eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون شرح...🍃 #بسیج #سپاه #امنیت 🔰کانال شهید فیروز آبادی 🌐 @shahid_rahimfiruzabadi
🔶جنگ سپاه 🔶سیل سپاه 🔶زلزله سپاه 🔶راه سازی سپاه 🔶سد سازی سپاه 🔶دستگیری عبدالمالڪ ریگی سپاه 🔶دستگیری جیسون رضاییان سپاه 🔶دستگیری روح الله زم سپاه 🔶مبارزه با گروههای تروریستی شرق و غرب ڪشور سپاه 🔶حفاظت فرودگاه ها سپاه 🔶حفاظت شخصیت ها سپاه 🔶مقابله با داعش سپاه 🔶حفاظت مرزهای آبی سپاه 🔶انتقام از حمله داعش سپاه 🔶انتقام از ترور شهید حاج قاسم سپاه 🔶بازوی پرتوان امام و رهبری سپاه 🔷 یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی و مردمی باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد مقدس را فراموش کنیم . 🔰کانال شهید فیروزآبادی 🌐 @shahid_rahimfiruzabadi
: ✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♦️‌ ارتش دست در دست سپاه از ثبات منطقه حراست می‌کند 🔹‌ بیانیه ارتش: امروز یک بار دیگر کینه‌ورزی دشمنان علیه نظام اسلامی نمایان شد. اقدام پارلمان اروپا که مدعی مبارزه با تروریسم است، علیه نهادی ضدتروریسم، از سر ناکامی در حمایت از اغتشاشات اخیر ایران است. 🔹‌ مبارزه با گروه‌های تروریستی داخلی و خارجی از منافقین تا داعش در کارنامه سپاه می‌درخشد. 🔹‌ بدون تردید پیشنهاد قرار دادن نام سپاه در فهرست ساختگی گروه‌های تروریستی بیانگر وابستگی و سرسپردگی سران اروپایی به آمریکا و صهیونیسم جهانی است. 🔹‌ ارتش جمهوری اسلامی ایران ضمن محکومیت قاطع اقدام غیرقانونی پارلمان اروپا اعلام می‌کند که منسجم‌تر از قبل دست در دست سپاه از امنیت و آرامش مردم ایران، نظام جمهوری اسلامی و ثبات منطقه حراست می‌کند. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداح اصفهانی گل کاشت! 👿مرگ بر اسرائیل 👿مرگ بر آمریکا 🇮🇷سپاه مقتدر🇮🇷 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱 بهمن ماهِ سالِ ۱۳۶۴ دفتر روزگار نام ○{عبدالرحیم فیروزآبادی}○ را در خود ثبت کرد. فرزندی که در محله شهرستان نکا هنگام اذان صبح و در منزل اجاره ای پدر چشم به جهان گشود. پدرش انسانی شریف و زحمتکش و عضو رسمی پاسداران انقلاب اسلامی بود ؛ که در سال ۱۳۵۳ با فاطمه مفتیان دختر عموی مادرش ازدواج کرد.💍 حاج ابراهیم و همسرش فاطمه خانم اصالتا اهل کلاته رودبار شهرستان بودند ؛ ولی زندگی مشترکشان را در منطقه شهرستان نکا ادامه دادند . ثمره ازدواج انها سه فرزند و دو فرزند بود. فرزند پنجم و آخرین فرزند خانواده بود. قدم نو رسیده مبارک شد و پدر منزلی که در آن مستاجر بود را خرید ، منزلی که علاوه بر و آن ، همسایه ی مسجد سعادت مهرآباد هم بود. 🕊 •┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•