#دلتنگی_شهدایی 🌸💧
حتی لبخنــ😊ـدت هم
عطـ☘ـر خدا می دهد....
آری .... برای لایـ🕊ـق شدن
باید تمام زندگیت
بوی خـ✨ـدا بدهد....
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به اشک چشمام قسم..
آقا غلط کردم..
- ولی نیاوردی بِروم که چِقَدِ نامَردَم..^^
#خودمونی
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤️🍃
مقام معظم رهبری می فرمایند :
*امروز هرکس که نام #شهـدا را کوچک بدارد و حرکت عظیم #شهادت در کشور ما را نادیده بگیرد و تحقیر کند، به تاریخ این ملت #خیانت کرده است.*
۱۳۸۰.۰۸.۲۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#شهـیدانه🥀
منیقیندارم
چشمیڪهبهنگاهِحرامعادتڪند
خیلیچیزهاراازدستمیدهد
چشمِ،گناهڪارلایقِشهادتنمیشود..
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری. . . ]
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
﷽
نه پــ🕊ــرواز بلدم،
نه بال و پرش را دارم..
دامهای دنیایی اسیرم کرده اند..
ولی من میخواهم
اسیر نگاه تـ❤️ـو شوم و بس..
نگاهتو ازم برندار رفیق
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت84
_پس تا وقتی که هنوز نمیدونین بهتره خودتونو کنار بکشین.
_ولی اونا برای هر روز من برنامه میدن، نمی تونم کار نکنم.
_کار نشد نداره!
_ببینید! من همین الانشم توی سازمان کسی آن چنان روی من حساب باز نمیکنه.
خیلی از اطلاعات رو که به من نمیدن هیچ، گاهی تهدید به تصفیه هم میشم!
_تصفیه؟
سری تکان می دهد و می گوید:
_کسی که بهش شک کنن میخواد خیانت کنه رو یا شکنجه میدن یا میکشن که اسمشم گذاشتن تصفیه!
دستم را جلوی دهانم می گیرم و با صدای لرزان می گویم:
_میخوان بکشنتون؟
_فعلا که تهدیده، چون من به روش خودم کار می کنم اونا دوست ندارن.
اونا میدونن که شاید با شما ازدواج کنم برای همین مخالفن و کلی پیشنهاد ازدواج تشکیلاتی بهم میدن!
ای وای را زیر لب می گویم و نیم نگاهی به صورتش می اندازم و می گویم:
_واقعا ارزششو داره؟
_چی؟
_سازمان!
سکوت می کند و کمی بعد می گوید:
_تا انتقام خون مادرمو نگرفتم توی سازمان می مونم!
نگاهی به ساعت می کنم و بلند می شوم.
او هم آرام بلند می شود و به بالای سرش نگاه می کند و بعد سر به زیر می شود.
_من رو میرسونین خونه ی حمیده خانم؟
_چرا که نه!
سوار ماشین می شوم و به سوالات مرتضی خیلی کوتاه پاسخ می دهم.
جلوی در می ایستد و به طرفم برمی گردد و می گوید:
_پس فکراتونو بکنین.
با باز و بسته کردن چشمم حرفش را قبول می کنم و با خداحافظی از هم جدا می شویم.
حمیده در را باز می کند و با شوق سوال پیچم می کند.
_کجا رفتین؟ چه حرفی زدی؟ اون چی گفت؟ و...
_نمیدونم یه پارک رفتیم. نظرم در موردش عوض شده، بنظرم اگه دستشو نگیرم سیل ایدئولوژی سازمان اونم با خودش میبره!
_پس جوابت مثبته؟
_اول باید جواب آقاجونمو بدونم تا بعد نظرمو بگم، اینو به خودشم گفتم.
_خب منتظر چی هستی؟ یه نامه بنویس تا بدم به حاج حسن.
دلم هری می ریزد. کارِ من نیست! بعد از سه ماه دوری برایشان بنویسم میخواهم ازدواج کنم؟ آن هم با پسری که نمی شناسند؟
_من نمیتونم!
_عه چرا؟
_چون زشته! بعد سه ماه براشون بنویسم میخوام در غیابتون ازدواج کنم؟ اصلا چطور شرایطتو براشون توضیح بدم؟ چطور بگم دایی کجاست؟ چطور بگم من فراری ام؟
مامانم سکته میکنه! نه.... نه... من نمیتونم.... کارِ من نیست!
_میخوای بگم خودِ حاج حسن بنویسه؟
کمی فکر می کنم و می گویم:
_یعنی آقاجونم با یه نامه حاج حسن رو یادش میاد؟
_اوو! اولین نامه شون که نیس تازه اگرم نامه ی اول بود بازم میشناختن.
_یعنی هنوز هم باهم ارتباط دارن؟
حمیده چادرش را در می آورد و همان طور که به طرف آشپزخانه می رود، می گوید:
_آره! حاج حسن خیلی وقتا به آقاجونت نامه میده و برعکس.
_پس شاید حاج آقا بتونه اوضاع رو بگه! حمیده جان پس خودت زحمتشو بکش.
دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:
_چشم حالا تو بیا یه لقمه ناهار بخور.
از اضطراب اشتها ندارم و تشکر می کنم.
حمیده چند دقیقه بعد غذا رو برایم به اتاق می آورد و می گوید:
_بیا دختر! آشِ نذریه!
عطر آش توی بینی ام می پیچید و با دیدن پیازداغ نمی توانم دست رد به سینه اش بزنم.
کاسه ی آش را می گیرم و چند قاشقی می خورم. حمیده نگاهم می کند و می گوید:
_خوشبخت بشی انشاالله. منکه زود تنها شدم خدا کنه تو هیچ وقت طعم این تنهایی رو نچشی.
لبخند تلخی بهش تحویل می دهم و شانه هایش را می گیرم.
_الهی فدای قلب مهربونت بشم آبجی بزرگه! ان شاالله به هر چی که خدا میخواد منم راضی باشم همیشه.
_ان شالله...
فردا شب حمیده تنها به خانه ی حاج آقا می رود و درخواستم را می گوید.
حمیده از در وارد می شود و در حالی که سر تا پایش خیس شده، به طرفش می روم.
چادرش را می گیرم و روی بخاری نفتی می گذارم. بیچاره می لرزد و رفته تا لباس هایش را عوض کند.
پتویی رویش می اندازم و چای برایش می ریزم.
حمیده با لبخند نگاهم می کند و می گوید:
_اگه تو بری من چیکار کنم؟
سعی می کنم ناراحتش نکنم برای همین می خندم و می گویم:
_همین که پامو از خونه بزارم بیرون تو میگی آخیش رفت!
دست را به علامت منفی تکان می دهد و می گوید:
_نه!
چایش را با قند می خورد و من منتظر می مانم تا حرفم را به او بزنم.
حمیده خودش حس و حالم را فهمیده و می پرسد:
_چی میخوای بدونی؟
خنده ام می گیرد و می گویم:
_یعنی اینقدر ضایع بودم؟
_آره! یه فکری به حال خودت بردار که همین اول زندگی آقا مرتضی به روت نگاه کنه نفهمه تو دلت چه خبره!
باز هم می خندم و صدای خنده ام توی خانه پخش می شود.
یکهو برق می رود و در تاریکی مطلق غرق می شویم.
حمیده سینی را روی کابینت می گذارد و می گوید:
_باز بارون اومد و فیوزا پرید!
چندتا شمع می آورد و باهم روشن می کنیم.
نور زرد رنگ شمع ها چهره اش را غرق درخشش می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت85
سنگینی نگاهم را که حس می کند، می گوید:
_چیزی شده؟
_نه. یعنی میخوام یه چیزی بپرسم.
_خب اینو که خودم میدونم تو بگو چی میخوای بدونی!
آب دهانم را قورت می دهد و با تردید می پرسم:
_حاج آقا توی نامه چی نوشت؟
_والا منکه یه گوشه نشسته بودم اما حاج حسن خودش گفت که آقاجونت رو در جریان تمام مسائل میگزاره.
آهانی می گویم و حمیده به شانه ام می زند و می گوید:
_پاشو بریم یه نگاه به کُنتر بندازیم.
دنبالش راه می افتم و توی حیاط می رویم.
حمیده فیوز را بالا می دهد و جرقه ای می زند، از ترس خودم را به حمیده می چسبانم اما حمیده به جای این که بترسد با کنتر غرغر می کند.
محمدرضا و علیرضا کنار رختخواب حمیده خوابیده اند. شب بخیر می گویم و به رختخوابم می روم.
خیلی طول می کشد تا ذهنم از خیال پردازی دست بکشد و بخوابد.
دو هفته ای طول می کشد تا جواب نامه برسد.
به دلیل این که امکان داشت از طریق اداره پست ردی از من بگیرند؛ حاج آقا از طریق یکی از دوستانش نامه را به مشهد فرستاده بود.
بنده خدا برای زیارت می رفته و تا برگردد دو هفته ای طول کشیده است.
دم دمای غروب حاج آقا وارد خانه می شود.
با همان حالِ خوش همیشگی اش با همگی مان احوال پرسی می کند.
دل توی دلم نیست که دست خط و حرف های آقاجان را ببینم.
چای و قندان را جلوی حاج آقا میگذارم و مقابلشان می نشینم.
حاج آقا دستی به جیب لباده می رساند و نامه ای در می آورد.
با دیدن نامه تمام استرس هایم از بین می رود و فقط شوق نشانی از پدر را دارم.
حاج آقا نامه را جلویم می گیرد و می گوید:
_من هنوز بازشم نکردم! خودت برو بخونش.
بدون درنگی نامه را می گیرم و همان طور که به طرف اتاق می روم از حاج آقا تشکر می کنم.
گوشه ی اتاق می نشینم و به نامه خیره می شوم. از دیدن نامه سیر نمی شوم و نامه را بو می کنم.
احساس می کنم بوی عطر پدر را می دهد، در نامه را طوری باز میکنم که به چسب هایش آسیب زیادی نرسد.
با دستان لرزان کاغذ را از پاکتش بیرون می کشم و همان طور که تا شده روی قلبم می گذارم.
مدام آقاجان را صدا می زنم و می گویم دلم برایش تنگ شده!
مثل یعقوبی شده ام که پیراهن یوسفش را به او داده اند، همان قدر مشتاق همان قدر شکسته...
کاغذ را باز می کنم و سعی می کنم اشک هایم را پس بزنم.
خط به خطش بوی پدر را می دهد...
دلم برای دیدن دست خطش تنگ شده بود و حالا تشنه به آبی رسیده بود.
حاج آقا از دایی گفته بود، از کارهای من و مرتضی...
آقاجان در نامه اش نوشته بود:" بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام بر دوست و همراه قدیمی ام، حاج حسن آقا. ان شاالله خوب باشید به همراهِ خانواده ات...
سلام مرا به خواهرت برسان و از طرف من از زحماتش تشکر کن.
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم که برادری را در حقم تمام کردی.
کمیل جان مرد بزرگیست که خانواده مان به او افتخار می کند اگر چه من این خبر را به خانواده نمی توانم بدهم ولی مطمئنم آنها هم مثل من فکر می کنند.
من منتظر همچین روزی برای ریحانه خانم بوده ام؛ او خودش آن قدر فهمیده است که مطمئنم نه از وضعیت دایی اش و نه از اوضاع خودش به خدا گلایه نمی کند.
من به دخترم افتخار می کنم که سعادتی نصیبش شده و کاری در راه اسلام انجام می دهد. اگر چه دوری اش برایمان سخت است و مادرش بی تاب اوست اما به این امید روزگار را می چرخانیم.
راستش من دوستان کمیل را از گفته هایش می شناسم و چند باری کمیل از آقا مرتضی پیشم صحبت کرده بود که جوانی است متدین و استوار که به دلیل شهادت مادرش و انتقام خونِ او به سازمان ملحق شده.
کمیل بارها از من راهنمایی خواسته بود تا بتواند دوستش را قانع کند و از سازمان جدا شود.
من میدانم ریحانه می تواند با گفته هایش این جوان را نجات دهد و این نیتش برایم قابل ستایش است اما اگر صرفا هدف ازدواج شان همین است من اجازه نمیدهم.
هدف ازدواج را بارها به دخترم گفته ام و گفته ام در کنارش چه چیزهایی به زندگی کمک می کند که مطمئنم به خاطرش سپرده پس اگر هدفش صرفاً کمک به آن جوان نیست من حرفی ندارم و قیچی به دست دخترم است.
اگر قرار بر این وصلت بود ان شاالله باهم خوشبخت بشوند و اگر هم مصلحت نبود ان شاالله باز هم سعادتمند بشوند."
زیرش آقاجان امضا زده بود و اسمش را نوشته بود.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وقت هایی که مادر در مورد ازدواج به من گیر می داد، پدر برای مجبور نشدنم می گفت هدف از ازدواج باید این باشد زن و مرد در کنار هم به آرامش روحی و جسمی برسند.
بعد هم می گفت آرامش روحی تنها در مسیر صراط مستقیم و خدا بدست می آید پس هدف ازدواج این می شود که انسان در کنار دیگری با کمک هم همسفر دنیا و آخرت شوند در راه خدا.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت86
من هم هدفم همین است، مطمئن هستم چیزهایی مرتضی دارد که من یاد بگیرم و چیز هایی من دارم که مرتضی یاد بگیرد.
منصرف کردن مرتضی و نجات عقیدتی او در کنار تمام این مسائل حاصل می شود. من نباید او را مجبور کنم و او خودش باید به این نتیجه برسد.
من نباید علاقه ای که در قلبم پنهان کردم را هم نادیده بگیرم.
اشکم را پاک می کند و چادرم را روی سرم می کشم.
در اتاق را که باز می کنم نگاه ها به من می افتد.
پاکت در یک دستم و کاغذ در دست دیگرم است و حمیده بهت زده نگاهش را به من می دوزد و می گوید:
_چیشده ریحانه؟ آقاجونت اجازه ندادن؟
جوابی نمی دهم و خیلی ساکت کنارش می نشینم.
حاج آقا هم نگاه می کند و می پرسد:
_چیشد دخترم؟
نامه را به حاج آقا می دهم و زیر لب می گویم، خودتان بخوانید.
حاج آقا کاغذ را می گیرد و شروع به خواندن می کند. حمیده دستم را می گیرد و با اشاره به من می خواهد بفهماند که چه شده.
می گویم صبر کند، حاج آقا نامه را از جلوی چشمانش پایین می آورد و لبخندی می زند. او از من می پرسد:
_خودت چی میگی؟ میخوایش؟
سرم را با خنده پایین می اندازم و چیزی نمی گویم.
فضای سنگین بین مان را نمی توانم تحمل کنم و به آشپزخانه می روم.
حمیده پشت سرم وارد می شود و با نگرانی خاصی می پرسد:
_خودت چی میگی؟ ظاهراً پدرت که راضیه.
خجالت می کشم و احساس می کنم گونه هایم گر می گیرد.
حمیده با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بالا می آورد. توی چشمانم زل می زند و می پرسد:
_نگاش کن لپاش گل انداخته! حاج حسن منتظرِ جوابه! چی بگم بهش؟
بغضم می گیرد و لحظاتی که در کنار مرتضی بودم مثل فیلمی از پیش چشمانم می رود.
همین که می گویم:" خب... من جوابم مثبته." اشک هایم جاری می شود.
حمیده مرا در آغوش پر مهرش غرق می کند و می گوید:
_خوشبخت بشی آبجی کوچیکه!
سرم را که از روی شانه اش برمی دارم با چشمان گریانش مواجه می شوم.
بین گریه، می خندد و می گوید:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت دیوونه ای؟ فکر کردی من نمیتونم تو اوج خوشحالیم گریه کنم؟
دوباره محکم تر بغلش می گیرم. اشک هایش دلم را می لرزاند، دلم می گیرد از این که بخواهم تنهایش بگذارم.
اشک هایم را پاک می کند و می گوید:
_خوبیت نداره عروس گریه کنه!
شیر آب را باز می کند و دستور می دهد دست و صورتم را بشویم.
خودش می رود بیرون و کمی بعد صدای یاعلی گفتن حاج آقا بلند می شود.
چادرم را سر می کنم و وقتی می رسم که حاج آقا دم در است.
مرا می بیند و با لبخند خداحافظی می کند. متقابلاً لبخند می زنم و خدانگهداری می گویم.
حمیده در را می بندد و با ذوق توی آشپزخانه می آید و می گوید:
_وای ریحانه!
از لحنش می ترسم و فکر می کنم اتفاق بدی افتاده است.
با وحشت نگاهش می کنم و می گویم:
_چی شده؟
مرا که می بیند حرفش را ادامه نمی دهد و تنها نگاهم می کند.
_چرا این شکلی شدی؟ چشمات ورغلمیده!
_چون یه طوری صدام زدی!
از خنده اش می فهمم سرکاری بوده! با غیض می گویم:
_مسخرم داری؟
خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_نه، حاج حسن مون گفت پس فرداشب میان برای خواستگاری!
هینی می کشم و با تعجب می پرسم:
_پس فرداشب؟
_آره دیگه!
_وای من هیچی لباس ندارم! فقط چهار تیکه برداشتم و از خونه ی دایی فرار کردیم.
فکر می کند و می گوید:
_دنبال من بیا!
دنبالش راه می افتم و به اتاقش می روم.
حمیده به شیشه ی حیاط می زند و بچه ها می گوید که بیایند داخل.
بعد به من نگاه می کند و می گوید:
_یکم صبر کن.
سراغ کمد چوبی اش می رود و کلید را توی قفلش می چرخاند.
بین لباس هایش انگار دنبال چیزی می گردد. چند دقیقه ی بعد روی فرش پر از لباس می شود و حمیده با ذوق می گوید:
_پیداش کردم!
من که تا آن لحظه فقط نگاهش می کردم کمی جلو می روم و لباس ها را از روی زمین برمی دارم.
حمیده دستم را می کشد و می گوید:
_ولش کن بیا اینو ببین.
نگاهی به لباسِ توی دستش می کنم و می گویم:
_این چیه؟
با خنده به طرفم برمی گردد و می گوید:
_لباس عقدمه! بیا بپوشش!
_ولی برای شماست...
اخم مصنوعی می کند و می گوید:
_بیا بگیر بپوشش! مگه من گفتم کلا ببرش!
لباس را از دست می گیرم. یک پیراهن بلند است از حریر و ساتن که نگین رویش کار شده.
سر شانه هایش هم چین چین است و واقعا زیباست. حمیده را بغل می گیرم و در گوشش زمزمه می کنم:" خیلی دوست دارم!"
توی اتاق می روم و لباس را می پوشم.
توی آینه قدی خودم را نگاه می کنم و متوجه حمیده نیستم.
حمیده مرا از پشت بغل می کند و حسابی غافل گیر می شوم.
توی آیینه نگاهش می کنم و او هم به لباسِ تنم نگاه می کند و می گوید:
_وای چقدر به تنت نشسته!
_ممنونم!
آهی می کشد و می گوید:
_یادش بخیر! با شلوارش می پوشیدم. حیف که شلوارش گم شده!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
☘از فکرگناه پاک بودن عشق است
🌸از هجر توسینه چاک بودن عشق است
☘آن لحظه که راه می روی آقاجان
🌸زیرقدم تو خاک بودن عشق است
بیـابـه داد دل تنــــــگ مابࢪس
اےعشــ❤️ــق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
سال های قبل اربعین یه عده جا میموندن..
اما امسال همه قراره جا بمونیم..
تو خود بخوان روضه مجسم..🖤
وای از حرمِ خلوت...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#داغ_اربعین
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[صاحب دلم♥️🌱]
آقا من عقب موندم...
یابن الحسن میشه تحملم کنی😭
من عقب موندگی ایمانی دارم..
آقا تحملم کن💔
درستم کن
#حاج_آقا_پناهیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••🖤🖇••
تصدقِنگاهِبہجایمانده
درعکسهایت ... !
میدانستےبیطُبودندرددارد؟!
روزهاگذشتاما ؛
دلِتنگِمآ ؛
ازدردِغمت ؛
آرامنمیشود ...(:"💔
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5990009923579152385.mp3
3.64M
⏯ #مداحی
#واحد
#جاماندگان_اربعین
🍃گریه گریه می کنم
🍃ناله ناله ناله میزنم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❖ஜ•°🕯🏴🕯🏴🕯°•ஜ❖
خداحافظ محرم
مُحَرَّم مٰاه حُسَيْن خُدٰا نِگَهْدٰارَت
نمیدانم دوباره تو را خواهم دید
یا نه ؟!...
اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی
سلامم را به اربابم برسان
و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشه برایت مشکی به تن میکرد و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود
گر چه جوانی میکرد، اما از اعماق وجودش تو را از ته دل دوست داشت و ارادتمند شما بود
با چای روضه، صفا میکرد
و سرش درد میکرد برای نوکری
محرم جان، تو را به خدا میسپارم و دلم شور میزند برای صَفری که از "سَفَر" میرسد
خداحافظ ماه محرم
خداحافظ تاسوعای عباس
خداحافظ عاشورای حسین
خداحافظ ای گریههای محرم
خداحافظ ای مجلسای پر از غم
خداحافظ ای شور و حال و بکا
خداحافظ ای پرچمهای سیاه
خداحافظ ای ماه پر شور و شین
خداحافظ ای خیمههای حسین
خداحافظ ای سرزمین بلا
خداحافظ ای نینوای کربلا
خداحافظ ای یاس ام البنین
خداحافظ ای مشک روی زمین
خداحافظ ای هجلهگاه خیمهگاه
خداحافظ ای گودی قتلگاه
خداحافظ ای دیدههای پر آب
خداحافظ ای شیرخوار رباب
خـداحـافـظ محـرم 💔
#محرم
#اربعين
#ما_ملت_امام_حسينيم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت87
کمی تو ذوقم می خورد اما با لبخند به حمیده می گویم:
_اشکال نداره، با شلوار خودم می پوشم!
اخم هایش را در هم می کند و می گوید:
_یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار می دوزم.
_آخه... به زحمت میوفتی!
دست را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد.
_یه لباس دوختن که از من برمیاد!
لبخندی می زنم و می بوسمش.
فردای آن روز پارچه را در می آورد و باهم طرحش را با صابون می کشیم.
گاهی اوقات او می رود به غذا سر بزند و گاهی من سر می زنم.
چرخ خیاطی را بیرون می کشد و قرقره را بالایش می گذارد. پارچه را زیر سوزن می گذارد و خِر خِر چرخ توی گوش هایمان می پیچید.
چیزی نمی گذرد که صدای در بلند می شود، بلند می شوم که حمیده دستم را می گیرد و می گوید خودش می رود.
چادر قهوه ای اش را با خال های زرد برمی دارد و سرش می کند. چند باری می پرسد کیه، اما جوابی نمی رسد.
با استرس هم را نگاه می کنیم و حمیده پیشم برمی گردد و می گوید بروم در زیر زمینی.
قبول می کنم و به طرف طبقه ی زیر زمین می روم و از پله ها پایین می روم.
در را باز می کنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم می شود و هرچه دنبال کلید برق می گردم پیدا نمی کنم.
آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا می کنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود.
تار عنکبوت را از دستم جدا می کنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن می شود.
کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و...
روی تخت درب و داغان می نشینم که لامپ پر پر می زند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمی کنم.
دندان هایم از اضطراب بهم می خورند و هر لحظه فکر می کنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدان ها را بشکنند.
یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود...
هر چه گوش هایم را تیز می کنم تا خبری و صدایی شود، نمی شود.
اما همه جا سکوت است.
روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم اما خبری نیست.
یکهو صدای مهیبی بلند می شود و جیغ بلندی می کشم و همه جا تاریک می شود.
تعادلم را از دست می دهم و می خواهم زمین بخورم که خودم را به گوشه ی دیوار می گیرم و سرم به دیوار کشیده می شود.
به هر جان کندنی است دوباره می ایستم و رویم را برمی گردانم و تکه های لامپ شکسته را روی زمین می بینم.
دستم را روی دهنم می گذارم و با خودم می گویم من چیکار کردم؟
روی زمین می نشینم و شیشه خورده ها جمع می کنم.
صدای حمیده بلند می شود و نام مرا می گوید. چند ثانیه بعد از پله ها پایین می آید و من را می بیند.
دستش را روی سینه اش می گذارد و نفس راحتی می کشد.
مرا بلند می کند و مدام می گوید:" اشکال نداره، لامپه قدیمی بود."
از پله ها بالا می رویم و می بینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک می کند و خاک را از دامنم پاک می کنم.
حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته.
_کی بود حمیده؟
دستش را تکان می دهد و با دلخوری می گوید:
_یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف می زد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت.
آهانی می گویم و توی نشیمن گوشه ای می نشینم.
حمیده آب قندی را هم می زند و به طرفم می آید و می گوید:
_وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟
لبخند کوتاهی می زنم و آب قند را سر می کشم. با دستمال زخم سرم را پاک می کند و می گوید که خراشیده شده.
به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم و می گویم:
_چقدر سخته!
_چی؟
_همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی.
زانو هایم را بغل می گیرم و می گویم:
_باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس می گیرم تا یک ساعت باید درد بکشم.
حمیده با تعجب نگاهم می کند و به آرامی می پرسد:
_قلبت؟ بیماری قلبی داری؟
سری تکان می دهم و اشکم پایین می ریزد.
مرا در بغل می کشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، می پرسد:
_از کی؟ نکنه جدیه؟
_از بچگی... یادمه یه بار که با بچه ها بازی می کردم با شکم روی زمین افتادم.
تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش می کنیم.
خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم می کردم. با یه قرص دردشو کم می کنم.
_فقط یه قرص؟
چشمانم را برای تایید باز و بسته می کنم و می گویم:
_آره...
حمیده فقط نگاهم می کند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمی دارد و فین فینی می کند.
بلند که می شود لبخندی هم می زند و می گوید:
_تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت88
سری تکان می دهم و می رود. چند دقیقه بعد صدای خِر خِر چرخ بلند می شود.
دستم را روی قلبم می گذارم و می گویم:" مگه بهت نگفتم آروم باش؟ تو حرفِ منو نمیفهمی؟ من راهی انتخاب کردم که همش استرسه، اونوقت تو میخوای همش اینجوری کنی با من؟"
کم کم چشمانم گرم می شود و همانجا خوابم می برد.
با شنیدن پچ پچ هایی چشمانم را باز می کنم و می بینم علیرضا بالای سرم ایستاده و محمدرضا می گوید:" مزاحم خواب خاله نشو!"
علیرضا همان جا ایستاده و نگاهم می کند.
از جا بلند می شوم که محمدرضا به برادرش تَشَر می زند و می گوید:" دیدی بیدارشون کردی!"
با صدای خش داری به محمدرضا می گویم:
_اشکال نداره، باید بیدار می شدم دیگه!
از زمین فاصله می گیرم و لپ علیرضا را به آرامی می کشم و می گویم:
_چطوری عزیزم؟
لبخندی می زند و دندان هایش دیده می شود. جای دندان جلویش که ریخته توی چشم است و حالت بامزه ای به صورتش می دهد.
بغلش می گیرم و می گویم:
_امروز چی یاد گرفتی؟
با زبان شیرین و کودکانه اش می گوید:
_جیم یاد گرفتم! ج مثل جوجه.
بینی اش را آرام می کشم و می گویم:
_آفرین! دیگه چی؟
_مثل ج... جوراب!
از آغوشم جدایش می کنم و می گویم :" آفرین!"
دستش را می گیرم و باهم به آشپزخانه می رویم، آبی به صورتم می زنم.
از علیرضا می پرسم:
_مامانت کجاست؟
به اتاق گوشه اشاره می کند و می گوید:
_داره خیاطی می کنه!
نگاهی به قابلمه ی سوپ می اندازم و هم اش می زنم.
چای می ریزم و قندان را توی سینی می گذارم و به طرف اتاق می روم.
تقی به در می زنم و حمیده با مهربانی می گوید:
_بیا داخل.
وارد می شوم و عینکش را در می آورد.
مثل مادر دلسوزی می کند برایم و می پرسد:
_حالت خوبه؟
_آره... خیلی بهترم.
نگاهی به شلوار می اندازم که نصفی از کارهایش تمام شده و با خوشحالی و ذوق به حمیده می گویم:
_خیلی تمیز درش آوردین!
_قربونت برم. مال یه عروس خانومیه دیگه!
کمی می خندم و تشکر می کنم.
چای را برمی دارد و خودش را دولا راست می کند. آخیش ای می گوید و با قند می خورد. معلوم است خیلی وقت است پای چرخ نشسته تا کار به اینجا برسد.
چایش را که می خورد، می گوید:
_امشب کاره اینو تموم میکنم.
_خودم انجامش میدم، شما خسته شدی دیگه.
_آخه نگین دوزی هم لازم داره. کلی کار دارم باهاش!
_زحمت ندی به خودت.
_فردا هم کلی خرید میخوام برم که شب همه چیز باشه.
می خندم و باز هم تشکر می کنم. احساس دین زیادی نسبت به حمیده دارم؛ او واقعا خوش قلب و دلسوز است.
شب حمیده برای خرید نگین بیرون می رود و من پشت چرخ می نشینم و کار دوخت را تمام می کنم.
وقتی حمیده برمی گردد کلی تعریف می کند و علیرضا جلویم می آید و می پرسد:
_خاله! میخوای عروس بشی؟
از سوالش خنده ام می گیرد و می پرسم:
_تو چی دوست داری؟
لب هایش را آویزان می کند و می گوید:
_من دوست ندارم، اگه عروس بشی باید از پیشمون بری.
دست را می گیرم و در آغوشم می فشارم اش.
_الهی فدات بشم!
حمیده همان طور که مشغول دوختن نگین هاست زیر چشمی علیرضا را نگاه می کند و می گوید:
_خاله ریحانه هر جا بره باید به ما سر بزنه.
نگاه قدرشناسانه ای به حمیده می اندازم. دستم را روی چشمم می گذارم و می گویم:
_البته! اینقدر میام که بگین این عروس شده ولی بیشتر از قبل اینجاست!
هر سه تایی می خندیم. محمد رضا هم وارد اتاق می شود و سرش را پایین می اندازد.
_خاله! ما دلمون برات خیلی تنگ میشه.
لبخندی تحویلش می دهم و با لحن آرامی می گویم:
_من بیشتر محمدرضا جان!
حمیده سفارش هایی به بچه ها برای فرداشب می کند.
شام سردستی درست می کنم و در کنار هم می خوریم. حمیده به قولش عمل می کند و همان شب کار شلوار تمام می شود.
پیراهن و شلوار را می پوشم، خیلی تفاوت باهم ندارند و مشخص نمی شود که جدا از هم هستند.
حمیده لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید:
_بد نشده ها!
اخم می کنم و می گویم:
_بد نشده! ازین بهتر نمیشد دیگه!
بغلش می کنم و با ذوق فراوان می گویم:
_واای ممنونم حمیده جان. نمیدونم چطوری زحماتت رو جبران کنم!
از هم جدا می شویم و حمیده در چشمانم نگاه می کند و می گوید:
_من میدونم چطوری میتونی جبران کنی.
_چطوری؟
_اینکه فراموش مون نکنی و بهمون سر بزنی.
بازویش می گیرم و با نگاهِ مخلوط با اشک به او می گویم:
_هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
حمیده سری تکان می دهد و می گوید:" میدونم."
آن شب هم تمام می شود و اما نه برای من...
نتوانستم زود بخوابم و هر چه این پهلو و آن پهلو شدم از خواب خبری نشد.
روی کاغذی از دفترم می نویسم:" امشب خواب با چشمانم قهر کرده است. فکر میکنم او هم خوابش نبرد و هر دو به ماه خیره شده باشیم."
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت89
خوابم هم که می برد، در عالم رویا می بینم فرداشب شده و آنها آمده اند.
نگاهم روی مرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است.
نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره می مانم که از خواب می پرم.
هنوز هوا تاریک است و تصمیم می گیرم با خدایم خلوت کنم.
سجاده ام را رو به قبله پهن می کنم و وضو می گیرم.
چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر می کنم.
نیت می کنم و با حوصله نماز می خوانم. بعداز نماز دستانم را بالا می گیرم و می گویم:
_خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه...
خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه... خدایا هم به من هم به مرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم.
خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن!
بی صدا در تاریکی اشک می ریزم.
مهتاب رویش را به سجاده ام می کند و مهره های تسبیح از نورش می درخشند.
سر به مهر می گذارم و در سجده ناله می کنم، کاش مادر و پدر هم امشب می بودند.
از جا بلند می شوم و به طرف پنجره می روم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی می کند.
صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمان ها پرواز می دهد، چه رازی در اذان و صدای آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک می کند.
همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده می شوم به عمق این واژه ها فکر می کنم: “الله اکبر … اشهد ان لا اله الله”
صدای در اتاق حمیده هم بلند می شود و تقی به در اتاقم می زند.
_ریحانه جان، وقت نمازه!
_بیدارم.
اقامه را می گویم و نیت می کنم.
کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه می دهد.
توی حیاط می روم و به گلدان ها آب می دهم.
حمیده برای صبحانه صدایم می زند و شیر آب را می بندم. علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند.
حمیده لقمه ای به دست شان می دهد و می روند.
حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون می رود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش می دهم.
مشغول تمیزکاری خانه می شوم و همه جا را گردگیری و جارو می کنم.
نشیمن را تا نیمه با جارودستی، جارو می کنم و از خستگی روی زمین ولو می شوم که صدای در بلند می شود.
دستم را به پشتی می گیرم و بلند می شوم.
_کیه؟
صدای حمیده می آید و در را باز می کنم. با پاکت های پر از خرید وارد می شود و چادرش را روی جالباسی می گذارد.
_ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم.
جلو می آید و خرید هایش را نشانم می دهد و می گوید:
_بیا ببین چی خریدم!
دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه.
تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات!
شرمنده اش می شوم و می گویم:
_خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم.
هنداونه بزرگ را جلویم می گیرد و می گوید:
_نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا.
هندوانه را می گیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است!
به حمیده می گویم:
_اینو دیگه نمیگرفتی!
اخم و تخم می کند و می گوید:
_اصلا شب یلدا به هندونس!
با تعجب می پرسم:
_یلدا؟ مگه امشبه؟
پوزخندی می زند و می گوید:
_دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟
_برای من روز مهمه نه تاریخ.
_بله بله!
حمیده سراغ مرغ ها می رود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد.
هر چه اصرار می کنم ریخته پاش نکند، قبول نمی کند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق می کنم.
جارو را برمی دارم و نشیمن را کاملا جارو می زنم.
حمیده می گوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول می کنم.
چراغ قوه را برمی دارم و به راه می افتم.
قابلمه را از زیر تخت بیرون می کشم و با شیلنگ خاکش را می گیرم برعکس می گذارم تا خشک شود.
از بعد از ظهر کار آشپزی شروع می شود.
گوشه ی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها می گذارم.
تکه چوب ها را زیرش قرار می دهد و آتش را برپا می کند.
علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست می زنند.
حمیده نگاهم می کند و با ذوقی که در چشمانش دویده، می گوید:
_خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم.
آخه اینو آقاجواد ساخته بود... دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ماکهنرفتیمولیرفتههاشمـیگن:
وقتـیبرسیبینالحـرمین
دیگهجلوچشماتاینجوریمیشه🙂💔
همینقـدر،تــار••
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
39.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴
💐🎙 #مقام_معظم_رهبری
✅ موضوع:راه حلی برای آن ها که میخواهند در هنگام مشکلات خداوند گره هایشان را باز کند.
🌹 بسیار زیبا و دلنشین 👌👌
پیشنهاد ویژه دانلود
#درس_اخلاق
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👌🏽انديشيدن، همانند ديدن با چشمها نيست
بسا كه چشمها به صاحبش دروغ ميگويند
و حالی که عقـــــل🍃 به كسى كه از او
نصيحت خواهد، خيانت🍁 نكند.
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۸۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•