eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
• • هرڪے با خدا رفیق میشه‍💞 اهل بلا میشه‍🌱 هرڪی همــ☝️🏻 اهل بَلا بشه‍💨 اهل کربلا میشه‍♥️ • • ✍🏻[ ✨[ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امسال دیگه کسی نیست رو پروفایلش بزنه: [عازمم حلالم کنید..] یه تعداد [من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم] دور هم جمع شدیم! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگرد دنبال امام زمانت♥️✨:) 🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐚🌸 🌸 رادیو را دم گوشم می گیرم که سخنگو می گوید: _دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمان‏هاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاج‏گذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد... رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه می کنم. شاه نمی خواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج می برند. دستم را روی دستان مشت شده اش می گذارم و می گویم: _اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟ _نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه. _مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه. رادیو را روی طاقچه می گذارد و لب می زند:" خدا کنه." تشک ها را روی زمین پهن می کنم و بالشت و پتو رویش می گذارم. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش می کند. رویش را به من می کند و می گوید: _فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده. حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه! پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یک سال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان می کند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند. غم و سختی پیر می کند اما روح را جوان تر می کند. _چند روز دیگه عیده؟ رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر می کنند و می پرسد:" واقعا نمیدونی؟" شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:" نه، نمیدونم." _دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ _من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم. پتو را روی خودش می کشد و از هوا گله می کند. پنجره را به روی ماه می بندم و سر جایم برمی گردم. صبح با صدای بی‌صفا چشمانم را باز می کنم، باهم سمنو درست می کنیم و حیاط را آب و جارو می کنیم. گل های نو در گلدان ها می کاریم و آب حوض را عوض می کنیم. بی‌صفا با کمری دولا خودش را به تخت می رساند و بریده بریده، و حین نفس هایش می گوید: _آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت. دو تا چای را توی سینی می گذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست، آب حوض زلال تر به نظر می رسد و ماهی ها خوشحال ترهستند. نسیم خنکی می وزد و همگی مان را در عطر بهار غرق می‌کند. بی‌صفا چای را مقابلش می گیرد و بو می کند. یادش بخیری زیر لب می گوید و مرا به خاطرات قدیمش می برد که با حاج‌آقا در ایوان می نشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید. بعد از ظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون می رویم. مرتضی سرنترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار می چسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت می کنم. آن قدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار می زند. باهم یک محله را اعلامیه می دهیم و برمی گردیم سمت ماشین. مرتضی به سمت خانه‌ی بی‌صفا نمیرود و با کنجکاوی می پرسم: _کجامیری؟ _میریم یه جای خوب. _کجا؟ چشمکی را حواله‌ی نگاه کنجکاوم می کند و دوباره حرفش را تکرار می کند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده. سرم را به صندلی تکیه می دهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر می سپارم و می گویم: _کجاییم؟ با دست به بازار اشاره می کند و می گوید:" اینجا." ذوق زده می شوم و با خوشحالی می گویم: _وای مرسی! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 باهم هم قدم به داخل بازار وارد می شویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباس ها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند. در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل می زنند و می‌خواهند چیزی ازشان بخری. به یک دختربچه برخورد می کنیم که صابون معطر می فروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشی ها می رویم. لباس خوب و مناسب پیدا نمی کنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم. مرتضی برای چند لحظه ای می رود و با لبو برمی گردد. در هوای سرد لبو می خوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه می کنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم می خندد. ماهی قرمز و سبزه می خریم و به خانه‌ی ‌بی‌صفا برمی گردیم. صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمی رود. مشغول پهن کردن سفره‌ عید می شویم. سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را می آورد در حالی که نصفش را خورده! بی‌صفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره می گذارد. چشم غره ای به مرتضی می روم و بلند می شوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟ شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟ با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بی‌صفا می نشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی می طلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم. ما از خدا می خواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود. با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال می شویم. بی‌صفا گونه هایم را غرق بوسه می کند و برایم دعا می کند. به مرتضی دست می دهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو می دهم. بی‌صفا قرآن را برمی دارد و می گوید: _خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس‌. مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام می گوید:" عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم. " بی‌صفا تای ابرویش را بالا می دهد و لب میزند:" تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت." وقتی حرف های بی‌صفا را که با غم تنهایی آلوده است می شنویم، دیگر حرفی نداریم. بی‌صفا از لای قرآن پنج ریالی به ما می دهد و می گوید: _ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید. دستم را روی زانواش می گذارم و با شکوفه لبخند می گویم: _لطف دارین بی‌صفا. ان شاالله، از دعای شما. بی‌صفا چادرش را سر می کند و بدون این که به ما بگوید کجا می رود، از خانه خارج می شود. با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم. مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد. برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند. بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم می گیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ می زنم. یکهو از ماهی از دستش سر می خورد و کف آشپزخانه ولو می شود. تمام سرش خورد می شود و دهانش به طرفی می افتد. با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق می زنم و به حیاط می روم. لب باغچه می نشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض می شویم. مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد:" حالت خوبه؟" سرم را تکان می دهد که یعنی بله. برنج ها را توی آب‌های قولان قابلمه می گذارم تا دانه هایش باز شود. مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم می کند و می گوید: _آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟ صدای خنده ام به در و دیوار می پاشد و لب می زنم: _ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم. _عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم. خم می شود و الکی می گویم:" چشم علاحضرت، دیگه چی؟" سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل می زند:" دیگه هیچی." ظهر که می شود بی‌صفا هم از راه می رسد. دستش را می گیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و می پرسد: _چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا! سفره‌ی رنگینی پهن می کنم. غذاها با روح و روانم بازی می کنند چه برسد به بقیه. بی‌صفا اول برای من و مرتضی می کشد و بعد خودش می خورد‌. بی‌صفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را می شوید. به اتاق می روم که می بینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیز هایی می نویسد. _چیکار میکنی؟ دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم. دستم را به چانه ام می گیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید. _خب، شما چی گفتی؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 _چیکار میکردی؟ _از روی نوار، حرفای آیت الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره. آهانی می گویم. توی صورتم دقیق می شود که گمان می کنم عیبی توی صورتم هست. دستی به موها و چهره ام می کشم و لب میزنم:" چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم." گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه چیزی می خواهد بگوید. با تکان دادن سرم به او می فهمانم بگوید. سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون می شود. _اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم اگر نفسم را ببرند با قلبم و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم! با چشمان از کاسه درآمده نگاهش می کنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش می شنوم. مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پرده‌ی حیا توجه اش را به خودم می خوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً می گویم: _ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم! با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش می خوانم. از جا بلند می شود و به طرفی می رود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی می پرسم: _چی داری پشتت؟ شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی می گوید: _حدس بزن! _نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟ نچ نچی می کند و می گوید حدس بعدی. لبانم را جمع می کنم و سرم را می خارانم. خیلی که مغزم را می چلانم، می گویم: _کتابه؟ جعبه ای را جلویم می گیرد و با خنده می گوید:" تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!" همزمان با او خنده بر لبانم نقش می بندد و لب می زنم: _خب چیکار کنم؟ _هیچی، بیا این جعبه رو بگیر. دستم را به طرفش دراز می کنم و جعبه را از دستانش می گیرم. درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم. انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر می کنم و می گویم: _بازم که زحمت کشیدی! ممنون. چون می دانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم می شوم. به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد. زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: _میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟ _آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه! _اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟ پوزخندی توی کاسه اش می گذارم و می گویم:" آره! در سلیقه‌ی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟ _راست میگن زنها پرو ان ها! پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:" پس چی؟ پروی شوهرشونن!" با صدای در هول می شویم و سریع با همان کفش های نو ام در را باز می کنم. بی‌صفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و می گوید: _آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟ نگاهم به طرف کفش ها سُر می خورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی می گویم: _نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه. بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بی‌صفا با خنده‌ی پنهانی می گوید: _خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس! سری تکان می دهم و با نگاهم بدرقه اش می کنم. سرم را به عقب برمی گردانم، مرتضی را می بینم که کف اتاق از خنده ریسه می رود. با اخم غلیظی نگاهش می کنم و به او می توپم: _به چی میخندی؟ صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمی تواند حرف بزند. به سختی نفس می کشد و کمی بعد بریده بریده لب می زند: _هی... هیچی! بی... بی‌صفا رو دیدی؟ جوابش را با ابروهای درهم ام می دهم که ادامه می دهد: _هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود. چشم غره را هم به اخم هایم اضافه می کنم که خنده اش را قطع می کند. مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم می کند و زیر لب می گوید می رود بیرون. از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو می پرم و می گویم: _قوطی رنگت داره میوفته. دستش را داخل کیفش می برد و تشکر می کند. از خودم می پرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمی رسم که خودش می گوید: _با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه. _مثلا چی؟ دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام می گوید:" مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. . گرچه دوریم ، به یادِ تو سخن میگوییم..♥️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برگزاری مراسم زیارت عاشورا توسط هنرجویان هنرستان پروین اعتصامی شهرستان بندرگز🌷 به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی و با یاد شهدای شاخص هنرستان - شهید عبدالرحیم فیروزآبادی🌷 - شهید حسین مشتاقی🌷 - شهید محمدتقی سالخورده🌷 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- شب اربعین خوش باشی آقا ؛ با زائرات.. :) 💔 .. .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
باز دگر باره رسید اربعین جوش زند خون حسین از زمین شد چهلم روز عزای حسین جان جهان باد فدای حسین 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان🍂 حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🍂دوری ودوستی سرم نمیشه و هیچ کجاواسم حرم نمیشه و ازتودورم باورم نمیشه ودارم میمیرم...🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 _ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول می‌کشه. اگه کسی شما رو ببینه چی؟ _نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن. ترس را درونم خفه می کنم تا بر من مسلط نشود. هنوز به رفتن هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون می گذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم. خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم. توی اتاق ها می گردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضه‌ی گوشه‌ی اتاق می خورد. چرخ را جلو می کشم و به قیاقه‌ی از رنگ و رو رفته اش نگاه می کنم. بعید می دانم بتوانم با او کاری کنم! دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار می زنم. صدای خِرخِر اش توی خانه می پیچد و گوش هایم را آزار می دهد. سریع از توی پریز بیرونش می کشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق می شود. چند باری امتحانش می کنم تا مطمئن شوم خوب کار می کند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن می کنم. صابون را از توی حمام برمی دارم و طرح دلخواهی رویش می کشم. با قیچی برش می دهم و هر تکه را زیر چرخ می گذارم. گاهی چرخ گیر می کند و اعصابم را بهم می ریزد ولی گاه خیلی خوب کار می کند. صدای در که بلند می شود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم. بی‌صفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید. از خودم خجالت می کشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام! بی‌صفا آه و ناله کنان وارد می شود و کنار پشتی می نشیند. به زانو اش تشر می زند و با او دعوا می کند. روغن های پایش را می آورم و پایش را چرب می کند. با دقت نگاه می کنم و با شرمساری می گویم: _بی‌صفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟ بی‌صفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال می گوید: _خو وَخی خیاطی کن! می خوای چی بگوم؟ خوشحال می شوم و می پرسم:" یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه بر داشتم؟" _آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون. غنچه لبانم از هم می شکوفد و بوسه ای به لپ هایش تقدیم می کنم. ادامه‌ی کار خیاطی را در دست می گیرم، واقعا به خود کفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچ کدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام می دهم را یاد نداشته‌ام. شاید اگر پارسال به من می گفتند تو سال دیگر چنین و چنان می شوی می خندیدم و باور نمی کردم. هوا رو به گرمی می رود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شب ها به بسترمان می کشاند. شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی می وزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم. مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته. بی‌صفا هم متوجه کم صحبتی او می شود و می پرسد: _چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟ همان طور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج می گوید: _چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه. بعد هم به سختی ادامه‌‌ی غذایش را می خورد و زود می رود‌‌. من و بی‌صفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی می کنیم. هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمی داند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش نی ریزد؟ بی‌صفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم می خواند و نصیحتم می کند: _ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ! دستم را تکان می دهم و با لبخند مصنوعی می گویم:" نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس." _آ قربون دخترِ چیز فِهم. با این که توی دلم انگار رخت می شویند، سکوت می کنم. لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان می دهم و می گویم: _امروز پاش نشستم تا تموم شد. قشنگه؟ طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی می خندد و می گوید: _آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه. لباس را تا می کنم و توی ساک می گذارم. گوشه‌ای خودم را با دفترم سرگرم می کنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید. اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمی رسید. هر چه صبر می کنم و لب می چینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسه‌ی صبرم پر می شود و می پرسم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار صدایم را نمی شنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمی گوید. صدایم را بالاتر می برم و می پرسم: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ سرش را به طرفم می چرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا می زند. _چی؟ چیزی گفتی؟ _میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ _چی بگم؟ _سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟ خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 دستی به ته ریشش می زند و می گوید: _چیز خاصی نیست. نگران نباش! کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم. دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم: _آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم! چهره‌اش عوض می شود و با جدیت می گوید: _این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم... _راحت! راحت بگو! تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید: _یه جایی پیدا کردم که بریم. چهره‌ی خندان بی‌صفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده. چند هفته ای به این خانه‌ی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم‌. با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد: _تو به بی‌صفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم. سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم. _کی میریم؟ _فردا صبح. _صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟ سرش را از روی برگه‌دفترش بالا می گیرد و می گوید: _خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه. دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن. ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره‌ اش نگاه می کنم و می گویم: _تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من... نگاهم نمدار می شود و کاسه‌ی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست! صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش. من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه! من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟ حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟ بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم: _مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه. اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی! چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه‌ دلم می تکاند. _میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم. من تازه به چشمه‌ی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام. شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم. این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟ انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند. از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم. دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید: _میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی. چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم: _باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی. خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند. زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم. _ببخشید که به قلم تو نمیرسه! _اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه. چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم. مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم. صبح در حالی که سعی دارم به بی‌صفا ماجرا را بگویم اما نمی شود! یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود! سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بی‌صفاست. متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید: _چیزی میخوای بِگوی؟ _نه... یعنی چیزه. _خو بگوی دختِر! کِچلم کردی. کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم. آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم: _بی‌صفا ما باید ازین جا بریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 همانطور که لقمه‌ی پنیر در دستش است به من می گوید:" خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟" توپ را به طرف مرتضی پاس می دهم که لب می زند: _با اجازه‌ی شما یه اتاقی هست. _خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود! از رک و صلاحت بی‌صفا تعجب نمی کنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند! مرتضی این بار لب به سخن می گشاید: _نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین. دیگر نگاهش را از ما دریغ می کند، شاید هم از تنهایی می ترسد و نمی خواهد باری دیگر بی‌کس شود. لقمه را به زور به دهان می گذارد و لب می زند: _خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون... بغض در گلویم سنگینی می کند و به سختی لقمه ام را قورت می دهم. بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم اما بی‌صفا مانع می شود. می گوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم. وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمی گشتیم. بی‌صفا کلی خوراکی توی سبد برایم می چیند و ناهار سردستی هم بین شان می گذارد. مرتضی دو تشک و پتو از بی‌صفا می گیرد و پشت ماشین می گذارد. شبنم اشک بر روی مژه هایمان می غلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده. بی‌صفا را در آغوش می کشم و می گویم: _شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین. قطرات اشک بر روی چین و چروک های صورتش می نشینند و با غمی که در صدایش نهفته، می گوید: _حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد. ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم. مرتضی از در صندوق عقب را می بندد و رو به روی بی‌صفا می ایستد و می گوید: _ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین. طاقتم تمام می شود و خودم را در آغوش بی‌صفا پرت می کنم. عطر محبتش را در شیشه‌ی دلم می ریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود. سوار ماشین می شوم و بی‌صفا در را می بندد، مرتضی هم می نشیند و سوئیچ را می چرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پرده‌ی گوشم می رساند. بی‌صفا کاسه‌ی آب را پشت سرمان می ریزد و با دندانش چادرش را می گیرد بعد هم برایمان دست تکان می دهد. برایش دست تکان می دهم که پیچ کوچه با بی رحمی مرا از او جدا می کند. شیشه‌ی بغض در گلویم شکست و اشک هایم باریدن گرفت. همه اش به این فکر می کنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم. مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد. حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا می رویم. دلم میخواهد یک بار دیگر خانه‌ی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم. آسمان هم همرنگ حال دلم می شود. سپاهیان ابر های سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم می روند وصدای شمشیر های آن ها چون رعد، سینه‌ی آسمان را می شکافد. در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم می بارد. شیشه را پایین می کشم و دستم را بیرون می برم. قطرات مروارید‌گونه‌ی باران روی دستم می غلتد و مرا نوازش می دهند. کم کم باران شدید می شود و آستین لباسم به طور کامل خیس می شود. مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون می کشد و می گوید: _پنجره رو ببند. مریض میشیا! دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا می کشم. طولی نمی کشد که ماشین متوقف می شود و مرتضی می گوید: _رسیدیم. به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچه‌ی تنگ که به زور ماشین رد می شود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند. مرتضی توی بریدگی پارک می کند و وسایلمان را برمی داریم. از عرض کوچه که رد می شوم نگاهم به سر کوچه می افتد. کنار دکه‌ی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال می شوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم. با خودم می گویم وسایل را بزارم و برگردم. از در کوچک و فیروزه رنگ داخل می شوم. پرده‌ی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم می زند. پرده را کنار می زنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو می شوم. با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگ ها بزرگ بزرگ دیده می شود. حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته. ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای می خورد. کلید برق را می زنم اما برق روشن نمی شود. پشت سر مرتضی وارد خانه می شوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است. اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانه‌ی کوچکیست. خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش می بارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده. کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک. کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهره‌ی پریشانی دارد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین فرا رسیدن حسینی تسلیت باد🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا