eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوبیه وقتایی که عاشق شی😊❤️ . عاشق خدا...خدایی که حواسش به همه چی هست خدایی که حرف زدن باهاش خیلی آرومت میکنه چه حس خوبی وقتی دلت آسمونی شه دلت که آسمونی شد ،دوباره زندگیت جون تازه میگیره یه انرژی مضاعف برای ادامه ی زندگی، همون زندگی که خدا راضیه و با لبخند رضایت هواتو داره... هیچوقت_برای_شروع_دیر_نیست دلتو_آسمونی_کن ‼️... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
پیغمبر«ص»ما درمهربانی مَثَل نداشته است‌و بی شک تاریخ چون محمد«ص» نداشته است . ❤️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷گاهی زندگـی یک آدم می‌شود معنی یک آیه، گاهی نگاهش که می‌کنی انگار قرآن تفسیر می‌شود لبخند که می‌زند می‌شود خودِ آیه! [ اَشِدٰا عَلَی الْڪُفٰـار رَحِمٰـاءِ بَیْـنَـ‌هُم ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| 🍒| شب عروسی💑 هنگام برگشتن ازآتلیه علی آقا به من گفتند اگر موافق باشید قبل ازرفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان ونمازمان راباهم بخوانیم یک نماز دونفره عاشقانه☺️🌸 واین هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند که چرا نمی آیید مهمانها منتظرند😁 من هم گفتم قبول😍 فقط جواب آنها باشما.☺️ ایشان هم گفتند مشکلی نیست موبایلم را برای یک ساعت میگذارم روی بی صدا تامتوجه نشویم😁 بعد باهم به خانه پرازمهرو محبتمان♥️ رفتیم وبعد ازنمازبه پیشنهاد ایشان یک زیارت عاشورای دلچسب دونفره خواندیم بنای زندگیمان را با معنویت😊 بنا کردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم.🌹 ‌‌✍راوی: همسر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ دستانش را رو به آسمان می برد و به شوخی لب می زند:" خدایا عدالتتو شکر!" لبم را به دندان می گیرم: _این چه حرفیه دایی! مرتضی بیچاره که همش اینور و اونور بوده. _چشمم روشن! تو پشت داییتو خالی میکنی؟ کمی سکوت می کند و می پرسد: _راستی ریحانه نگفتی مرتضی رو چجوری از سازمان جدا کردی؟ نگاهم را به چهره‌ی دایی می دوزم: _راستش من کاری نکردم اگرم کسی کاری کرده خدا بود. مرتضی خودشم بریده بود از سازمان. خودش بهم گفت مارکسیسمو قبول نداره. تصمیمش رو هم گرفت که از سازمان بیاد بیرون. دایی آهانی می گوید و مشغول خوردن می شود. تشک دایی را توی نشیمن پهن می کنم و بالشت و پتویش را هم می گذارم. به اتاق می روم کش از موهایم جدا می کنم. موهای بلندم را بخاطر روز های اسارت کوتاه کردم. دلم نمی خواست این مو ها مرا یاد آن روزها بیاندازد. کمی از لیوان آب می نوشم و وسط بچه ها می خوابم. توی خواب مدام خودشان را به من می زنند. یک موقع بیدار می شوم میبینم پای محمدحسین توی دهان من است! یک موقع زینب خودش را روی من انداخته! لبخندی بهشان می زنم و باز می خوابم که بارها بیدار می شوند. من را هم بیدار می کنند و بهشان شیر می دهم تا دوباره بخوابند. صبح با چشمان پف دار بیدار می شوم و صبحانه آماده می کنم. دایی کتری را برمی دارد تا چای بریزد. همان طور که کار انجام می دهد برایم تعریف می کند: _دیگه همه میدونن شاه برنمیگرده. بیشتر مقامای لشکری و کشوری هم در رفتن. هر کی هم هر چقدر تونسته چمدونشو بیشتر بسته و از ملت کنده و برده! همین امروزا هم زندانی‌های سیاسی رو آزاد میکنن. با شنیدن جمله‌ی آخرش دلم می لرزد. خوشحالی ام را نمی توانم ابراز کنم و می پرسم:" واقعا؟" دایی خنده ای کوتاه می کند و می گوید:" واقعا." دایی قبل از رفتنش خداحافظی می کند و می رود. بچه ها که بیدار می شوند باهم به سراغ حیاط می رویم. شلنگ را به سوی باغچه می گیرم‌. من هم از جنس غنچه ها شدم در انتظار بهاری... هنوز کارم تمام نشده که صدای صلوات از توی کوچه بلند می شود. انگار همگی در حال رفت و آمد هستند و کوچه پر از آدم شده. حواسم پی بچه ها می رود که حسابی خودشان را خیس کرده اند. غرغرکنان آنها را داخل می برم. هنوز لباس هایشان را تن شان نکردم که صدای زنگ در می آید. سعی دارم لباس تن شان کنم اما طرف دستش را از روی زنگ برنمی دارد. کلافه می شوم و همراه با غرولند به طرف در می روم. در را باز می کنم و خانم همسایه را می بینم. _خانم غیاثی، آقاتون اومدن. بیخیال دستم را تکان می دهم و می گویم:" اون نفری که میگین داییم هستن." _والا من نمیدونم ولی میگن شوهرتونن. به اول کوچه خیره می شوم. همگی دور کسی حلقه زدند. شک برم می دارد، با خودم می گویم نکند..؟ به خانم همسایه می سپرم مراقب بچه ها باشد. نفسم به شماره می افتد. نیرویی قوی مرا به طرف کوچه می برد. گام هایم سست شده و از فکر اینکه مرتضی نباشد عزا می گیرم. به جمعیت که می رسم می گویم کنار بروند. مردها صدایم را نمی شنوند و یکی از خانم ها که حالم را می بیند پیش می آید و به مردها می گوید کنار بروند. تن ها کنار می روند و قد و قامت مرتضیِ من نمایان می شود‌. بدنم به لرز می افتد، قلبم خودش را به دیوار بدنم می زند و می خواهد بیرون بپرد. کاسه چشمم لبریز می شود و اشک ها راه خودشان پیدا می کنند. لبم را گاز می گیرم و فقط می گویم: _سلام! هر چه پنبه بافته بودم رشته شد. هر وقت بیکار می شدم با خودم همچین روزی را تصور می کردم و برای امروز کلی حرف داشته ام اما حالا هیچی یادم نیست! گرد غم چهره‌ی مرتضی را عوض کرده بود. موهای سفید روی سرش چنگ به دلم می زند‌. مرتضی لبخند می زند و می گوید: _سلام. خوبی؟ وقت نمی شود جوابش را بدهم و جوان های محله او را قلم دوش می کنند. نمی دانم این ها چطور خبر دار شده اند! زن ها دورم را می گیرند و یکی شان می گوید: _خانم غیاثی شوهرتون انقلابی هستن؟ چرا با ما نگفتین، اگه میگفتین بیشتر هواتونو می داشتیم. جوابشان را با یک لبخند می دهم. به طرف خانه می رویم. مرتضی را زمین می گذارند و او را نوبتی به آغوش می فشارند. تعارف میکنم تا داخل بیایند اما آن ها قبول نمی کنند و کمی بعد هر کسی متفرق می شود. مرتضی با خنده وارد می شود و با دیدن بچه ها چشمانش برق می زند. به طرفشان می دود و آن ها را در آغوش می گیرد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ بچه ها غریبی می کنند و گریه شان بلند می شود. به طرف شان می روم و بچه ها را در آغوش می گیرم. دست مرتضی را هم می کشم تا به داخل بیاید. هنوز باورم نمی شود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای می نوشد. بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند. دلم می خواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم می کنم. مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را می گیرد. گرمای دستانش به زندگی مان رونق می بخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم می نشاند و آن را روی پیشانی اش می گذارد بعد هم می گوید: _خب ماهروی من چطوره؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟ من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان می دهم و می گویم: _نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط. بچه ها را در آغوش می کشد و بچگانه با آن ها صحبت می کند. با ذوق به محمد حسین و زینب رو می کنم و تشویق شان می کنم تا بابا بگویند. زینب با دهان کوچکش به سختی بابا می گوید و محمد حسین هم چیزی می گوید. با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف می کنم: _خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟ شکوفه‌ی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمی رود. _آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی. دستی به ریش هایش می کشم که بلند شده اند. _مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی! _مگه نبودم؟ جوابش را با یک لبخند می دهم. دوباره می پرسد:" تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟" چشمانم را دور کاسه‌ی چشمم می چرخانم که مثلا دارم فکر می کنم. _نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن. دستش را روی چشمش می گذارد. _چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه! کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب می دهم. توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد. مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب در می آورد! خنده ای مهمان لبم می شود و برنج ها را هم دم می کنم. مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد: _بابام این مدت نیومد؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. _نه، چرا پرسیدی؟ اول طفره می رود اما آخر از زیر زبانش می کشم که تعریف می کند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته! اذان ظهر را که می دهند دایی هم از راه می رسد. باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم می نشینند. سینی چای را مقابلشان می گذارم و دایی با خنده می گوید: _چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمی‌گیری! لبم را به دندان می کشم. _این چه حرفیه دایی! چای‌تونو بردارین تا سرد نشده. اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده! دستش را روی پای مرتضی می گذارد و به شوخی می پرسد: _خب آقای غیاثی، شاه داماد! کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما! تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین. مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛ دست روی پای دایی می نشاند و می گوید: _کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم. می ترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم! چشمانم را به باغستان قالی می سپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان می گویم؛ _عه مرتضی! هر دو شان می خندند و برای پهن کردن سفره می روم‌. ناهار خوبی می خوریم و مرتضی داوطلبانه می خواهد ظرف بشوید. دایی سر به سرش می گذارد و با شوخی می گوید: _ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟ تو هم زن ذلیل شدی! آن روز با تمام خوشی هایش می گذرد. هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام. چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند. این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمی گذاشت امام برگردند. اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد. اما مشت گره شده‌ی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد! تیتر تمام روزنامه ها شده بود امام آمد! کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند. همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند. بعضی از مسیر ها هم گلدان گذاشته بودند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور می رود سریع بلند می شود. دور خانه با شادی می چرخد و بچه ها را به هوا پرتاب می کند. از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش می کنم. _چی شده مرتضی؟ ان شاالله که خیره. نزدیکم می آید و دستم را می بوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد. بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش می ریزد. _خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم. بعد هم خودش بچه ها را حاضر می کند. با هم به طرف فرودگاه می رویم اما بخاطر شلوغی نمی توانیم نزدیک شویم. همه جا پر از ازدحام شده و هر کس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است! همه در پوست خود نمی گنجند. یکی شیرینی می دهد، آن یکی شربت پخش می کند. دیگری گلاب به سر مردم می پاشد؛ خلاصه هر کس کاری می کند. مرتضی، محمد حسین را از من می گیرد و جدا می شود. زینب را سر دستانم می گیرم و می پرسم چیزی میبینی؟ از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه می تواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟ ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند. بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه می زند. هر کسی زیر لب چیزی می خواند. یکی دعا دعا می کند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است می خواند. اما من نمی توانم از سر هیجان کاری کنم. تنها کاسه‌ی چشمم پر می شود و قطره ای دوان دوان گونه ام را می گذراند. یکهو توی جمعیت غوغا می شود. پرسان پرسان می فهمم امام با ماشین شان به بهشت زهرا می روند. از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم می شوم. هر کسی خودش را جوری به بهشت زهرا می رساند. میان جمعیت کسانی را می بینم که پا برهنه به سویی می دوند و می گویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه می دوند. جمعیت به بهشت زهرا می رسد. امام سخنرانی می کنند و اول از شهدا نام می برند. شهدایی که با خون شان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند. چشمان همه لرزان می شود و به جاهای خالی کنارشان نگاه می کنند. من هم یاد آقاجان می افتم. نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم می پیچید؟ هر چقدر می گذرد مردم سراپا می ایستند. امام قصد رفتن می کنند دست ها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی می دهند. زینب گاهی بی تابی می کند اما محکم توی بغلم نگهش می دارم تا میان جمعیت رها نشود. بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا می کنم و باهم به خانه برمی گردیم. تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان می چرخد. امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند. عصر برای مرتضی چای می برم. حرفم را چند باری مزه مزه می کنم و می پرسم: _مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟ راستش خیلی نگرانشم. مرتضی دلداری ام می دهد و می گوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک می کنند تا پیداش کنند. ولی بدجور دلم شور می زند. حرف های آخر او یک طرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی می کرد. چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی می خواهم زودتر به دیدار مادرم برویم. دلم برایش پر می کشید. لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را می خواهم. مرتضی هم قبول می کند و خیلی زود راهی مشهد می شویم. توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان می کنم. مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند. این حس وقتی به نزدیکی مشهد می رسیم در وجودم پر رنگ تر می شود. دست خودم نیست اما قلبم تند می زند و دست و پایم یخ می کند. مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی می کشد و می پرسد: _حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده! برای این که نگران نشود با این که خوب نیستم می گویم خوب‌ام. آدرس خانه را به مرتضی می دهم و گاهی هم راهنمایی اش می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. مردم حسین (ع) را دوست داشتند اما اهل هزینه کردن نبودند..! + و این حکایت خیلی‌ از ماست که ذره‌ای برای عقایدمون هزینه نمیکنیم، اما حسین بخاطر دینش از مال و جان و عزیزترین هاش گذشت.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👌 فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨ کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است!! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!! گفت: چی را برای چی آتش زدم! ✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست، که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم! 💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉بهترین لبخنددرخندوانه🍉 😉😊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۷ تا صلوات هدیه کن به امام حسن(ع) ] 💚🌿 •••♡•••
1_232884982.mp3
2.82M
🎧 چرا دوستی باشهدا؟! "خاطره ای از ارتباط یک دانش آموز با شهدا" 🔰شهیدان الگوی جذب جوانان راوی: حاج حسین کاجی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ وقتی ماشین به داخل کوچه می پیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم می بینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمی کردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر می گذرد. دلهوره ام فرو کش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم می کند و دوباره سوالش را می پرسد. می گویم خوب هستم و پیاده می شوم. دستی به دیوار های آجری می کشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخ ها از جایی که هستم بلند می کند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر می کنم‌. شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را می بینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده. میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز می شود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت می کند. آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته می شود و او نیز متعجب وار نگاهم می کند. پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمی ساختیم‌. او حتی پلک هم نمی تواند بزند که یک دفعه دستم را می کشد. با صدای لرزانش مادر را صدا می زند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پرده‌ی آشپزخانه را کنار می زند. با دیدن من خشکش می زند‌ و فقط نگاهم می کند. می ترسم پس بیافتد و همه اش از خدا می خواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش می شوم خم می شوم تا پایش را ببوسم. مادر خم می شود و نمی گذارد. روی زمین می نشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار می دهد. به همراه بغض خفته اش لب می زند: _ریحانه؟ مادر خودتی؟ اشک مجال حرف به من نمی دهد. سر تکان می دهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند می شود. مرتضی یا الله کنان وارد می شود. مادر با دیدن آن ها کپ می کند و بهشان خیره می شود. محمد حسین و زینب با پاهای کوچک شان خودشان را به آغوشم می رسانند. هر دو شان را بغل می گیرم و در حالی که سعی دارم اشک هایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل می گیرد. مدام قربان صدقه مان می رود و تنها با مرتضی دست می دهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند. وارد خانه می شویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. مادر سینی چای را جلویمان می گذارد و تعارف می کند. استکان و نعلبکی برمی دارم و جلوی مرتضی می گذارم. نمی دانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست می گیرد: _گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر! خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم. مرتضی چون غم را دور کند، شوخی می کند: _عه پس از دعاهای شماست! _چی؟ _همین خوشبختی دخترتون. مادر کمی می خندد و می گوید: _دورا دور خبرتو از حاج حسن می گرفتم... با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع می کند. دست شان را می گیرد و آن ها را به آشپزخانه می برد. بهشان کلی شکلات و کیک می دهد. برایشان باز می کنم و آرام در دهانشان می گذارم. مادر از دلتنگی هایش می گوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است. آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمی گردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ تک تک آجر های خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کرده اند. دلم می خواهد دیوار ها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده. کاسه‌ی چشمم از اشک لبریز می شود. مادر را جلویم می بینم که زل زده است به بغض گیر کرده‌ی توی گلویم! به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست می کنم. محمد با صدای رگه دارش لب می زند: _آبجی از آقاجون خبر داری؟ انگار زلزله ای درونم به پا می شود. کمی دهانم را مزه مزه می کنم و با دست پاچگی می گویم تازگی ها خبری ندارم. مادر آهی می کشد و دلم را کباب می کند. مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه می کند و محمد از ما خداحافظی می کند‌. محمد حسین و زینب دور مادر می چرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد. مادر اشک هایش را پاک می کند و آن ها را ناز و نوازش می کند. نگاهش را روی زینب دقیق می کند و با افسوس تعریف می کند: _چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست. قربونت برم عزیزم... مرتضی دستش را روی دستانم می گذارد و با این کار رویم را به او می کنم. لبانش به خنده باز می شود و آرامش بهم می دهد. ساعتی می گذرد و محمد با کباب برمی گردد. اخم چینی به پیشانی ام می دهد و می گویم: _مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم می‌خوردیم. با همان وسواس همیشگی اش جواب می دهد: _آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم. طولی نمی کشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز می شود. چادرم را سر می کنم و به حیاط می روم. با دیدن من سیل اشک های لیلا روی گونه هایش می غلتند. شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه می دهد و سریع به طرفش می دوم. آغوشش را به رویم می گشاید و هم را بغل می گیریم. اشک شوق ول کن چشمانمان نیست. با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور می کنیم. معلوم می شود آقامحسن هم توی شوک است! احوال پرسی می کنیم و به طرف خانه می رود و همزمان می گوید: _این باجناق ما کجاست؟ مرتضی و آقامحسن هم را بغل می گیرند و کلی سر به سر هم می گذارند. ناهار را در کنار هم می خوریم و داوطلبانه تقاضا می کنم ظرف ها را بشویم. نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد! حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام. یادش بخیر چقدر زود گذشت... لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد. _چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا! هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟ خنده ام می گیرد. _دوری آدمو درست می کنه لیلا جان. تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم. لب می گزد و زیر چشمی نگاهم می کند. این دفعه خنده ام بیشتر می شود و می گویم: _چند وقته هست؟ _پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟ راستی تو خونواده‌ی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟ مادر وارد آشپزخانه می شود و چادرش را روی سرش جا به جا می کند. بعد هم رو می کند به لیلا و امر می کند: _لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچه‌مو! به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟ پقی می زنم زیر خنده و قیافه‌ی متعجب لیلا را نگاه می کنم. لیلا کمکم می کند تا ظرف ها را بشوییم. دستم را دراز می کنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم. متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم می شوم. _این چیه؟ ظرف ها سریع می گذارم و دستم را پایین می آورم. من من کنان و دست و پا شکسته جواب می دهم: _این؟..‌. چیزی نیست! دستم را محکم توی مشتش می گیرد. _چیزی نیست؟ اثر سوختگیه! لب تکان می دهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، می گویم: _آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم. کمی مشکوک نگاهم می کند و بعد دستم را رها می کند. میوه را وسط فرش می گذارم و هر کس چیزی برمی دارد. فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم می نشیند. با صدای با مزه و روانش می گوید: _خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟ _جانم؟ دهانش را به طرف گوشم نزدیک می کند و می پرسد: _شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم. من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم. بوسه ای به سرش می زنم و قربان صدقه اش می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ عصر نمی گذارم مادر کاری کند. کنار خودم می نشانمش و سیر نگاهش می کنم. او هم کم از درد هایی که کشیده نمی گوید. هر چیزی که تعریف می کند داخلش خدا رو شکر پدرت بود، دارد! معلوم است همین نبود آقاجان بزرگ ترین ضربه برای اوست. به طرف اتاقم می روم. در فلزی را هل می دهم و وارد اتاق می شوم. مثل قدیم است... کتاب های داستانم گوشه‌ی طاقچه برایم دست تکان می دهند. قالیچه‌ی وسط اتاق با دیدن من خجالت می کشد و گل هایش سرخ تر می شود! پشت میز کوچکم می نشینم و رویش دستی می کشم. کتاب های محمد روی میز است و بر شان می دارم و چند ورقی می زنم. از جا برمی خیزم و سراغ کمدم می روم. به لباس هایم دستی می کشم و بو شان می کنم. صدای مرتضی دستی می شود و مرا از خود بیرون می آورد. _ریحانه سادات؟ بر می گردم و قاب چهره اش را توی چشمانم می بینم. _جانم؟ با چشمانش اتاق را زیر و رو می کند. روی لحاف می نشیند و کمی ورجه وورجه می کند. _خوشم میاد بچه قانعی هستی. از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو میبری! _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه تو اینجا درس خوندی و رتبه ات شد اون حالا من! نمی دانم تعریف است یا تحقیر اما مطمئنم قصد او اذیت کردن من نیست. لبخندم را پر رنگ می کنم و می گویم: _آره... قناعتو آقاجون خوب بهمون یاد داد. البته اون همیشه دلش میخواست بهترینا رو برامون بخره اما خب... شرایط زندگی اینطور نبود. بلند می شود و دستی به کتاب هایم می کشد. دستش روی یکی از کتاب ها می ماند. _بی نوایان؟ من فکر کردم اینجور کتابا دوست نداری! الکی سر تکان می دهم. _پس تو هنوز نتونستی منو خوب بشناسی. کف دستش را جلو می آورد و از من می پرسد: _میدونی این چیه؟ _خب دستته! _نخیر این یه دشت پهنه که از بالا برای من اینطوره. تو هم مثل همین دشتی! من روحیه تو رو مثل این دشت میتونم به خوبی ببینم. _پس چرا نمیدونستی؟ _چون میخواستم این حرفمو بزنم. مادر صدایمان می کند. فاطمه دست بچه ها را می گیرد و باهاشان بازی می کند. محمد وارد خانه می شود و به مادر می گوید: _مامان من میرمو برمی گردم. بی اختیار به هنگام خداحافظی ساده خودم را به محمد چسبانم. وقتی متوجه می شوم که محمد مثل زمان های پیش چک و چانه می زد تا بغلش نکنم. لبخند دندان نمایی می زنم و بدرقه اش می کنم. شب جرقه ای توی سرم می پیچد. تصمیم می گیرم فردا به دیدن زینب بروم. مادر از تصمیمم خوشش آمد و آدرس خانه اش را داشت. دست بچه ها را می گیرم و باهم به کوچه ها را طی می کنیم. مادر جلوی در قهوه ای می ایستد و زنگ در را فشار می دهد. صدای زینب کورمال کورمال خودش را به من می رساند. زینب در را باز می کند و با دیدن مادر که رو به روی در است می گوید: _سلام حاج خانم خوبین؟ خبر جدیدی از ریحانه ندارین؟ از پشت در جلو می آیم و به شوخی می گویم: _چرا ریحانه خودش اومد. او هم با دیدن من خشکش می زند. با چشمان مبهوت مرا آنالیز می کند و بعد می گوید: _من خواب میبینم؟ تو... تو ریحانه ای؟ یکی آرام زیر گوشش می خوابانم. _نه روح ریحانه‌ام... خب معلومه خودشم دیگه. دستش را دور کمرم حلقه می کند و با تمام قدرت مرا فشار می دهد. _کجا بودی دختر؟ ما رو که نصفه عمر کردی . _هنوزم مثل همیشه ای... نگران و نگران.. لبش را گاز می گیرد و با عذرخواهی می گوید:" وای! خاک تو سرم. اینقدر هول شدم یادم رفت دعوتتون کنم داخل. تو رو خدا بیاین داخل." سر تکان می دهیم و وارد خانه اش می شویم. خانه‌ی ساده ای است. باری دیگر زینب از دیدن دوقلوها جا می خورد. با حسرت عجیبی آن ها را در آغوش می کشد و تاب شان می دهد. _وای ریحانه! تو با این کارا میخوای منو بکشی؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم؟ چشمکی تحویلش می دهم: _نترس! حواسم هس کی از آخرین درجه غافلگیری پایین بیارم. زینب برایمان چای می ریزد و پذیرایی ساده ای می آورد. بچه ها را به اتاقی می برد. وقتی متوجه می شوم بچه ها دل از اتاق نمی کنند مشکوک می شوم و به آن جا می روم‌. با دیدن اتاق پر از اسباب بازی و سیسمونی تعجب می کنم. محمدحسین و زینب با آجرها بازی می کنند و حواس شان پی من نیست. کنار آن ها و زینب می نشینم و می پرسم: _چه خبره؟ نکنه... غم خاصی توب چهره اش می پاشد. _نه بابا، تنها چیزی که ازش خبر نیست بچه است. دستش را روی دستم می گذارد و ادامه می دهد: _شوهرم چیزی نمیگه اما میفهمم دلش بچه میخواد. مادر شوهرمم کم سر کوفت نمیزنه و چند باری شنیدم دخترایی رو به محمود پیشنهاد میده. باور کن من بهش حق میدم اما... اما دست خودم نیست! سعی می کنم مثل زمان های قدیم غم خوارش باشم. خودش را در آغوشم جا می دهد و کمی بعد با دستپاچگی می گوید: _ای وای مامانتو تنها گذاشتیم. می خندم و مجبوریم آجرها را برداریم و به نشیمن بیاوریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌹 😍 گفت: +میدونی چرا میگیم داشته باشید‌⁉️ -برای اینکه رفیق روی رفیق اثر میزار.ه😉 معرفت به خرج میده و یه روز به رسم میبرتت پیش خودش 💞 🌙 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
نزدیکِ در بهم گفت: رفتم کربلا زیر قبه‌یِ امام‌حسین(ع) گفتم که آقا..! برام پدری کنید فکر کنید منم علی‌اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای منم انجام بدید..💍 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•