت"
و "عاقبت به خيريات" را بطلبي
حاج محمد اسماعیل دولابی
#سخن_بزرگان
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برترین بی نیازی ترک آرزوهاست....🍂
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۱۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠علے اڪبرهاے دفاع از حرم ...
🕊شادی ارواح طیبه شهداے مدافع حرم صلوات
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
الحق که به تو نامِ قمر می آید،
ای ماه ترین عمویِ دنیا، #عباّس❤️
#یاقمرالعشیرةع❤️
#شب_تاسوعا🏴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هر آدمی ز رفتن خود ردّ پا گذاشت
اما چرا ز رفتن تو ردّ دست ماند ؟
#در_عزای_حسین🏴
#شب_تاسوعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5929023432380385141.mp3
11.22M
✅زمینه|صدای آه میاد
#بسیار_زیبا 👌👌
سید مجید بنی فاطمه
#شب_تاسوعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت37
استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم!
چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد.
ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند.
استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد.
اذان که می دهند، وضو می گیرم.
دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمتهای ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت میاندازند و آنجا نماز میخوانند.
نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم.
ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید.
انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند.
ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم.
ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم.
توی ایستگاه اتوبوس می ایستم.
کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند.
من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم.
خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم!
_اینجا چیکار میکنین؟
کمی از من فاصله می گیرد و می گوید:
_یواشتر لطفا!
به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_باز چی میخواین؟
_قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟
نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم:
_هنوز آماده نیست.
_مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه.
سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم:
_من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم.
_اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما!
_هووف!
کمی بعد می گویم:
_اصلا شهناز چیکارشه؟
_تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد.
انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست!
کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم:
_باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین.
دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:
_بله، چشم حتما!
دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد.
پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود.
نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم.
چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم.
خودش است! شهناز!
دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم.
با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!"
چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟"
آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!"
صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!"
دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم.
دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم.
یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند!
میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است!
رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند.
باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند.
اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم.
بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم.
صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود.
چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند.
رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است!
"خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!"
نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد.
صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم.
نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم.
فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت38
لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم.
رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود.
پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند.
دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم.
کرایه را می دهم و پیاده می شوم.
ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید.
_سلام خوبی؟
دستش را میگیرم و می گویم:
_سلام خوبم تو خوبی؟
_ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون!
خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم:
_نه اینطور نیست! حالم خوش نبود.
توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است.
اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید:
_اِ... چت شد؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_هیچی بریم.
آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود!
از ژاله می پرسم:
_تو شهنازو ندیدی؟
ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید:
_نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟
_هیچی... برام سوال بود.
استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند .
فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود.
بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد.
دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد.
کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد.
موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم.
در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم.
پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند.
هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم.
یکهو صدایی را می شنوم که می گوید:
_خانم حسینی! خانم حسینی!
سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است!
کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید:
_بفرما!
زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم.
نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم:
_شهناز که مریض نیست!
سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید:
_چِ...را مریضه!
مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم:
_ببینید آقای...
نمی دانم فامیلش چیست که می گوید:
_آقامرتضی!
بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم.
_ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟
مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند.
بالاخره به حرف می آید و می گوید:
_من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم.
نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم:
_لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید!
برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند.
به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید:
_خبریه؟
یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک!
قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم:
_نخیر!
از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم.
سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم.
مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار!
خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم:
_چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی!
مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ."
بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند.
از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤تاسوعا ..
🥀آغاز عطشناک نهضت حسینی است
🖤و خط سرخ عاشورا
🥀باواژه های تاسوعا بہ حقیقت پیوست
🖤تاسوعای حسینی
🥀 تسلیت باد🏴
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤توزیع بسته های فرهنگی بیادشهدای گرانقدرمون دردهه محرم
#ارسالی ازمحب شهیدفیروزآبادی
*شهرستان بندرگز*
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار😭😭
عَلم رو بلند کن
💔لحظه وداع فرمانده از علمدار😭
#شهید_حاج_قاسم
همه گفتند حسینع جان داده😭😭
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
_این_اولین_محرم_بدون_تو_دلم_شبای_جمعه_روضه_خون_تو.mp3
5.11M
حاج میثم مطیعی
💔این اولین محرمِ بدون تو ....💔
💔به یاد سردار سلیمانی ، علمدار رهبر انقلاب ...
#محـرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
صدات هنوز تو گوشمونه؛👇
💚 «أَلا یَا أَهلَ الْعَالَم»
من حسینع را دوست دارم💔😭
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
◼️امام صادق علیه السلام فرمودند:
*هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه السلام قرار خواهد گرفت.*
🌿باعرض سلام خدمت محبین شهیدفیروزآبادی
عزاداری هاتون قبول باشه
بالطف وعنایت آقاامام زمان(عج)
ازامشب(شب عاشورا)تااربعین حسینی
میخوایم چله زیارت عاشورا وختم صلوات به نیابت ازشهیدفیروزآبادی برگزارکنیم.
شرکت کنندگان گرامی
بارمز🥀لبیک یاحسین🥀اعلام آمادگی خودرا درختم زیارت عاشورا وتعدادصلوات هارابه آیدی زیراطلاع دهند👇
@khademe_shahid
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بیابرگرد خیمه ای کسو کارم...🏴
من جزتو کیو دارم علمدارم؟..😭
#یاابوالفضل
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
اصلادخترآ
بعدهپدرشون
انگاریہطورهخاصۍ
بہعموشونتڪیہمیکنن
دلشونخوبقرصمیشہ !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💔
گفت:منونزن
#میگمعمومبیادا . . .(:"
کاشنرسہاونروزۍکہ
نھبابایۍهست...
نہعمویی...
نہبرادری...😭
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خودپسندی انسان يكی از حسودان عقل اوست...🍂
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۱۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ
📆 شب هفتم محرم _ ۹۹٫۶٫۵
#حاج_محمدرضابذری
روضه محلی..🥀
با معنی🌱
- پیشنهاد میشه به دیدنش...👌
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷🌷🌷
شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود....
او به جهانیان فهماند که حتی
کشته شدن در کربلا هم
از بین برنده حق الناس نیست..
در عجبم از کسانی که
هزاران گناه میکنند و معتقدند
یک قطره اشک بر حسین
ضامن بهشت آنهاست...
🙏خداوندا به حق این شبای عزیز🙏
⇦به حق خط خط قرآن
⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص)
⇦الهی به دل شکسته حضرت زینب
⇦به دستهای کوچک حضرت رقیه
⇦به حنجر تیر خورده علی اصغر
⇦به ناامیدی ابوالفضل
⇦به لب عطشان حسین 🙏🏻
⇦هیچ خانه ایی غم دار
⇦هیچ مادری داغ دیده
⇦هیچ پدری شرمنده
⇦هیچ محتاجی ستم دیده
⇦هیچ بیماری درد دیده
⇦هیچ چشمی اشکبار ✨
⇦هیچ دستی محتاج✨
⇦هیچ دلی شکسته
⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه
الهی آمین یا رب العالمین...🖤❤️
با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این دعای زیبا در این شبها بهره مند کنید
تاسوعا و عاشورای حسینی بر شما تسلیت باد
🥀التماس دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•