eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
639 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
☘از فکرگناه پاک بودن عشق است 🌸از هجر توسینه چاک بودن عشق است ☘آن لحظه که راه می روی آقاجان 🌸زیرقدم تو خاک بودن عشق است بیـابـه داد دل تنــــــگ مابࢪس اےعشــ❤️ــق •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
سال های قبل اربعین یه عده جا میموندن.. اما امسال همه قراره جا بمونیم.. تو خود بخوان روضه مجسم..🖤 وای از حرمِ خلوت... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[صاحب دلم♥️🌱] آقا من عقب موندم... یابن الحسن میشه تحملم کنی😭 من عقب موندگی ایمانی دارم.. آقا تحملم کن💔 درستم کن •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••🖤🖇•• تصدقِ‌نگاهِ‌بہ‌جای‌مانده در‌عکس‌هایت ... ! می‌دانستےبی‌طُ‌بودن‌درد‌دارد؟! روزها‌گذشت‌اما ؛ دلِ‌تنگِ‌مآ ؛ ازدردِغمت ؛ آرام‌‌نمیشود ...(:"💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5990009923579152385.mp3
3.64M
🍃گریه گریه می کنم 🍃ناله ناله ناله میزنم 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❖ஜ•°🕯🏴🕯🏴🕯°•ஜ❖ خداحافظ محرم مُحَرَّم مٰاه حُسَيْن خُدٰا نِگَهْدٰارَت نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه ؟!... اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی سلامم را به اربابم برسان و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشه برایت مشکی به تن می‌کرد و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود گر چه جوانی می‌کرد، اما از اعماق وجودش تو را از ته دل دوست داشت و ارادتمند شما بود با چای روضه، صفا می‌کرد و سرش درد می‌کرد برای نوکری محرم جان، تو را به خدا می‌سپارم و دلم شور می‌زند برای صَفری که از "سَفَر" می‌رسد خداحافظ ماه محرم خداحافظ تاسوعای عباس خداحافظ عاشورای حسین خداحافظ ای گریه‌های محرم خداحافظ ای مجلسای پر از غم خداحافظ ای شور و حال و بکا خداحافظ ای پرچم‌های سیاه خداحافظ ای ماه پر شور و شین خداحافظ ای خیمه‌های حسین خداحافظ ای سرزمین بلا خداحافظ ای نینوای کربلا خداحافظ ای یاس ام البنین خداحافظ ای مشک روی زمین خداحافظ ای هجله‌گاه خیمه‌گاه خداحافظ ای گودی قتلگاه خداحافظ ای دیده‌های پر آب خداحافظ ای شیرخوار رباب خـداحـافـظ محـرم 💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ کمی تو ذوقم می خورد اما با لبخند به حمیده می گویم: _اشکال نداره، با شلوار خودم می پوشم! اخم هایش را در هم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار می دوزم. _آخه... به زحمت میوفتی! دست را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. _یه لباس دوختن که از من برمیاد! لبخندی می زنم و می بوسمش. فردای آن روز پارچه را در می آورد و باهم طرحش را با صابون می کشیم. گاهی اوقات او می رود به غذا سر بزند و گاهی من سر می زنم. چرخ خیاطی را بیرون می کشد و قرقره را بالایش می گذارد. پارچه را زیر سوزن می گذارد و خِر خِر چرخ توی گوش هایمان می پیچید. چیزی نمی گذرد که صدای در بلند می شود، بلند می شوم که حمیده دستم را می گیرد و می گوید خودش می رود. چادر قهوه ای اش را با خال های زرد برمی دارد و سرش می کند. چند باری می پرسد کیه، اما جوابی نمی رسد. با استرس هم را نگاه می کنیم و حمیده پیشم برمی گردد و می گوید بروم در زیر زمینی. قبول می کنم و به طرف طبقه ی زیر زمین می روم و از پله ها پایین می روم. در را باز می کنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم می شود و هرچه دنبال کلید برق می گردم پیدا نمی کنم. آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا می کنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم می‌شود. تار عنکبوت را از دستم جدا می کنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن می شود. کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و... روی تخت درب و داغان می نشینم که لامپ پر پر می زند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمی کنم. دندان هایم از اضطراب بهم می خورند و هر لحظه فکر می کنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدان ها را بشکنند. یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود... هر چه گوش هایم را تیز می کنم تا خبری و صدایی شود، نمی شود. اما همه جا سکوت است. روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم اما خبری نیست. یکهو صدای مهیبی بلند می شود و جیغ بلندی می کشم و همه جا تاریک می شود. تعادلم را از دست می دهم و می خواهم زمین بخورم که خودم را به گوشه ی دیوار می گیرم و سرم به دیوار کشیده می شود. به هر جان کندنی است دوباره می ایستم و رویم را برمی گردانم و تکه های لامپ شکسته را روی زمین می بینم. دستم را روی دهنم می گذارم و با خودم می گویم من چیکار کردم؟ روی زمین می نشینم و شیشه خورده ها جمع می کنم. صدای حمیده بلند می شود و نام مرا می گوید. چند ثانیه بعد از پله ها پایین می آید و من را می بیند. دستش را روی سینه اش می گذارد و نفس راحتی می کشد. مرا بلند می کند و مدام می گوید:" اشکال نداره، لامپه قدیمی بود." از پله ها بالا می رویم و می بینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک می کند و خاک را از دامنم پاک می کنم. حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته. _کی بود حمیده؟ دستش را تکان می دهد و با دلخوری می گوید: _یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف می زد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت. آهانی می گویم و توی نشیمن گوشه ای می نشینم. حمیده آب قندی را هم می زند و به طرفم می آید و می گوید: _وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟ لبخند کوتاهی می زنم و آب قند را سر می کشم. با دستمال زخم سرم را پاک می کند و می گوید که خراشیده شده. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم و می گویم: _چقدر سخته! _چی؟ _همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی. زانو هایم را بغل می گیرم و می گویم: _باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس می گیرم تا یک ساعت باید درد بکشم. حمیده با تعجب نگاهم می کند و به آرامی می پرسد: _قلبت؟ بیماری قلبی داری؟ سری تکان می دهم و اشکم پایین می ریزد. مرا در بغل می کشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، می پرسد: _از کی؟ نکنه جدیه؟ _از بچگی... یادمه یه بار که با بچه ها بازی می کردم با شکم روی زمین افتادم. تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش می کنیم. خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم می کردم. با یه قرص دردشو کم می کنم. _فقط یه قرص؟ چشمانم را برای تایید باز و بسته می کنم و می گویم: _آره... حمیده فقط نگاهم می کند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمی دارد و فین فینی می کند. بلند که می شود لبخندی هم می زند و می گوید: _تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ سری تکان می دهم و می رود. چند دقیقه بعد صدای خِر خِر چرخ بلند می شود. دستم را روی قلبم می گذارم و می گویم:" مگه بهت نگفتم آروم باش؟ تو حرفِ منو نمیفهمی؟ من راهی انتخاب کردم که همش استرسه، اونوقت تو میخوای همش اینجوری کنی با من؟" کم کم چشمانم گرم می شود و همانجا خوابم می برد. با شنیدن پچ پچ هایی چشمانم را باز می کنم و می بینم علیرضا بالای سرم ایستاده و محمدرضا می گوید:" مزاحم خواب خاله نشو!" علیرضا همان جا ایستاده و نگاهم می کند. از جا بلند می شوم که محمدرضا به برادرش تَشَر می زند و می گوید:" دیدی بیدارشون کردی!" با صدای خش داری به محمدرضا می گویم: _اشکال نداره، باید بیدار می شدم دیگه! از زمین فاصله می گیرم و لپ علیرضا را به آرامی می کشم و می گویم: _چطوری عزیزم؟ لبخندی می زند و دندان هایش دیده می شود. جای دندان جلویش که ریخته توی چشم است و حالت بامزه ای به صورتش می دهد. بغلش می گیرم و می گویم: _امروز چی یاد گرفتی؟ با زبان شیرین و کودکانه اش می گوید: _جیم یاد گرفتم! ج مثل جوجه. بینی اش را آرام می کشم و می گویم: _آفرین! دیگه چی؟ _مثل ج... جوراب! از آغوشم جدایش می کنم و می گویم :" آفرین!" دستش را می گیرم و باهم به آشپزخانه می رویم، آبی به صورتم می زنم. از علیرضا می پرسم: _مامانت کجاست؟ به اتاق گوشه اشاره می کند و می گوید: _داره خیاطی می کنه! نگاهی به قابلمه ی سوپ می اندازم و هم اش می زنم. چای می ریزم و قندان را توی سینی می گذارم و به طرف اتاق می روم. تقی به در می زنم و حمیده با مهربانی می گوید: _بیا داخل. وارد می شوم و عینکش را در می آورد. مثل مادر دلسوزی می کند برایم و می پرسد: _حالت خوبه؟ _آره... خیلی بهترم. نگاهی به شلوار می اندازم که نصفی از کارهایش تمام شده و با خوشحالی و ذوق به حمیده می گویم: _خیلی تمیز درش آوردین! _قربونت برم. مال یه عروس خانومیه دیگه! کمی می خندم و تشکر می کنم. چای را برمی دارد و خودش را دولا راست می کند. آخیش ای می گوید و با قند می خورد. معلوم است خیلی وقت است پای چرخ نشسته تا کار به اینجا برسد. چایش را که می خورد، می گوید: _امشب کاره اینو تموم میکنم. _خودم انجامش میدم، شما خسته شدی دیگه. _آخه نگین دوزی هم لازم داره. کلی کار دارم باهاش! _زحمت ندی به خودت. _فردا هم کلی خرید میخوام برم که شب همه چیز باشه. می خندم و باز هم تشکر می کنم. احساس دین زیادی نسبت به حمیده دارم؛ او واقعا خوش قلب و دلسوز است. شب حمیده برای خرید نگین بیرون می رود و من پشت چرخ می نشینم و کار دوخت را تمام می کنم. وقتی حمیده برمی گردد کلی تعریف می کند و علیرضا جلویم می آید و می پرسد: _خاله! میخوای عروس بشی؟ از سوالش خنده ام می گیرد و می پرسم: _تو چی دوست داری؟ لب هایش را آویزان می کند و می گوید: _من دوست ندارم، اگه عروس بشی باید از پیشمون بری. دست را می گیرم و در آغوشم می فشارم اش. _الهی فدات بشم! حمیده همان طور که مشغول دوختن نگین هاست زیر چشمی علیرضا را نگاه می کند و می گوید: _خاله ریحانه هر جا بره باید به ما سر بزنه. نگاه قدرشناسانه ای به حمیده می اندازم. دستم را روی چشمم می گذارم و می گویم: _البته! اینقدر میام که بگین این عروس شده ولی بیشتر از قبل اینجاست! هر سه تایی می خندیم. محمد رضا هم وارد اتاق می شود و سرش را پایین می اندازد. _خاله! ما دلمون برات خیلی تنگ میشه. لبخندی تحویلش می دهم و با لحن آرامی می گویم: _من بیشتر محمدرضا جان! حمیده سفارش هایی به بچه ها برای فرداشب می کند. شام سردستی درست می کنم و در کنار هم می خوریم. حمیده به قولش عمل می کند و همان شب کار شلوار تمام می شود. پیراهن و شلوار را می پوشم، خیلی تفاوت باهم ندارند و مشخص نمی شود که جدا از هم هستند. حمیده لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید: _بد نشده ها! اخم می کنم و می گویم: _بد نشده! ازین بهتر نمیشد دیگه! بغلش می کنم و با ذوق فراوان می گویم: _واای ممنونم حمیده جان. نمیدونم چطوری زحماتت رو جبران کنم! از هم جدا می شویم و حمیده در چشمانم نگاه می کند و می گوید: _من میدونم چطوری میتونی جبران کنی. _چطوری؟ _اینکه فراموش مون نکنی و بهمون سر بزنی. بازویش می گیرم و با نگاهِ مخلوط با اشک به او می گویم: _هیچ وقت فراموشتون نمیکنم. حمیده سری تکان می دهد و می گوید:" میدونم." آن شب هم تمام می شود و اما نه برای من... نتوانستم زود بخوابم و هر چه این پهلو و آن پهلو شدم از خواب خبری نشد. روی کاغذی از دفترم می نویسم:" امشب خواب با چشمانم قهر کرده است. فکر میکنم او هم خوابش نبرد و هر دو به ماه خیره شده باشیم." :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ خوابم هم که می برد، در عالم رویا می بینم فرداشب شده و آنها آمده اند. نگاهم روی مرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره می مانم که از خواب می پرم. هنوز هوا تاریک است و تصمیم می گیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن می کنم و وضو می گیرم. چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر می کنم. نیت می کنم و با حوصله نماز می خوانم. بعداز نماز دستانم را بالا می گیرم و می گویم: _خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه... خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه... خدایا هم به من هم به مرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم. خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن! بی صدا در تاریکی اشک می ریزم. مهتاب رویش را به سجاده ام می کند و مهره های تسبیح از نورش می درخشند. سر به مهر می گذارم و در سجده ناله می کنم، کاش مادر و پدر هم امشب می بودند. از جا بلند می شوم و به طرف پنجره می روم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی می کند. صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمان ها پرواز می دهد، چه رازی در اذان و صدای آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک می کند. همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده می شوم به عمق این واژه ها فکر می کنم: “الله اکبر … اشهد ان لا اله الله” صدای در اتاق حمیده هم بلند می شود و تقی به در اتاقم می زند. _ریحانه جان، وقت نمازه! _بیدارم. اقامه را می گویم و نیت می کنم. کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه می دهد. توی حیاط می روم و به گلدان ها آب می دهم. حمیده برای صبحانه صدایم می زند و شیر آب را می بندم. علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند. حمیده لقمه ای به دست شان می دهد و می روند. حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون می رود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش می دهم. مشغول تمیزکاری خانه می شوم و همه جا را گردگیری و جارو می کنم. نشیمن را تا نیمه با جارودستی، جارو می کنم و از خستگی روی زمین ولو می شوم که صدای در بلند می شود. دستم را به پشتی می گیرم و بلند می شوم. _کیه؟ صدای حمیده می آید و در را باز می کنم. با پاکت های پر از خرید وارد می شود و چادرش را روی جالباسی می گذارد. _ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم. جلو می آید و خرید هایش را نشانم می دهد و می گوید: _بیا ببین چی خریدم! دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه. تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات! شرمنده اش می شوم و می گویم: _خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم. هنداونه بزرگ را جلویم می گیرد و می گوید: _نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا. هندوانه را می گیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم: _اینو دیگه نمیگرفتی! اخم و تخم می کند و می گوید: _اصلا شب یلدا به هندونس! با تعجب می پرسم: _یلدا؟ مگه امشبه؟ پوزخندی می زند و می گوید: _دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟ _برای من روز مهمه نه تاریخ. _بله بله! حمیده سراغ مرغ ها می رود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد. هر چه اصرار می کنم ریخته پاش نکند، قبول نمی کند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق می کنم. جارو را برمی دارم و نشیمن را کاملا جارو می زنم. حمیده می گوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول می کنم. چراغ قوه را برمی دارم و به راه می افتم. قابلمه را از زیر تخت بیرون می کشم و با شیلنگ خاکش را می گیرم برعکس می گذارم تا خشک شود. از بعد از ظهر کار آشپزی شروع می شود. گوشه ی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها می گذارم. تکه چوب ها را زیرش قرار می دهد و آتش را برپا می کند. علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست می زنند. حمیده نگاهم می کند و با ذوقی که در چشمانش دویده، می گوید: _خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم. آخه اینو آقاجواد ساخته بود... دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ما‌که‌نرفتیم‌ولی‌رفته‌هاش‌مـیگن‌: وقتـی‌برسی‌بین‌الحـرمین دیگه‌جلو‌‌چشمات‌اینجوری‌میشه🙂💔 همینقـدر‌،تــار•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
39.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴 💐🎙 ✅ موضوع:راه حلی برای آن ها که میخواهند در هنگام مشکلات خداوند گره هایشان را باز کند. 🌹 بسیار زیبا و دلنشین 👌👌 پیشنهاد ویژه دانلود •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👌🏽انديشيدن، همانند ديدن با چشم‌ها نيست بسا كه چشم‌ها به صاحبش دروغ مي‌گويند و حالی که عقـــــل🍃 به كسى كه از او نصيحت خواهد، خيانت🍁 نكند. ۲۸۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ بغضم می گیرد ولی سعی می کنم خوددار باشم. حمیده را به خودم می چسبانم و می گویم: _قشنگ درستش کردنا! سری تکان می دهد و دستش را روی صورتش می گذارد. شیر آب را باز می کند و صورتش را می شوید. گره ی روسری اش را کمی بازتر می کند و روی کُنده ی درخت می نشیند. حالش که بهتر می شود برمی خیزد و به بچه ها می گوید: _دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش. محمدرضا چشمی می گوید و حمیده از پله ها بالا می رود. حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من می گوید: _تو نمیای؟ مکث می کنم و فوراً می گویم: _چرا الان میام! پیازها را توی حیاط می آوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن می شویم. اشک از سر و رویمان می چکد و در عین حال خنده ی مان به هواست. پیاز ها را حمیده می برد و خورشت هایش را درست می کند. من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها می شوم که صدای در، در خانه می پیچد. حمیده دست هایش را آب می کشد و چادر سرکنان در را باز می کند. _کیه؟ _منم زهرا، عمه درو باز کنین! حمیده لبخند می زند و در را باز می کند. زهرا و زهره وارد می شوند و عمه شان را بغل می گیرند. کمی جلو تر که می آید به من دست می دهند و می گویند برای کمک آمده اند. زهرا میوه ها را از دستم می گیرد و می گوید: _تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه! از خجالت لپ هایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا می کند. حمیده نگاهم می کند و از نگاهش خنده می بارد. زهره توی حیاط می رود و سری به خورشت می زند. زهرا دستم را می گیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش می پرسد: _عمه دیگه چیکار داری؟ حمیده لبخند می زند و می گوید:" فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم." کم کم خورشید جایش را به ماه می دهد و بانگ اذان مغرب به گوش می رسد. همگی برای نماز آمده می شویم و بعد از نماز، حمیده می گوید: _ریحانه جان آماده شو که دیگه میان. چشمی می گویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را می پوشم که زهرا از راه می رسد و می گوید: _به به! ماه شدی دختر! لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر می کنم. با صدای زنگ ته قلبم خالی می شود و دست پاچه می شوم. چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه می رسانم. حمیده هم مثل من است، لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من می زند و می رود. دستانم را بهم گره می زنم و زیر لب ذکر می گویم. زهره و زهرا دورم را گرفته اند و شعر می خوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند. صدای حاج آقا و احوال پرسی های حاج خانم به گوشم می خورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است. خیلی زود صدای او هم می آید و قلبم شوری دیگر به خود می گیرد. همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار می روم. حمیده خانم وارد آشپزخانه می شود و با لبخند به من می گوید: _اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها! آن قدر دلهره دارم که فکر می کنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم! نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و می گویم : _میشه شما چایی رو ببرین؟ اخم می کند و می گوید: _وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه! _آخه... انگار حرفم را نمی شنود و از آشپزخانه خارج می شود. یک نگاهم به کتری است که قُل قُل می کند و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای می ریزم و سعی می کنم کف نکند. نفس عمیقی می کشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده می شود، کنترل می کنم. سینی را برمی دارم و سر به زیر وارد جمع می شوم. اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف می کنم بعد به حمید، وقتی به طرف مرتضی می روم دستانم بیشتر می لرزند. خدا خدا می کنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همین طور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر می کند. در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول می کنم. حاج آقا نگاهی به من و مرتضی می اندازد و می گوید: _خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن. ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمی شناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد می کردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ بعد هم اینگونه حرف هایش را ادامه می دهد: _ماشاالله هردوی شما هم با عقل و شعور هستین و هم دیگه خوب و بد رو میدونین، فقط میمونه یه صحبت هایی که اونم عرض می کنم. اولا بحث مهریه و شرایط عروس خانم هستش، دوما یه صحبتم باید این دوتا جوون باهم داشته باشن. واقعا در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین مهریه بود! مغزم قفل کرده و نمی دانم چه بگویم. حمیده مرا از این مخمصه نجات می دهد و می گوید: _راستش ما در این مورد حرفی نزدیم، اگه اجازه بدید ریحانه جان یکم فکر بکنن و جواب بدن. با حرف حمیده، نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم: _با اجازه ی همگی من باید بگم، حمیده جان درست میگن. من شروطی دارم ولی درباره مهریه بعدا صحبت می کنم. حاج آقا باشه ای می گوید و از مرتضی می پرسد: _خب جوون، شما یه خونه داری که دست دختر ما رو بگیری و اونجا ببری؟ مرتضی که تا آن لحظه جیک اش در نیامده بود، با لحن بسیار آرامی می گوید: _راستش خونه از خودم نیست و اجاره اس. _خب اول ازدواج نباید سخت گرفت، ان شاالله با کمک هم خونه و زندگی می سازین. یکهو یک عدد به عنوان مهریه توی ذهنم شکل می گیرد و از همه مهم تر یک جرقه ای متفاوت! به آرامی به حمیده چیزی می گویم و او می گوید: _مثل اینکه ریحانه خانم، عدد مهریه رو میخوان تعیین کنن. همزمان تمام نگاه ها به من برمی گردد و دوازده مردمک مختلف به من زل زده اند. من هم چپ چپ نگاهشان می کنم. زیر حجم نگاه های سنگین که روی من است، به آرامی می گویم: _مهریه من ۲۰۰۰ تومان پول با یک دور قرآن به همراه تمام اعلامیه هایی که آیت الله خمینی از گذشته تا آینده خواهند داد، هستش. همگی چشمان شان از تعجب گرد می شود. چند دقیقه ای سکوت است که با خنده ی حاج آقا این سکوت شکسته می شود. _به به! عجب مهریه ای! حمیده در گوشم نجوا می کند: _آفرین خوب مهریه ای جلو پاش گذاشتی. مرتضی مهریه را قبول می کند و کم کم وقت آن می رسد که باهم صحبت کنیم‌. حاج آقا ما را به اتاق می فرستد و او یک طرف اتاق و من طرف دیگر هستم. نگاهم به قرص کامل ماه می افتد، انگار از آسمان به ما چشم دوخته. طولانی ترین شب سال، شبی سرنوشت ساز برای من و مرتضی است. هردو مان ساکت هستیم که این سکوت را مرتضی زیر پا می گذارد و می گوید: _چیزی نمیخواین بگین؟ الان صدامون میزنن ها! رشته کلام را به دست می گیرم و می گویم: _ من ازتون یه درخواست دارم، شایدم یه شرط! سرش را کمی بالاتر می آورد و می گوید: _بفرمایین. _من میدونم زندگی ما، عادی نیست. شاید همین فردا فرار کنیم شایدم همین امشب پس توقعی از شما ندارم که خونه و ماشین داشته باشین. ولی به جز تموم اینا من میخوام، منو شما تحت هر شرایطی هم رو حمایت کنیم. ببینین فکر نکنین اگه به شما جواب مثبت دادم بخاطر دوستی شما با داییم یا بی کسی که الان دارم هستش! نه! من دنبال همسفر هستم توی مسیری که انتخاب کردم و میتونم هم تنها برم. از شما میخواهم همسفری برام باشید که مکمل هم باشیم. من به دنبال تفاوت های شما با خودم نیستم چون میدونم اگه اینطور باشه؛ نمیتونم با شما زندگی کنم. من به دنبال اشتراکاتی هستم که بین خودم و شما هست. قبول می کنین؟ _خب منم همین طور! اتفاقا تفاوت های که شما با من دارین برام قابل ارزشه و ممنونم من رو با تفاوتام پذیرفتین. _و یک چیز دیگه... ازتون میخوام هرگز بهم دروغ نگین، چون هیچ چیز مثل دروغ ارزش آدم ها رو پیش من پایین نمیاره و دوم اینکه اگه دعوا و قهر کردیم بیشتر از یک روز نباشه. خنده اش می گیرد و می گوید: _قبول می کنم. _من حرفی ندارم. شما چطور؟ _من میخوام قولی بهتون بدم. میخوام بهتون بگم من تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم... و قول میدم. آن چنان کلمات را از ته قلبش ادا می کند که واقعا باورم می شود که تمام سعی اش می کند. از جا بلند می شویم، دم در تعارف می کنیم که کی اول برود. من و خودش متوجه نمی شویم اما با صدای حمیده که می گوید:" بیاین دیگه!" تعارف را ول می کنیم و اول من خارج می شوم! زهرا شیرینی ها را دور می دهد و حاج آقا از من نظرم را می پرسد. عرق شرم بر روی پیشانی ام می نشیند و به سختی می گویم: _نظرم مثبته! حاج آقا می پرسد: _چی؟ با صدای حمیده که حرفم را تکرار می کند، تازه می فهمم چقدر صدایم آرام بوده! همگی دست می زند و ما بیشتر خجالت می کشیم. حاج آقا می گوید: _خب! امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت! بنظر من شما فردا یه خرید کوتاه داشته باشین و شب یه مهمونی توی منزل ما بگیریم و تمام... چطوره؟ من با مهمانی ساده مشکلی ندارم ولی وقتی به فکر این می افتم که در آن مهمانی ساده خانواده ام نیستند، قلبم از درد فشرده می شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ مرتضی تایید می کند و می ماند جواب من. من هم می گویم: _مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین. حاج خانم با صمیمیت تمام می گوید: _زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه. بساط شام را پهن می کنیم و همگی کمک می کنند. همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف می کند. دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمی دهم ولی نمیدانم چطور که بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زنم. او هم سرش را می چرخاند و نگاهم می کند و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس می گیرم و سر به زیر می اندازم. تا آخر شام فقط با غذایم بازی می کنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود. بعد از شام میوه ها را تعارف می کنند. گاهی نگاهم را دور خانه می چرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم. وقتی حاج آقا بلند می شود و یاعلی می گوید، میفهمم می خواند بروند. از زمین کمک می گیرم و بلند می شوم، با دستم چادرم را از زیر چانه می گیرم و با حمیده هم قدم می شوم. مدام خداحافظی می کنم تا همگی می روند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر مرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند. حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه می نشیند تا نفسی چاق کند. احساس می کنم به هوا نیاز دارم برای همین به طرف حیاط می روم و کنار نردبان می ایستم. انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم. صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون می کشد. حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و می گوید: _آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت. دلم می گیرد، تا کمی خو می گیرم باید به جای دیگری کوچ کنم. تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم می گذرانم و می گویم: _دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه... دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون. _واقعا؟ _آره، چرا که نه. مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی می کند. دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم. او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم. افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود. باهم به داخل خانه می رویم و او جایش را کنار بچه ها پهن می کند. من هم روی تشک دراز می کشم و به آسمان تیره ای نگاه می کنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور می شود. حمیده وارد اتاق می شود و بالا سرم می نشیند. سرجایم نیم خیز می شوم و بعد می نشینم. _راحت باش دختر! _راحتم. نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش می دهد. انگار سکوت بین مان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم. حمیده شیشه ی سکوت را می شکند و می گوید: _یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغ های روستا قدم می زنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمی کنه. همین طور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال می کردیم! خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود. هر موقع که از جواد می گفت چشمه ی چشمش می جوشید و تمامی نداشت. از جایش بلند می شود و قبل از رفتن می گوید: _فردا صبح میرین خریدا! از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و می گویم: _مگه شما نمیای؟ _نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین. _میشه توهم بیای؟ کمی مکث می کنم و وقتی می بینم چیزی نمی گوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه می کنم. مردمکش را دور کاسه ی چشم می چرخاند و می گوید: _حالا ببینم. در را که می بندد در تنهایی خودم غرق می شوم. ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانی ترین شب سال با بی خوابی که به سرم می زند، برایم واقعا طولانی ترین شب می شود. تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم. توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و مرتضی رو پیدا می کنم و کلی برنامه برای آینده ام می چینم. تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمی گذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم. خورشید نورش را توی صورتم می پاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز می کنم. حمیده صدایم می زند و سریع بلند می شوم. آبی به صورتم می زنم و حمیده با طعنه می گوید: _به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه. گل شرم روی گونه هایم می نشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمی دارم. صدای زنگ در که بلند می شود مثل فنر از جا بلند می شوم و میروم تا حاضر شوم. حمیده به مرتضی تعارف می کند که بیاید داخل اما او می گوید توی ماشین منتظر است. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
|•رفیقی داشتم ڪه می گفت:) «اینجا جَزیرِه مَجنون + جآی دیوآنِه هاست.. دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند. عآشقانی ڪه می خواهند از راهِ میآنبُر به خــدا برسند.» +میانبـر، همان «عشق حسین‌بن علی‌ست» ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت» نیست... |✍🏻 ❤️🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماٺو ببند😌 خیال کڹ الاڹ کربلایــے😭💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏اى فرزند آدم! غم و اندوهِ روزى كه نيامده را بر آن روز كه در آن هستى تحميل مكن، چراكه اگر آن روز، از عمرت باشد خداوند روزىِ تو را در آن روز مى رساند. (و اگر نباشد، اندوه چرا؟) ‎ ۲۶۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•