🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت66
حاج آقا خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن.
از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد.
شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتین.
باورم نمی شد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟
به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش می کردم فقط!
_شما فکر می کنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان!
شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش می کردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگین تر کرده ام و بارشان زیاد تر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش می گفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمی دانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم، چطور میتوانم در شرایطی که تحت تعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟
آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب می مانم.
حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش می کنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد می گیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور می خورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره.
بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به مرتضی است. چیزی نمی گوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب می کند و از مرتضی می پرسد:
_شما عضو سازمانی؟
_بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...
من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.
ساواک میخواد ما رو به جوون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
_من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش؟
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
_حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی می زند و به مرتضی می گوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جوون آدمیزاد رو بگیرین؟
_بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟
اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
مرتضی به نقطه ای خیره می شود و سکوت می کند.
حاج آقا یا علی می گوید و بلند می شود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی می گویم و حاج آقا را تا دم در همراهی می کنم.
عبای حاج آقا در هوا تکان می خورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه می خندند.
یاد پانسمان مرتضی می افتم و برمی گردم داخل حجره. تا برمی گردم، مرتضی نگاهش را از من می دزدد.
گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان می خورد و به طرفش می روم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
_خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و می گویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود.
باند را باز می کنم و گاز خونین را از روی دستش برمی دارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون می شود و با خودم می گویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت67
بتادین را که میریزم، چشمانش را می بندد و دهانش به آه و ناله باز نمی شود.
گاز استریل دیگری روی زخم می گذارم و باند پیچی می کنم.
دلم می خواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟
به خودم جرئت می دهم و می گویم:
_من... من میخوام...
مرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.
حرفم را ادامه نمی دهم که خودش می گوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمی توانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمی کند و چیز دیگری می گویم.
جا می خورد و یک تای ابرویش را بالا می برد و می گوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی می گویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمی گوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمی دارم و آماده ی رفتن می شوم.
مرتضی مظلومانه نگاهم می کند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
_نه باید برم! می... میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمی گردم.
با خودم که فکر می کنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بی راه هم نگفتم!
فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و از حوزه خارج می شوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد می روم.
پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد می رسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم می شنوم که با غضب می پرسد:
_چیکار دارین؟
برمی گردم و پیرمرد متولی مسجد را می بینم.
کلاه روی سرش را جا به جا می کند و می پرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان می دهم و می گویم:" بله!"
لحنش آرام می شود و می گوید:
_کلاس تموم شد!
_کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
_من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه اش می رود.
دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی می گوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت می کنم و وارد خانه می شوم.
خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته می گوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
_شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمی دارد و می گوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را می گیرم و تشکر می کنم.
پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی می کنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق می شوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره می روم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم می کنند.
پایم را داخل می گذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای می گذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم می کنم.
یکی را برمیدارم و می خوانم که ناله های مرتضی بلند می شود.
دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش می زنم.
چشمانش را که باز می کند جا می خورد و می گوید:
_شما کی اومدین؟
_دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ می شود و با شرمساری:" نه، ممنون." می گوید.
اعلامیه ها را داخل روزنامه می چیدم که مرتضی می پرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
_بله.
حاج آقا دم در می آید و من را صدا می زند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف می گذارم.
چادرم را روی سر می گذارم و دم در می روم، حاج آقا داخل نیامده و می گویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
_نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب می کنم، این چه صحبتی است که مرتضی نباید بفمد؟
چشمی می گویم و از داخل بیرون می روم. حاج آقا همانطور که جلو می رود؛ می گوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف می کند و اول من وارد می شوم. گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم.
سکوتی بین مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین می رود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب می شوم و فورا قبول می کنم.
_هیچ کسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.
شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره.
راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه!
نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
_حاج آقا چی شده؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت68
_راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب.
یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم.
دلم هری می ریزد و یاد مرتضی می افتم. ناخودآگاه می گویم:
_مرتضی؟
حاج آقا که می شنود، خنده اش می گیرد و سر تکان می دهد.
_بله! همون آقا مرتضی!
از خجالت دلم میخواهد آب شوم!
_نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟ راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم.
سفره ی دلشو برام باز کرد. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت.
سکوت را جایز نمی دانم و با خودم می گویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچ وقت نمی توانم.
_ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته!
ازین ها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار!
مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم.
حاج آقا نگاهم می کند و می گوید:
_ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس.
بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روش های سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین.
اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبور تون نمی کنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه.
نمی دانم چه بگویم. فکرش را هم نمی کردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند. اصلا فکرش را نمی کردم مرتضی بتواند همچین چیزی بگوید!
او که خوب قوانین مبارزه را می داند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟
حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمی کنم.
آهسته خودم را به حجره می رسانم. مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده!
گوشه ای می نشینم و قرآن را باز می کنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد.
مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب می زند! عصبانی می شوم و قرآن را می بندم.
کنارش می نشینم و صدایش می کنم.
هر چه نفس عمیق می کشم تا خودم را کنترل کنم نمی شود!
از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری می کنم و با لحن تندی می گویم:
_چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟
اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم!
تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه.
کمان لب هایش افتاده می شود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره می شود.
حرفم را می زنم و منتظر جوابش می مانم.
با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع می کند به حرف زدن.
_من... فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه.
ولی... نتونستم که نگم...
گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...
یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم.
من... من عذر میخوام واقعا.
لطفا ازم دلخور نشین!
حرف هایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند.
دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل می گردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم.
_ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین.
شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟
_من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره. من میدونم ولی قبولش ندارم!
مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره.
_ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟
_من چریک نیستم!
_شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمی شین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم.
با ناباوری نگاهم می کند و با پوزخندی رویش را برمی گرداند.
_من به اسلحه ام ایمان دارم.
_چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ای شهیـد❣ ...
دعا ڪن براۍ عاقبت بخیرۍ ما؛ 🤲🏻
تویے ڪـه ختم بہ خیر شد عاقبتت...
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
⚜اگر نمازم "نماز" بود موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش
⚜نمازهايم اگر نماز بود که دیگر رکعت آخرش این قدر کیف نداشت..
⚜اگر نمازهایم نماز بود تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم برای نشان دادن خاموش کردن لامپ و تلوزیون و....
⚜نمازهایم"نماز" نیست اگر نمازم نماز بود می شد پناهگاه...می شد مرهم...
می شد شاه کلید...🗝
✨خدایا! من از تو فقط یک چیز می خواهم.بر من منت بگذار و کاری کن
نمازهایم نماز بشوند.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ فوق العاده تاثیر گذار در باره #نماز
پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید🌸
⚖ازتمام صفحات زندگی، سوال میدهند!
«لَتُسأَلُنَّ عَمّا كُنتُم تَعمَلون/نحل۹۳»
ولی صفحه #نماز را اگر کم و زیادکنی،
کل امتحان برباداست!
«إذا رُدَّت،رُدَّعَلیه سائِرُعَملِه/وسائل الشیعه/ج۴ص۳۴»
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خصلتهاى نيك زنان، خصلتهاى بد مردان است .اين خصلتها عبارتند از
تكبر و ترس و بخل.
زيرا هنگامى كه زن متكبر باشد بيگانه را به خود راه نمىدهد و اگر بخيل باشد مال خود و همسرش را حفظ مىكند و اگر ترسو باشد از هر چيزى كه ممكن است به آبرو و عفت او صدمه بزند مىترسد...🖇
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۳۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
شیشه عطر محمدی
عجیب است!!!!!!
فرانسوی ها که در تولید عطر معروف هستند هنوز نمیدانند وقتی شیشه عطری را بشکنی بویش بیشتر در فضا می پیچد...🌸
#من_محمد_را_دوست_دارم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
YEKNET.IR - vahed 2 - shabe 10 moharram1399 - mojtaba ramezani.mp3
4.09M
•🎶•
• #مداحی 🎧•
(:♥️):عشـق تو بودھ با من از اول . . .
(:♥️):دادھ غبار دلمو صیقل . . .
•💚•هر تپشِدلم، حسین
یاد دادهمادرمفقط بگم، حسین🍃
🥀 #محرم
🎤 #مجتبی_رمضانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت69
_بعدش حکومت می کنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم می کنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن.
_بینید افراد رده بالای سازمان شما همه شون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن.
کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه.
شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟
تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی.
_کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟
_فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه.
_خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم.
اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه!
چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا می گوید؟
_من همچین حسی به هیچ کس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین.
چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه می گیرم.
_کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟
شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم.
_من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت.
_خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم.
جرم من کمتره یا شما؟
خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمی کند.
با لبخند خاصی میگوید:
_دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟
_من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمی دونم.
این بار سکوت می کند و کمی در جایش تکان می خورد.
_فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده!
این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمی دونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین!
فکر نمی کردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید می دانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است.
_دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمی دونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟
من منظورم رضایت پدر و مادرم بود در حالی که مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم.
بیچاره وا می رود. با ناراحتی می گوید:
_راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟
رویش را از من مخفی می کند و به آرامی می گوید:
_ان شاالله خوشبخت بشین...
ته دلم برایش می سوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمی شکستم!
نمی دانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت می دادم یا از ته دل! نمی دانم...
از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم.
حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار می فرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون می روم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش می کنم.
زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشک هایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است.
بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید.
نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد.
گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره می شوم.
گاهی آنقدر آنجا می مانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست.
بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره می روم که خودش می فهمد و می گوید من هم دلباخته اش شدم.
من که باور نمی کنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس...
یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا می زند و می گوید:
_یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه!
_کجاست؟
_یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت70
آهانی می گویم و همانطور که به سمت سرایداری می روم نگاهم به حجره ی مرتضی است.
دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد. استغفرلله ای می گوید. چشمم به حجره است که مرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط می شود.
تا به خودم می آیم گام هایم را سریعتر به طرف سرایداری برمی دارم. وسایلم را توی ساک کوچکم می گذارم و از اشرف خانم خداحافظی می کنم.
بیرون که می آیم، مرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف می زنند. مرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند می زند و چیزی در گوش مرتضی می گوید.
دلم میخواهد یک بارِ دیگر همکلامش شوم اما وقتی به این فکر می کنم که قصد ازدواج با او را ندارم پشیمان می شوم.
بهشان که میرسم سلام می دهم و جوابم را می دهند.
مرتضی سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_بهتون هر از گاهی سر می زنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمی بینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمی شوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
_کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همین قدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره می کند و می گوید:" منتظر ماست."
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمی رود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب می نشینم.
نگاهم به مرتضی است و مرتضی هم بعد از کمی نگاه کردن سرش را پایین می اندازد و می رود.
دلم از این کارش می گیرد اما به او حق می دهم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر می کند و به راننده می گوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را می شناسد چشمی می گوید و گوشه ای پارک می کند.
پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی می رسد. حاج آقا زنگ را فشار می دهد.
دو پسر بچه در را باز می کنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش می کشد.
از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها می دهد. بچه ها خیلی خوشحال می شوند و تشکر کنان مادرشان را صدا می زنند.
با تعارف حاج آقا کفش هایم را در می آورم و پا جای قدم های حاج آقا می گذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر می شود.
حاج آقا به زن دست می دهد و زن می گوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی می خندد و پاکت هایی را به دست خواهرش می دهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسر ها می کشد و جویای درسشان می شود.
حاج آقا مرا به خواهرش معرفی می کند و بهم دست می دهیم. حاج آقا می گوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را در می آورد و با بچه ها بازی می کند. مچ می اندازند و حاج آقا آنها را می گیرد و تاب می دهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم می گیرد و با لبخند تعارف می کند تا چای بردارم.
تشکر می کنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم می نشیند. دست را روی پایم می گذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، می گوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون.
ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون.
راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب می کنم و می گویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی می گوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که می گذرد با خنده می گوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را می نوشد و بنا بر رفتن می گذارد؛ از حاج آقا تشکر می کنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان می روم.
نوای اذان ظهر بلند می شود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی می برد.
پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی می گرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را می خوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.
بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه می گذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری می پوشم و به آشپزخانه می روم و تقی به درش می زنم و می پرسم:"اجازه هست؟"
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت71
حمیده خانم همان طور که برنج را آبکش می کند، می گوید:" بیا داخل عزیزم."
وارد آشپزخانه می شوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست.
کابینت های فلزی اش زیق زیق می کند و انگار از درد پیری شان می گویند.
حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه می گذارد و نگاهش به من است.
_ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی می کنم ظرف خیلی کثیف می کنم!
_نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین.
به طرف سینک ظرف شویی می روم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را می گیرد و می گوید:" تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم!"
لبخندی میزنم و می گویم:
_نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم.
_این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت.
بعد هم چشمکی می زند و با شیرین زبانی می گوید:" والا! تعارف نکنی ها!"
آستین های بالا کشیده ام را پایین می کشد و مرا کنار پشتی می نشاند.
_خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم.
_خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون.
پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت می پرسد:
_ازدواج که نکردی؟
خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر مرتضی خنده را از لبانم می رباید.
حمیده خانم متوجه ناراحتی ام می شود و به شوخی می گوید:
_ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمی مونی.
می خندم و نگاهم را به حمیده خانم می دهم.
_نه حمیده خانم. ترس چیه؟
_ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات.
هر چه می گذرد بیشتر احساس راحتی می کنم و موذب نیستم.
محمد رضا که برادر بزرگ تر است، به مادرش می گوید:
_مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟
_مشقاتونو نوشتین؟
سری تکان می دهد و می گوید:" آره!"
حمیده اجازه می دهد و محمد رضا و علیرضا سریع با خوشحالی می رود.
حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده.
حمیده کلافه وارد آشپزخانه می شود و می گوید:
_میبینی شون! همش حرصم میدن.
_بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه.
کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک می کنم.
عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند.
شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او می گوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری می کند.
از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه...
کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم.
بیچاره چشمانش غرقِ اشک می شود و می گوید:
_زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود.
فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه...
نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن.
من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه...
اشکی از گوشه ی چشمش سر می خورد و گونه اش را تر می کند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد.
اشک اش را پاک می کند و می خندد و می گوید:
_تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم!
به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم می توانم مثل او طعم عشق را بچشم؟
به او می گویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمی کند که کمکش کنم اما نمی تواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش می کنم.
تا آخر شب چند سفارشش را تمام می کنیم. چشمانمان سرخ شده و می سوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی می خوابم.
صبح بعد از صبحانه بیرون می روم و اعلامیه هایی که مانده را پخش می کنم. یک سر به مسجد هم می زنم که حاج آقا می گوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم.
آدرسش را می گیرم و از مسجد بیرون می روم.
توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده...
برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش...
آن قدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه می کنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
.
.
[ إنَّ اللّٰه یُعطی اصعب المعارک لا قَوی جُنودة ]
"خدا سخت ترین جنگ ها را
به قوی ترین سرباز هایش می دهد ..."🌿
.
.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📶 ارتباطی که بهتر و زودتر از هر ارتباط دیگری وصل می شود!
☀️ #بهترین راه ارتباط با خدا، در درجهی اوّل همین نمازی است که میخوانید. از همین حالا، سعی کنید #نماز را #با_توجه بخوانید.
🔍 توجّه یعنی چه؟ یعنی اینکه در حال نماز، احساس کنید دارید با مخاطب عظیم خودتان #حرف میزنید؛ با خدا داریدحرف میزنید؛ این احساس را در خودتان به وجود بیاورید.
✅ وقتی انسان با خدای متعال حرف میزند، هم به او #اعتماد و توکّل میکند، هم از او طلب و درخواست میکند؛ این اعتماد و #توکل به خدا، به انسان شجاعت میبخشد. شما در زندگی باید با #شجاعت حرکت کنید؛ با #اعتماد_به_نفس حرکت کنید.
🌸 حضرت آیت الله امام خامنه ای (حفظه الله)
🗓۹۵/۰۹/۲۳
❤️ #مقام_معظم_رهبری ❤️
#نکات_اخلاقی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•