eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐚🌸 🌸 _موسی خیابانی۱، یکی از رده بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم. _موسی تو رو برد توی سازمان؟ پوزخندی روی لبش می نشیند و با افسوس می گوید: _آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چند سال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم می آمد تبریز و به خونوادش سر می زد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه. خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوال پرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره. باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت. حرف هاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن. تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمی کنن. ازونایی که بزنی شون عذرخواهی می کنن! با هیجان و شور از اونجا برام می گفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه می گفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک می کردن و گاز اشک آور می ریختن. با همین تصورات گفتم موسی منم هستم. موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر می کردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم. چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم. اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران. خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی ساز مانه! واقعا باورش سخت بود. با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی می کردم. اون زمان بیشتر بچه های سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشته های انسانی درس خونده باشه. یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سر در بیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره! گوش هایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرف ها به من نزده بود و نمی فهمیدم چرا دارد الان می گوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرف هایش نمی پرم تا حواسش پرت نشود و همین طور برایم بگوید. _موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که می دونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم. ذهنم در دریای بی خبری و سوالات جوراجور دست و پا می زند و می پرسم: _خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟ چشمانش را باز و بسته می کند و از لب پنجره بلند می شود. کنار پشتی می نشیند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند و می گوید: _اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی جهل دستو پا بزنم. به خاطر آزادی از دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانه‌ی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون می کنن. تموم این کارا بوی قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه. چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه می گوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم. _مجید و مرتضی کین این وسط؟ ___________ ۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سال‌های بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهم‌ترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی) طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد. :Instagram.com/aye_novel 🚫
🐚🌸 🌸 _دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار. اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار می کنه. مجید جلوی تقی۲ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم. مجید و مرتضی۳ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن. تقی الکی می گفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، در حالی که همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن. وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانه‌ی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ‌ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی می کنن. بعد هم اونو شهید می کنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون می داد اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه! _مجید چی شد؟ _وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما... بعدش جنازه‌شو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم. اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم! به گوش هایم اعتماد نمی کنم! دستی به گوشم می کشم و می پرسم: _چی؟ دوباره بگو؟ لبخند تلخی روی لبانش نقش می بندد و تکرار می کند: _من دیگه با سازمان کار نمی کنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم‌. قیافه‌ی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمی گردم. ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه ایمانمه! شوق در چشمان اش به حرکت در می آید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمی توانم امشب بخوابم! _اونا راحت آدم میکشن! اگه... انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب می زند:" نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم. منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو می کنم. فقط باید حواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیده‌خانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن." ___________ ۱. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامی‌اش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. ۲. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهٔ مارکسیسم-لنینیسمسازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر(که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترورمجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد. ۳. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از این که مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم! کمی با خودم فکر می کنم و می گویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست. خیالم خیلی آسوده است، حالا می توانم خواب راحتی داشته باشم. جاها را پهن می کنم و بعد از وضو گرفتن روی تشک ولو می شوم. بین خواب بیداری دست و پا می زنم که گرمای وجودش را روی دستم احساس می کنم. سرم را به طرفش برمی گردانم که لبخند و اشک اش باهم قاطی می شوند. شبنم اشک توی مژگانم می نشیند. نگاهش را به سمت دیگری سوق می دهد و لب می زند: _من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من... نمی گذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا می کنم:" تو تقصیری نداری، خدا رو شکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام." لبخندش پهن می شود و دلم غنج می رود. نمی دانم چطور چشمانم بسته می شود و خیلی زود خوابم می برد. نیمه‌های شب با صدای زمزمه از خواب بیدار می شوم و تای پلک هایم را بالا می دهم. مرتضی سر جایش نشسته و نجوا می کند: _خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم‌. اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد. خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش می ساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم. وقتی که احساس می کنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را می بندم که لب های داغش را روی پیشانی ام حس می کنم. عاشقانه ای دوان دوان خودش را به قلبم می رساند و ضربانم اوج می گیرد. چشمانم لرزی به خود می گیرند و می ترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند می شود و می رود. وقتی در حیاط باز می شود از جا بلند می شوم و خودم را پشت پنجره قایم می کنم. مرتضی دستش را به آب یخ زده‌ی حوض نزدیک می کند و مشت پر از آبش را توی صورتش می ریزد. خواب از چشمانم خداحافظی می کند و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی می رود. فرش گوشه‌ی حیاط را پهن می کند و سنگی از توی حیاط برمی دارد. قامت به نماز می بندد و محو حالت روحانی اش می شوم. تمام مدت شانه های میلرزد و معلوم است خیلی گریه می کند. بعد از نماز دستان لرزانش را بالا می برد و با خدایش خلوت می کند. و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود... دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمی دارم. دلم می خواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر می کنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم. با دیدن من اشک هایش را پاک می کند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم می گوید. دستم را به آب می زنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش می گیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمی برم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمی رسد. وضویم را ادامه می دهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و می گویم: _قبول باشه آقای من. انگار از صحبتم جوانه‌‌ی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده می شکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را می دهد. باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود می گیرند. رایحه ای که بوی خدا را می دهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها. چهار نماز دو رکعتی می خوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا می برم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام می شد و از خواب بلند می شدم؛ پدرم را می دیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا می کند. قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون می دانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض می شود، صبر می کردم. بزرگ تر که شدم و از او درباره‌ی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند. دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده می شد. ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است. سوال برانگیز ترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار. تحلیل های زیادی از ترجمه اش داشتم و می خواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد. در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است. تمامش را با مرتضی تکرار می کنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک می لرزید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- تورو دارم..♥️.. چی کم دارم ، حواسم نیست.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هوالشهید🌹 خنده بانمکی کردی و روت رو از لنز دوربین،برگردوندی.‌.♥️ دلت نمی‌خواست ریا بشه، دلت نمی‌خواست واسه یه لحظه هم که شده،به خودت مغرور بشی.علل الخصوص که حالا روبه روی ارباب نشسته بودید...🌱 از آن روز مدت هاست که گذشته، و ما در حسرت یک کربلا رفتن مانده ایم،که آیا اصلا این عمر کفاف یکبار دیگر رفتن ما را می دهد یانه؟!💔 ولی تو حالا،روزی خور شاه کربلایی... .خوش به حالت که حالا پیش رحمت واسعه خداوند هستی و تو مستجاب الدعا...، میشه واسه ما هم پیش ارباب ریش گرو بگذاری؟ شاید حاجات ما رو،ارباب به خاطر تو روا کرد... . انشاالله،🌿 ایران/چندی مانده به اربعین۱۳۹۹. در حسرت یک زیارت. [شهید مدافع حرم علی جمشیدی ..]🌸 پیاده روی اربعین..... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خواهرانہ‌/💛 بانوے من؛🌸 جنگ تفنگها وتانڪها سالهاست تمام شدہ 🍁 ولے ✨ وصیت شهدا بہ 🌸 وچفیہ رهبرے💓 داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو اسلحہ ات را زمین نگذار✊🏻 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mahmood Karimi - Hosseine Man (128).mp3
7.1M
حســینِ من….. بیــا و این دݪ شکستــہ را بخر💔… حسینِ من…. مسـافـر جامــانده را با خود ببر🥀…. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐚🌸 🌸 بعد از نماز کنارش می روم و دستم را توی دستش می گذارم و می گویم:" قبول باشه." مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم می کشد و می گوید: _قبول حق. چیزی نمی گذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه می کند. بی‌صفا هم بیدار می شود و وضو می گیرد. با تعجب از من و مرتضی می پرسد: _آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بییاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا. چشمی به گوشش می رسانیم و باهم به خانه می رویم. بی‌صفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش می گذارد و شروع می کند به خواندن. دل من و مرتضی می لرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش می دهیم. روز بعد تمام ماجرا و حرف های مرتضی را توی دفترم می نویسم. توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمی رسید و گاهی مجبور می شدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم. در آخر هم می نویسم :"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم." با رفتن های مرتضی دلشوره می گیرم اما صبوری ام بیشتر شده. باهم کار پخش اعلامیه را از سر می گیریم، روزها که بیشتر بیرون است و شب هایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری می شود. من هم تنهایش نمی گذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار می مانم. یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانه‌ی بی صفا می رسد لبخندزنان نگاهم می کند. در را به رویش باز می کنم و سفره شام را توی نشیمن پهن می کنم، بی‌صفا می گوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست. با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق می شود و زبان به تشکر می چرخاند. اول از بی‌صفا تشکر می کند که او در مقابل می گوید: _من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس. چشمانش را از نگاهم دریغ می کند و با سر به زیری از من تشکر می کند. دور از چشم بی‌صفا با هم ظرف ها را می شوییم و برایم می گوید: _نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی! _برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟ آواز دلنشین خنده اش پرده گوشم را نوازش می دهد و لب باز می کند: _آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم! _لطف داری، حالا ان شاالله کارمون به جهنم نمیکشه. باهم می خندیم و تکرار می کند ان شاالله. دستش را به لباسش می کشد و باهم به طرف اتاقمان می رویم. همین که لباسش را عوض می کند روی زمین ولو می شود، تشک را می اندازم و ازم تشکر می کند. از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر می کنم و در ماه از صورتش لذت می برم. مرتضی لب می زند:" ماهروجان؟" _جانم. _پس توهم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جوون گرفت. بعد نگاهش را خرجم می کند و لب می زند: _بخند که ماه رقیب میخواد... بی اختیار لب هایم را می چینم اما طولی نمی کشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش می بینم ولی طولی نمی کشد و غمی بزرگ جایش را می گیرد. _چی شده؟ صورتش را به طرف دیگری می چرخاند و می گوید: _هیچی... آن قدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمی توانم منصرف شوم و می گویم: _هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو. _نمیخوام ناراحتت کنم. _من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم. _هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه. من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر... _به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن. _ولی... سخته! _گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه. دیگر بینمان سکوت می شود با این که هردومان تا دیر وقت بیدار هستیم. خیال من هم با دلشوره آمیخته می شود و شیشه قلبم ترک برمی دارد. صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار می رویم. بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا می گذارم، او به طرف در مردان می رود و من هم به طرف زن‌ها می روم. بعد از نماز قرارمان می شود دم در شبستان. چادرم را عوض می کنم و دم در شبستان می ایستم. مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانه‌ی باد زدن صورتش، خودش را می پوشاند. کم کم صحن مسجد از آدم خالی می شود و مش‌مراد را در حال تمیزکاری می بینم. جلو می روم و می گویم: _آقا مش‌مراد! سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز می شود. دستی به عرقچین سرش می زند و زیر لب چیزی می گوید. به من که نزدیک می شود، می گوید: _باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین. لبخندی می زنم و سرم را پایین می اندازم. _علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 لااله‌الا‌الله را با دلخوری می آمیزد و با دستش به شبستان اشاره می کند. _اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین. دلم برایش می سوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره می کنم و باهم، هم قدم می شویم. آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند می شود، زودتر از ما سلام می دهد و در یک قدمی اش می ایستیم و جوابش را می دهیم. بلا فاصله او را با مرتضی آشنا می کنم و همدیگر را در آغوش می کشند. آسدرضا از من می پرسد: _چه کاری از من برمیاد؟ مرتضی اظهار ناراحتی می کند و ماجرای دیدار خودش را با حاج‌آقا امامی توضیح می دهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید می کند و می گوید: _آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. ان شاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم. بحث را عوض می کنم و می گویم: _راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن. آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان می کند و می گوید: _خدا خیرتون بده، احسنت. مرتضی هم سرخ و سفید می شود و لب می زند:" اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشه‌ی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام. آسدرضا به حالت تفکر، مکث می کند و همانطور که تسبیحش را توی دست می چرخاند. آرام می گوید: _راستش چند وقته‌ی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین. _البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین. آسدرضا شماره تلفنی می دهد و می گوید: _اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. ان شاالله که خیره. کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را می‌گیریم و از شبستان بیرون می رویم. مش مراد با دیدن ما دستش را تکان می دهد و ما فکر میکنیم می گوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان می دهد و با نگاه غضب آلودش ما را تکه‌پاره می کند! دست مرتضی را می کشم و می گویم: _فکر کنم میگه اون طرفی نریم. به طرف شبستان می رویم که مش مراد هم خودش را می رساند و می گوید: _دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک می کشد. چنگی به صورتم می اندازم. کاسه‌ی دلم از ترس و دلهوره لبریز می شود و لب می زنم: _مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟ مرتضی که ترس را در وجودم می بیند با نگاهش دلداری ام می دهد و می پرسد:" این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟" مش مراد جارو اش را روی زمین ولو می کند و می گوید: _داره اما اون دره رو هم میشناسن. آسدرضا هم که صدایمان را می شنود، نزدیک می شود و می گوید: _مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟ مش مراد جلیقه تنش را صاف می کند و جارویش را برمی دارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد. کمی دم در را جارو می کند و برمی گردد. در حالی که عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد می زند. از سر و صورتش اضطراب می بارد و می گوید: _سید! اونجا رو هم یکی میپاییه! آسدرضا به طرف کاغذها می رود و می گوید: _پس باید اینا رو قایم کنیم. با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک می کنیم و آسدرضا آن ها را می بارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند. مرتضی بسته های را از زمین می گیرد و می گوید:" میخواین اونجا بزارین؟" _بله. _خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون. همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو می کنیم. مرتضی سکوت را می شکند و می پرسد:" آقامش‌مراد باغچه رو به روی دره؟" _یکیش آره، یکیش نه. بسته ها را توی دستانش جا به جا می کند و می گوید:" بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟" این بار مش‌مراد سری تکان می دهد و با بله، به طرفی می رود. بسته ها را توی نایلون ها می پیچیم و گوشه گوشه‌ی باغچه مخفی می کنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر می کند و مش‌مراد می گوید: _بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونه‌ی همسایه راه داره. مرتضی با لبخند نگاهم می کند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا می رویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان می دهد و می گوید: _از گوشه‌ی برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین. سری تکان می دهیم و تشکر می کنیم. مرتضی جلو می رود و هر چند ثانیه نگاهش را برمی گرداند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 سعی می کنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین می رویم و مرتضی در را می کوبد. مردی عبا به دوش در را باز می کند و می پرسد:" بفرمایین؟" مرتضی کمی این دست و آن دست می کند و در آخر فقط می گوید:" ما باید ازین در بریم." مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه می کند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند می شود. _حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن. به عقب برمی گردیم و مش مراد را می بینم. پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئم شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار می رود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی می کند. حتی اصرار می کند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر می دهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم. از حاج حیدر تشکر می کنیم و به کوچه‌ی دیگر وارد می شویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانه‌ی بی‌صفا می رسیم. مرا می رساند و خودش می رود وقتی ازش می پرسم کجا میروی؟ با لبخند می گوید: _باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟ تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه می کنم و عاشقانه ترین جمله را به گوش هایش می رسانم:" مراقب خودت باش!" از هم جدا می شویم. هر چه بی‌صفا را صدا میزنم جوابی نمی شنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو می کنم اما خبری از او نیست. می ترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان می خورد و با او مثل خانم جان رفتار می کنم. روی تختِ گوشه‌ی می نشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند. دست نوازشم را به سر شکوفه ها می کشم. چشمم به رخت چرک های گوشه‌ی حیاط می افتد. چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی می کنم. به دل لباس ها چنگ می زنم و بعد آب شان می کشم. خوب آب شان را می گیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان می کنم. صدای در بلند می شود و دستان بی‌صفا پرده را کنار می زنند. خیالم راحت می شود و می پرسم: _بی‌صفا کجا بودین؟ _علیک سلام دختر. به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را می دهم، بعد هم زنبیل توی دستش را می گیرم و می پرسم: _نگفتین کجا بودین؟ _میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم. _آره آخراش بود. یکهو می ایستد و به لباس های پهن شده‌ی روی بند اشاره می کند و می گوید: _چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟ _بله، حالا شما بیاین داخل. داخل می رویم و برایش میوه می چینم. کمی به میوه ها نگاه می سپارد و دهنش را مزه مزه می کند. _آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود. پرتقالی برایش پوست می گیرم و می گویم:" اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!" چشمانش را ریز می کند و می پرسد:" اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟" طولی نمی کشد که می خندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بی‌صفا آبگوشت می گذارم. مرتضی با دستی پر از خرید وارد می شود و با سفارش من دست هایش را می شوید. سفره را پهن می کنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز می کنم. بی‌صفا گوشت ها را له می کند و توی بشقاب می ریزد. تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم می کند. با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند می زند اما چیزی نمی گوید. فکر میکنم از حضور بی‌صفا شرم دارد. شام را می خوریم و می روم ظرف ها را بشویم که بی‌صفا می گوید: _ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت. _نه! میشورم. _نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت. قبول می کنم و به اتاق می روم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش می دهد. من هم به سراغ دفترم می روم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمی گردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش می روم و می پرسم: _چی شده؟ سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین می شود. می گوید:" دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!" درست منظورش را نمی فهمم و می پرسم:" چی؟ کی؟ تقویم چی؟" رادیو را به دستم می دهد و می گوید: _بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• • هرڪے با خدا رفیق میشه‍💞 اهل بلا میشه‍🌱 هرڪی همــ☝️🏻 اهل بَلا بشه‍💨 اهل کربلا میشه‍♥️ • • ✍🏻[ ✨[ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امسال دیگه کسی نیست رو پروفایلش بزنه: [عازمم حلالم کنید..] یه تعداد [من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم] دور هم جمع شدیم! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگرد دنبال امام زمانت♥️✨:) 🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐚🌸 🌸 رادیو را دم گوشم می گیرم که سخنگو می گوید: _دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمان‏هاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاج‏گذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد... رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه می کنم. شاه نمی خواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج می برند. دستم را روی دستان مشت شده اش می گذارم و می گویم: _اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟ _نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه. _مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه. رادیو را روی طاقچه می گذارد و لب می زند:" خدا کنه." تشک ها را روی زمین پهن می کنم و بالشت و پتو رویش می گذارم. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش می کند. رویش را به من می کند و می گوید: _فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده. حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه! پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یک سال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان می کند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند. غم و سختی پیر می کند اما روح را جوان تر می کند. _چند روز دیگه عیده؟ رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر می کنند و می پرسد:" واقعا نمیدونی؟" شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:" نه، نمیدونم." _دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ _من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم. پتو را روی خودش می کشد و از هوا گله می کند. پنجره را به روی ماه می بندم و سر جایم برمی گردم. صبح با صدای بی‌صفا چشمانم را باز می کنم، باهم سمنو درست می کنیم و حیاط را آب و جارو می کنیم. گل های نو در گلدان ها می کاریم و آب حوض را عوض می کنیم. بی‌صفا با کمری دولا خودش را به تخت می رساند و بریده بریده، و حین نفس هایش می گوید: _آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت. دو تا چای را توی سینی می گذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست، آب حوض زلال تر به نظر می رسد و ماهی ها خوشحال ترهستند. نسیم خنکی می وزد و همگی مان را در عطر بهار غرق می‌کند. بی‌صفا چای را مقابلش می گیرد و بو می کند. یادش بخیری زیر لب می گوید و مرا به خاطرات قدیمش می برد که با حاج‌آقا در ایوان می نشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید. بعد از ظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون می رویم. مرتضی سرنترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار می چسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت می کنم. آن قدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار می زند. باهم یک محله را اعلامیه می دهیم و برمی گردیم سمت ماشین. مرتضی به سمت خانه‌ی بی‌صفا نمیرود و با کنجکاوی می پرسم: _کجامیری؟ _میریم یه جای خوب. _کجا؟ چشمکی را حواله‌ی نگاه کنجکاوم می کند و دوباره حرفش را تکرار می کند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده. سرم را به صندلی تکیه می دهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر می سپارم و می گویم: _کجاییم؟ با دست به بازار اشاره می کند و می گوید:" اینجا." ذوق زده می شوم و با خوشحالی می گویم: _وای مرسی! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 باهم هم قدم به داخل بازار وارد می شویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباس ها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند. در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل می زنند و می‌خواهند چیزی ازشان بخری. به یک دختربچه برخورد می کنیم که صابون معطر می فروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشی ها می رویم. لباس خوب و مناسب پیدا نمی کنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم. مرتضی برای چند لحظه ای می رود و با لبو برمی گردد. در هوای سرد لبو می خوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه می کنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم می خندد. ماهی قرمز و سبزه می خریم و به خانه‌ی ‌بی‌صفا برمی گردیم. صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمی رود. مشغول پهن کردن سفره‌ عید می شویم. سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را می آورد در حالی که نصفش را خورده! بی‌صفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره می گذارد. چشم غره ای به مرتضی می روم و بلند می شوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟ شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟ با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بی‌صفا می نشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی می طلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم. ما از خدا می خواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود. با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال می شویم. بی‌صفا گونه هایم را غرق بوسه می کند و برایم دعا می کند. به مرتضی دست می دهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو می دهم. بی‌صفا قرآن را برمی دارد و می گوید: _خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس‌. مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام می گوید:" عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم. " بی‌صفا تای ابرویش را بالا می دهد و لب میزند:" تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت." وقتی حرف های بی‌صفا را که با غم تنهایی آلوده است می شنویم، دیگر حرفی نداریم. بی‌صفا از لای قرآن پنج ریالی به ما می دهد و می گوید: _ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید. دستم را روی زانواش می گذارم و با شکوفه لبخند می گویم: _لطف دارین بی‌صفا. ان شاالله، از دعای شما. بی‌صفا چادرش را سر می کند و بدون این که به ما بگوید کجا می رود، از خانه خارج می شود. با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم. مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد. برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند. بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم می گیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ می زنم. یکهو از ماهی از دستش سر می خورد و کف آشپزخانه ولو می شود. تمام سرش خورد می شود و دهانش به طرفی می افتد. با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق می زنم و به حیاط می روم. لب باغچه می نشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض می شویم. مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد:" حالت خوبه؟" سرم را تکان می دهد که یعنی بله. برنج ها را توی آب‌های قولان قابلمه می گذارم تا دانه هایش باز شود. مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم می کند و می گوید: _آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟ صدای خنده ام به در و دیوار می پاشد و لب می زنم: _ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم. _عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم. خم می شود و الکی می گویم:" چشم علاحضرت، دیگه چی؟" سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل می زند:" دیگه هیچی." ظهر که می شود بی‌صفا هم از راه می رسد. دستش را می گیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و می پرسد: _چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا! سفره‌ی رنگینی پهن می کنم. غذاها با روح و روانم بازی می کنند چه برسد به بقیه. بی‌صفا اول برای من و مرتضی می کشد و بعد خودش می خورد‌. بی‌صفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را می شوید. به اتاق می روم که می بینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیز هایی می نویسد. _چیکار میکنی؟ دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم. دستم را به چانه ام می گیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید. _خب، شما چی گفتی؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 _چیکار میکردی؟ _از روی نوار، حرفای آیت الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره. آهانی می گویم. توی صورتم دقیق می شود که گمان می کنم عیبی توی صورتم هست. دستی به موها و چهره ام می کشم و لب میزنم:" چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم." گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه چیزی می خواهد بگوید. با تکان دادن سرم به او می فهمانم بگوید. سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون می شود. _اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم اگر نفسم را ببرند با قلبم و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم! با چشمان از کاسه درآمده نگاهش می کنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش می شنوم. مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پرده‌ی حیا توجه اش را به خودم می خوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً می گویم: _ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم! با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش می خوانم. از جا بلند می شود و به طرفی می رود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی می پرسم: _چی داری پشتت؟ شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی می گوید: _حدس بزن! _نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟ نچ نچی می کند و می گوید حدس بعدی. لبانم را جمع می کنم و سرم را می خارانم. خیلی که مغزم را می چلانم، می گویم: _کتابه؟ جعبه ای را جلویم می گیرد و با خنده می گوید:" تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!" همزمان با او خنده بر لبانم نقش می بندد و لب می زنم: _خب چیکار کنم؟ _هیچی، بیا این جعبه رو بگیر. دستم را به طرفش دراز می کنم و جعبه را از دستانش می گیرم. درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم. انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر می کنم و می گویم: _بازم که زحمت کشیدی! ممنون. چون می دانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم می شوم. به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد. زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: _میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟ _آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه! _اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟ پوزخندی توی کاسه اش می گذارم و می گویم:" آره! در سلیقه‌ی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟ _راست میگن زنها پرو ان ها! پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:" پس چی؟ پروی شوهرشونن!" با صدای در هول می شویم و سریع با همان کفش های نو ام در را باز می کنم. بی‌صفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و می گوید: _آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟ نگاهم به طرف کفش ها سُر می خورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی می گویم: _نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه. بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بی‌صفا با خنده‌ی پنهانی می گوید: _خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس! سری تکان می دهم و با نگاهم بدرقه اش می کنم. سرم را به عقب برمی گردانم، مرتضی را می بینم که کف اتاق از خنده ریسه می رود. با اخم غلیظی نگاهش می کنم و به او می توپم: _به چی میخندی؟ صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمی تواند حرف بزند. به سختی نفس می کشد و کمی بعد بریده بریده لب می زند: _هی... هیچی! بی... بی‌صفا رو دیدی؟ جوابش را با ابروهای درهم ام می دهم که ادامه می دهد: _هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود. چشم غره را هم به اخم هایم اضافه می کنم که خنده اش را قطع می کند. مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم می کند و زیر لب می گوید می رود بیرون. از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو می پرم و می گویم: _قوطی رنگت داره میوفته. دستش را داخل کیفش می برد و تشکر می کند. از خودم می پرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمی رسم که خودش می گوید: _با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه. _مثلا چی؟ دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام می گوید:" مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)