eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
•|😍💗|• •|🍃🌊|• ازدواج من و ،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و هستم و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہــ🙂ـرہ ‌اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا می‌داد، من را جذب ڪــ😍ـرد. عاشقانه های ناب با ما در کانالِ 👇🏻💗 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
•|❤️🌿|• •|💍✨|• محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایزڪردن بود.😍😍 نامــ💍ـزدی ما هم شیرینی خاصے داشٺ ۴ ماه دوسٺ داشتنے!! دائماً حسین‌آقا سورپرایزم می‌ ڪرد،مثلاً تماس مے ‌گرفتم و با حالت دلتنگے مے ‌پرسیدم «آخر هفته ٺهران می‌آیے ؟» می‌گفت: «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در مےآمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😍📞 🍃شهید مدافع حرم 🍃 عاشقانه های ناب با ما در کانالِ 👇🏻💗 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
•🌸💗• •🍁✨• بیسٺ آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفٺے با رفتنش نداشــ😔ـتم ؛چون اعتقاد و باور هردویمان براے این مسیر یڪےبود و اینڪہ بہ رفٺن و آمدن‌هاے او عادت داشتم ولی دفعه آخر به او گفٺم ڪہ نمےگویم نرو، برو😞 ولی این دفعہ ڪمے رفتنت را بہ تاخیر بینداز تا دلٺـ💔ــنگے من و بچه‌ها برطرف شود... ••🌹•• عاشقانه های ناب با ما در کانالِ 👇🏻💗 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
•[🌹🙃]• •[🍒🌿]• همیشه وقتےاز منطقه به خانه می‌آمد و من در خانه نبودم، پشٺ در می‌ایستاد و در را باز نمی‌کرد. من می‌گفتم: «شما ڪه ڪلــ🔑ـید دارے پس چرا داخل نمی‌روے؟» می‌گفت: «نه عیال جان! دوسٺ دارم شما در را برایم باز ڪنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در می‌ایستم تا شما بیایی و در را باز ڪنی.😍☺️» یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم ڪنار در ایسٺاده است. من گفتم: «می‌رفتے داخل.» گفت: «نه؛ مگر می‌شود من همســ💍ـر داشته باشم و در را خودم باز کنم.» 💗 💗 عاشقانه های ناب با ما در کانالِ 👇🏻 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
•|🦋🌧|• •|🌟🌹|• 📱 آخــرین تماسش گفت: یه چیزی میگم قبــول میکنی؟! گفتم: میخوای زن بگیـ😅ـری؟! خنــدید گفت: نــه ! ازم قــول گرفت ، گفت: وقتی شهید شدم، برام گریه نکنی ها؛ برای حضرت زینب گریه کن...😭 🌸 🌸 پ.ن شهادت الکی نیست😔😔💔 عاشقانه های ناب با ما در کانالِ 👇🏻 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
『🌿』 『🌹』 •• قرار بود وقٺی در جبهه هست من در خانه ڪار سنگین انجام ندهــ❌ـم و ایشان برگردد و ڪارها را با هم انجام دهیم. اگر لبــ👕ـاسے می‌‌شسٺم. او در ڪنارم آب مےڪشید و با هم پهن مےکردیم. ڪارها را با هم ٺقسیم مےکردیم. به من می‌گفت: «قرار نیسٺ شما برای من ڪار کنے و من شما را به زحمــ💞ـت بیندازم. اگر ڪارے هم در خــ🏡ـانه انجام می‌دهی، وظیفه‌اٺ نیست بلڪه لطف می‌کنی.» 💗 💗 هر روز با قـــرار عاشقـ💗ــانه زندگی تان را عاشــ❤️ـقانه تر کنید👇🏻👇🏻 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
#عاشقانه_ای_از_جنس_شهدا『🌹🐚』 #عاشقانه_های_مذهبی『🍓✨』 همســ💍ـرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد... ڪه هر وقٺ دلخورے از من دارےو نمیتوانی ابراز ڪنے ، برایم بنویـ✏️ــس! . خودش هم همین ڪار را میکرد. عادٺ داشٺ قبل از خــ😴ـواب همهء مسائل روز را حل ڪند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت ڪه امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدے، منو ببخشـــ😔. من منظورے نداشٺم آخرش هم یه جمله عاشــ😍ـقانه مینوشت... گاهی من ڪـ📃ـاغذ را ڪه میخواندم، میگفتم: ڪدام مسئله را میگی؟ من اصلا یادم نمیاد😁 یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نڪرده بود، ولی پویا مراقــ😎ـب بود ڪه نڪند من دلخور شده باشم...☺️💗 . ✨ به نقل ازهمسرشهید مدافع حرم ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
『🌹🐚』 『🍓✨』 خانومش میگه؛ قبل ازدواج سه بار رفتیم بیرون حرف زدیم هر سه بار همونجایی که حالا برای همیشه خوابیده ... :) •||🖤@shahid_rahimfiruzabadi
•|🌹|• •|🌊|• ﺷﺎﻳﺪ بهٺرﻳﻦ لحظه هایے ڪه با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ… نمـ📿ـازاے دو نفره مون بود… ﺍﻳﻦ ڪﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍقـ♡ــٺدﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ… ﺍﮔﻪ ﺩﻭٺایی… کنــ😉ـار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ… ﺍﻣڪﺎﻥ ﻧﺪﺍشٺ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ… چقد ﺣﺲ ﺧـ😍ــﻮﺑﻴﻪ… ڪﻪ ﺩو نفر، ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ… منطقه ڪه میرفٺ تحمل خونــ🏡ـه بدون حمید… واسم سخـ😔ــٺ بود… هر روز با قـــرار عاشقـ💗ــانه ای زندگی تان را عاشــ❤️ـقانه تر کنید👇🏻👇🏻 •|| @shahid_rahimfiruzabadi ||•
[🌹🌊 [✨🦋 ••به هر بهانه اےبرایم هــ🎁ـدیه می خرید؛ براے روز مادر و روزهاے عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصٺ جبران میڪرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشڪر میڪرد. زمانے ڪه فرمانده نیروے زمینے بود، مدٺ ها به خانه نیامده بود. یڪ روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظــ👮ـامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازے ؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " 😥😥 گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکــ💌ـتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاڪٺ را درحالےڪه دستانم می لرزید ، باز ڪردم. یڪ نامــ📄ـه بود با یڪ انگشــ💍ـتر عقیق . نوشته بود:" برای تشڪر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یڪ نفس راحٺ کشیدم. اشڪ امانم نداد.😭🌹 💗به روایٺ همسر شهید صیاد شیرازے💗 •[🌹@shahid_rahimfiruzabadi
♥✨ ✨ ~|🌿 🌻|~ ~|☁️ 🦋 |~ . . خانہ ما و آنها روبروے هم بود. یڪ روز ناهار آنجا مـےخوردیمـ و یڪ روز اینجا. آن روز نوبت خانہ ما بود. موقع ناهار دیدم خانمش تنہا آمده؛ همیشہ باهم مـےآمدند. پرسیدم:" چـےشده؟" چیزے نگفت، فهمیدیم ڪہ حتما با یوسف حرفش شده استـ بعد دیدم در مـےزنند. در را باز ڪردم. یوسف بود. روے یک کاغذ بزرگ نوشتہ بود " من پشیمانم " و گرفتہ بود جلوے سینہ اش. همہ تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانہ عوض شد. . . منبع: "ڪتاب هالہ اے از نور" . . . 🥀| | هر روز با قـــرار عاشقـ💗ــانه ای زندگی تان را عاشــ❤️ـقانه تر کنید👇🏻👇🏻 ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
♥🍃 🍃 . | | | | . . زمانـے ڪہ با حمید ازدواجــ💍ـ ڪردم از همہ جدا شدهـ بودمـ . همہ ڪسم شد او. خیلـے با هم دوست بودیمـ. . یڪ روز صفیہ بدو بدو آمد ، گفت:"فاطمہ!یڪ چیزے مـےگویمـ هول نڪـ😱ــنـے!" گفتم چـے شدهـ؟! گفت:"حمید آمدهـ ولـے زخمـے است". من گل از گلم شڪفت.😍☺️ ___ . مثل بچہ ها با سر زانوهایمـ خزیدم تا نزدیڪ تشک او . گفتم :"واے حمید! خیلے خوشــ😍ـحالمـ زخمـے شده اے." آنقدر از برگشتنـ او ذوق زدهـ بودم کہ نفهمیدم این حرف کمـے زمخت است. حمید صورتش را درهم کشید . درد و خنـ😅ــده اے کہ تا پشت لب هایش آمدهـ بود و او نمـے خواست بہ بیرون درز ڪند. گفت"دختر! این چہ طرز حرف زدنـ است؟آدمـ مـے گوید خدایا!اگر حمید زخمـے شد و رضاے تو در اینـ بوده ، من راضیم بہ رضاے تو.اگر شهید هم بشود همین." چشم هایمـ برقـے زد و گفتم:" این حرف ها را جمع کن حمید! خوب شد زخمـے شدے. یڪ ماه پیش خودم هستـے."😉😍 . بخشـے از ڪتاب: نیمہ پنهانـ ماهـ _انتشارات روایت فتح . . 🕊| | ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
🦋🌿 🌿 -| #عاشقانه_ای_از_جنس_شهدا 💗 -| #عاشقانه_های_مذهبی 💗 خـ🏠ــانہ ما و آنها روبروے هم بود. یڪ روز ناهار آنجا مـےخوردیمـ و یڪ روز اینجا. آن روز نوبت خانہ ما بود. موقع ناهــ🍝ـار دیدم خانمش تنہا آمده؛ همیشہ باهم مـےآمدند. پرسیدم:" چـےشده؟" چیزے نگفت، فهمیدیم ڪہ حتما با یوسف حرفش شده استـ بعد دیدم در مـےزنند. در را باز ڪردم. یوسف بود. روے یک کاغذ بزرگ نوشتہ بود " من پشیمانم " و گرفتہ بود جلوے سینہ اش. همہ تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانہ عوض شد.😂😍 منبع: "ڪتاب هالہ اے از نور" 🥀| #شهید_یوسف_کلاهدوز | . ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
♥🍃 🍃 . | | | | . +چمرانـ: من مرد زندگـے نیستمـ. -پروانہ:(جا میخورد)یعنـےچہ؟ +چمرانـ: من یڪ تڪلیفے توے اینـ عالم دارم ڪہ فکر میڪنم براے این تکلیفـ بہ دنیا آمده امـ. نگاه نکن بہ دڪتراے فیزیڪ پلاسما ، بہ حقوق ماهـے چند هزار دلار. . . من بہ زودے همہ ے این ها رو باید بگذارم و برم. -پروانہ: یعنـے انجام اون تکلیفـ با دوست داشتنـ ، با عشقـ ورزیدنـ و با زندگـے ڪردنـ منافاتـ داره؟ +چمرانـ: با دوستـ داشتنـ و عشقـ ورزیدنـ نہ، براے اینڪہ اینها مقولاتـ آسمانـےاندـ ولـے با زندگـے کردنـ چرا، با هر تعلقـے ڪہ پاے آدم رو بہ زمینـ بند ڪند چرا. . . منبع: 📖از ڪتاب مرد رویاها "نوشته سید مهدے شجاعـے" . . . 🔹| | ⛓| | . . . [@shahid_rahimfiruzabadi] . . 🍃 ♥🍃
⌨📜 📜 ° ° ^💍° #عاشقانه_ای_از_جنس_شهدا ^💍° #عاشقانه_های_مذهبی ° یادم هسٺ در یڪے از سفر هایے ڪہ بہ روسٺاها مےرفت همراهش بودم داخل ماشین هدیہ‌اے بہ من داد - اولین هدیہ‌اش بہ من بود و هنوز ازدواج نڪرده بودیم - خیلے خوشحال شدم و همان جا باز ڪردم دیدم روسرے اسٺ، یڪ روسرے قرمز با گلهاے درشت من جا خوردم، اما او لبخند زد و بہ شیرینے گفٺ :« بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقٺ روسرے گذاشٺم و مانده . • من مےدانسٺم بچه‌ها بہ مصطفے حملہ مےڪند که چرا شما خانمے را ڪہ حجاب ندارد مےآورید موسسہ‌، اما برایم عجیب بود ڪہ مصطفے خیلے سعے مےکرد مرا بہ بچہ‌ها نزدیڪ ڪند. • مےگفٺ:« ایشان خیلے خوبند اینطور ڪہ شما فڪر مےڪنید نیسٺ بہ خاطر شما مےآیند موسسہ و مےخواهند از شما یاد بگیرند. انشالله خودمان بهش یاد مےدهیم.» نگفت این حجابش درسٺ نیسٺ مثل ما نیسٺ فامیل و اقوامش آنچنانےاند، اینها خیلے روے من تاثیر گذاشٺ. • او مرا مثل یڪ بچہ ڪوچڪ قدم بہ قدم جلو برد بہ اسلام آورد . • • منبعـ📗 : نیمہ‌پنهان‌ماهـ ° ° ° ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
. . •[☕️ •[🌱 . . وقٺے مےاومد خونہ دیگہ نمےذاشٺ من ڪار ڪنم. زهرا رو مےذاشٺ روے پاهاش و با دسٺ بہ پسرمون غذا مےداد. مےگفٺم: «یڪے از بچہ‌ها رو بده بہ من» با مهربونے مےگفٺ: «نہ، شما از صبح ٺا حالا بہ اندازه ڪافے زحمٺ ڪشیدے». مهمون هم ڪہ مےاومد پذیرایے با خودش بود. دوسٺاش بہ شوخے مےگفٺند: «مهندس ڪہ نباید ٺو خونہ ڪار ڪنہ!» مےگفٺ: «من ڪہ از حضرٺ علے ع بالاٺر نیسٺم. مگہ بہ حضرٺ زهرا س ڪمڪ نمےڪردند؟» راوے : . . •[ ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
^| ♥️| ^| 🌹| قهربودیم😞 درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شد؛ هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت📖 و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن😍 ولے من باز باهاش قهربودم!! کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنیـا مـات؛ سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد! بازهم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید : عاشقمے؟؟؟ سکوت کردم؛ گفت : عاشقم گر نیستے لطفی بکن نفرت بورز بےتفاوت بودنت هرلحظه آبم مےکند دوباره با لبخند پرسید:☺️ عاشقمــــے مگه نه؟؟!!! گفتم:نـــــه!!! گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری که این سان دشمنے یعنے که خیـلے دوستـم دارے" زدم زیرخنده😅 و روبروش نشستم؛ دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستے😍😌💞 ^| همسر‌ | ╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮ @shahid_rahimfiruzabadi ╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯