eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
: [کشوری که در قلب، اسمِ حسین را دارد، فرهنگِ عاشورا را دارد باید در زیست و فرهنگ الگوی جهان شود...] 🤚🏻 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ما عاقبت بخیر در ها شدیم.. :) 🖤🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• 🙃💔 • . 🖇[ . چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت: "دوتا کفن میخواے ببرے پیشِ یِ بے کفن؟!" - به روایت همسر بزرگوار شهید..🥀 . . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏ای مردم! از خدایی بترسيد كه اگر سخنی گوييد می شنود، و اگر پنهان داريد می داند، و برای مرگی آماده باشيد، كه اگر از آن فرار كنيد شما را می يابد، و اگر بر جای خود بمانيد شما را می گيرد، و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد...🍁 ۲۰۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هیچکاری واسش نکردیم.. ولی همیشه هوامونو داشت،.. - اربابُ میگم.. :) 🖤🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
23.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه ( ببین عمه افتاد عمو ) شب پنجم ماه 🏴 مداح : حاج محمدرضا طاهری ‏‏‏ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 مادرش جواب می دهد و احوال پرسی میکنم. بالاخره موفق می شوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن می پیچد و می گوید: _وای سلام ریحانه! خوبی؟ _سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟ _آره خودت که میدونی سرم شلوغه! _ای کلک شلوغ چی؟ مکثی می کند و با شدت می خندد. شکم به یقین تبدیل می شود و می گویم: _خبریه؟ باز هم می خندد. حرصم در می آید و می پرسم: _میگم خبریه؟ _آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه! می خندم و می گویم: _وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری می‌گرفتی تا منم بتونم بیام. _ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون. _چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه. _خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم. _اوه! چه رمانتیک! _بله دیگه. تو چیکار میکنی؟ _هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم می کنم. _تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم. میخندم و می گویم: _تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟ _نه! _من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟ _آره، چرا که نه! بده آدرسو. با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را می دهم و خداحافظی میکنم. چند خیابانی را پیاده می روم تا تاکسی گیرم می کند. نماز مغرب را در خانه ی دایی می خوانم و مشغول نوشته هایی می شوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را می شنوم که سازگار با عقاید من نیست. آقاجان راست می گفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است! از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم. او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد می کند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره می گیرد. استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن می گوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم می کند. انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است! آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش می دهند که آیت الله خمینی سخن می گوید. چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم. چراغ قوه را خاموش می کنم و روی میز خوابم می برد. صبح که بیدار می شوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی می رود. گچ را بر می دارد و روی تخته می نویسد:"جهان اول،دوم و سوم" _خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده. جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه. جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست! کارد بزنی خونم در نمی آید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند می کنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد. _ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟ خنده در فضای کلاس پخش می شود‌. رگ استاد باد می کند و می گوید: _خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها. _یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟ _این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه می کنن. _منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد! ______________ ۱‌.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد. ۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود! ۳.دنیاگرایی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 صدایی از آن طرف کلاس بلند می شود و که گوش ها معطل صحبتش می شوند. زارعی است! شهناز زارعی! _استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن‌. استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی می نوشد و می گوید: _فعلا که وضع ما از برخی کشور های همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا می شید. بی مقدمه رو به استاد می گویم: _ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟ استاد روی میز می کوبد و می گوید: _میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم. من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم می کردم. وقت کلاس که تمام می شود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج می شود. ژاله رو به من می کند و می گوید: _دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟ خودم را به مظلومی می زنم و می گویم: _به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده. _باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه. _کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم. دستی روی شانه ام می نشیند که باعث می شود به سمتش برگردم‌. شهناز است! با لبخند می گوید: _آفرین! خوب از پسش بر اومدی! ژاله زیر لبش می گوید: _دیوونه ها! بعد هم از کلاس خارج می شود. شهناز با من هم قدم می شود و می گوید: _راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس! _بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟ _همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه! سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچ وقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود! از سالن که بیرون می آییم از او خداحافظی می کنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم. نگاهم به همان پسر برخورد می کند! همانی که روی درخت می نویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب می کند. ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم‌. با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد. داخل کوچه می روند و پشت درختی می ایستند. سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم می کند. با خودم می گویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر می خواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت در می آیم و سر خیابان تاکسی می گیرم. توی تاکسی هر از گاهی به عقب بر می گردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید. نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید: _آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟ پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم. کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون می کشم و در حالی که در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم. با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل می روم. چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. سراغ یخچال می روم و غذاهای دیروز را گرم می کنم و می خورم. رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم. از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد. خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه". تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده. از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر می کند چند روزنامه باطله می خواهم و مشتی را مجانی به من میدهد. به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن می کنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم. با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :"ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب می کنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل. ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•