eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️👣 👣 _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد! از خبرش خوشحال می شود و با ناباوری می گویم: _واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده! پس از فردا کمتر زیارتت می کنیم. بازم شبا میای خونه. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ببخشید دیگه، توهم به زحمت میوفتی. برای تقویت روحیه اش لبخند می زنم و می گویم:" این چه حرفیه. رحمته! رحمت!" از خمیازه اش می فهمم خسته است. بی معطلی تشک هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن می کنم. بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته می شود. چشمانم را می گشایم و خبری از مرتضی نیست‌. بعد از خوردن صبحانه‌ی مختصری به سمت اجاق گاز می روم. می بینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده. طولی نمی کشد که بساط آش را پهن می کنم. سبزی های ریز شده را داخل قابلمه می ریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را می پزم. بعد که بیکار می شوم عزمم را جزم می کنم و پا به میدان پر از مین و مانع‌ِ حیاط می گذارم. از کثیفی اش وحشت می کنم اما چاره چیست؟ برگ های پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار می کنم و تکه چوب ها را توی بشکه‌ی گوشه‌ی حیاط می گذارم. بعد جارو می زنم و با آب همه جا را تمیز می کنم. آب حوض را هم خالی می کنم و خوب می سابم اش. آبش را پر می کنم و به طرف پیش صحن می روم. آنجا را هم آب می گیرم و کفش ها را پشت در می چینم. ظهر که می شود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم. کمی می چشم و به به کنان باز هم می خورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید. نماز ظهرم را که می خوانم صدایش به گوشم می خورد. تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش می روم. آش را هم می زند و می گوید: _چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که! اختیار دارینی تحویلش می دهم. دلش طاقت نمی آورد و می گوید آش را جا کنم. مجبور می شوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود. از پنجره حیاط را که می بیند برق از سرش می پرد و با حیرت می پرسد: _تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم‌. من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب می کنم و می گویم: _تازه دیدی؟ با خنده اش ردیف دندان‌های سفیدش نمایان می شود و می گوید: _راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کله‌ام پیچیده، متوجه هیچی نشدم! سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباس هایش پیشم می آید. نچ نچی می کند و می گوید: _نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم. بعد پارچه ای برمی دارد و توی پیش صحن پهن می کند. قابلمه را برمی دارد و گوشه ای می گذارد. کاسه اش را پر می کنم و جلوش می گذارم. آش را بو می کند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق می کند. _به‌به‌! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم. بیش از حد خجالتم می دهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند. ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر می کنم. توی همین فاصله کلی مرا می خنداند و تمام خستگی ام در می رود. سفره را جمع می کنیم و با اصرار من ظرفها را می شویم. وقتی پیشش برمی گردم، می بینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده. دستی روی شانه اش می نشانم و می پرسم: _کجایی؟ با دیدنم نقاب شادی به صورتش می زند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده. _همین ورا. پیش شما! _نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر می کنی. به رو به رو خیره می شود و لب میزند:" شاید!" حالا که جو سنگین شده یادم می آید که می خواستم حرفی بزنم. _مرتضی؟ _جانم؟ _میخوام یه چیزی بگم. سرش را تکان می دهد و همانطور که با رشته‌ی افکارش سرگرم است؛ می گوید:" بگو!" _راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟ انگار تمام رشته هایش پنبه می شود و غمی به خود می گیرد. _چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن می بینن. کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن. اونا سایه‌ی منو با تیر می زنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم. من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید می‌کنم تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز می کند. الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهره‌ی خندان، غمی نهفته. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خودت اجازه نده بَعد از این گناه کنم🌸 زیاد رویِ مَن و توبه ام حِساب نکن😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 _آسدرضا درست میگه! تو نباید بهشون اعتماد کنی. مطمئن باش اگه بدونم جامون کجاست هر کاری میکنن تا به اون نامه ها برسن. _البته یه دوستی دارم. اونم طرف ماست اما باید یکی اونور باشه تا بفهمیم چیکار می کنن. وانمود میکنه از اوناست. اونم بعد کشتن مجید به همه چی شک کرد. به تقی، به ایدئولوژی و حتی سازمان! گاهی اوقات اون منو متقاعد می کرد اما من... _خدا حفظش کنه. رفته تو دهن شیر! بحث را عوض می کند و می گوید: _خب! امروز بریم بیرون؟ _کجا؟ _تو کجا دوست داری؟ لاله زار؟ چاله میدون؟ دربند؟ می دانم به شوخی می گوید. وضعیت اسفناکی توی این محلات پیچیده، چه کاباره هایی که برای گمراهی جوان ها نساخته اند! ویشگونش می گیرم و با تلخی لب می زنم: _چشمم روشن! پقی می زند زیر خنده، دستانش را به عنوان تسلیم بالا می آورد و می گوید: _خب چیکار کنم؟ رفته تو عُرف! _توی شرع که نرفته! _ای بابا یه بستنی بودا! خواستم بخاطر شغل جدیدم بهت شیرینی بدم. راستی! چاپخونه دو خیابون اون طرف تره! کاری داشتی میتونی صدام کنی. ابرویم را بالا می دهم و همانطور که میوه می چینم، می گویم: _چه خوب! راستی من امشب باید برم امامزاده صالح. میخوام حمیده رو ببینم. _بیا! خودت برنامه چیدیا! باز نگی این مرتضی یه شیرینی بهمون نداد. دلم نمی آید دستش را رد کنم و می پذیرم. سریع حاضر می شوم و مانتویی که تازه دوخته ام را می پوشم. جلوی مرتضی می ایستم و می پرسم: _چطوره؟ کمی نگاهم می کند و سر تکان می دهد. _عالی! خیاط شدیا! تو که یاد داری بیا برای منم یه چیزی بدوز. _عه! مردونه با زنونه فرق داره. پارچه تو خراب کردم چی؟ مکث می کند و با خنده می گوید:" خسارت میدی دیگه!" پشت چشمی نازک می کنم و جوابش را می دهم:" بفرما! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم." _من خرابم کنی بازم میپوشم. تازه تو شهرم می چرخم، روشم می نویسم خانوم دوز! اینجوری بقیه حساب کار دستشون میاد که پول خیاط بدن. مشتی به بازویش می زنم و می گویم: _آی آقا! امروز خیلی خوشمزه شدی. مراقب خودت باش. دستی به موهایش می کشد و درسم را می خواند. مظلومیت را چاشنی نگاهش می کند و لب می زند: _اوه اوه! نه ماهرو جان. سبد و زیرانداز را برمی دارد و از خانه خارج می شویم. توی کوچه برو و بیایی شده، دم در خانه‌ی یکی از همسایه ها چهارطاق باز است و خانم ها به آن سمت می روند. به ماشین نگاه می کنم، شده پیکان قرمز! با تعجب می پرسم: _این چیه دیگه؟ فلوکس کو؟ _بشین بگمت. تا می نشینم برایم شروع می کند از احتیاط گفتن. بخاطر این که ماشین مدت زیادی دستش بوده و شاید سازمان ردی از طریق ماشین بگیرد آن را فروخته. پیکان هم به زور راه می رود. یک جوری ناز می کند که انگار ما باید کولش کنیم و او سوار ما شود! توی پارکی زیرانداز را پهن می کنیم. صدای خنده های بچه ها و مرد بادکنک فروش گوشمان را پر کرده. استکان و فلاسک را می آورد و چای می ریزم. گنجشک ها قایم باشک بازی می کنند و از این شاخه به آن شاخه می پرند. گاهی روزنه های نور مهمان ما می شوند و برایمان روشنایی هدیه می آورند. چای را می نوشیم و مرتضی می رود تا به قولش که بستنی است عمل کند. گاهی فروردین، نسیمی را تحفه می کند و طراوتی به ما می بخشد. سیب پوست می گیرم و نگاهم به بچه هایی است که از سر و کول هم بالا می روند و دوست دارند زودتر از سرسره پایین بیایند. مرتضی بستنی به دست کنارم می نشیند و می گوید: _بفرما! اینم بستنی مخصوص خانمای هنرمند و مهربون. سیب را به دستش می دهم و تشکر می کنم. قاشق بستنی را به دهانم نزدیک می کنم و یاد روزی می افتم که آقاجان دست من و محمد را گرفت و به فالوده فروشی احمدآباد برد. بار اولم بود که فالوده می خوردم اما محمد چند باری خورده بود و برایم کلاس می گذاشت. آقاجان چشم و ابرویی نشان محمد داد که دلم خنک شد! چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد و قاشق را به سر جایش برمی گردانم. مرتضی با دیدن اشک و بغض کهنه ام می پرسد: _دوست نداری؟ لبخند می زنم و می گویم: _نه دوست دارم. می داند دلیل غم و اندوهم چیست ولی باز می پرسد: _پس چرا نمیخوری؟ بخور! دیگه ازین شانسا نداری. بعد سرش را نزدیک صورتم می آورد و می گوید: _شاید دیدی همین روزا منم بردن، اونوقت حسرت بستنی رو میخوری! خودش می خندد اما با اخم من می فهمد شوخی زشته کرده! بستنی را هرطور شده می خورم. از مرتضی می خواهم به امامزاده برویم. چیزی به غروب نمانده که راه می افتیم. توی صحن دنبال حمیده می گردم اما پیدایش نمی کنم. اذان را که می دهند دیگر فرصتی برای یافتنش ندارم و به صف می پیوندم. نماز اول را می خوانم که می بینم حمیده نفس زنان وارد می شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 دستی برایش تکان می دهم که خیلی با احتیاط کنارم می نشیند. احوال پرسی مختصری می کنیم و می پرسم: _چرا رنگو روت پریده! _چیزی نیست. گفتم دیر می رسم مجبور شدم بدوم. انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمی پرسم و می گویم: _مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن. می خندد و می گوید: _خب چیکار کنم، خوبه لوت می دادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی. راستی‌.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل می شم اما باور نمی کردم تا اینکه امشب... حرفش را می خورد و اضطراب می پرسم:" امشب؟ چیزی شده؟" از خدا خواسته صدای اقامه را که می شنود، لب می زند: _میگم بهت. فعلا نمازه! نماز را توی هول و ولا می خوانم. بعد از نماز او را به گوشه‌ای می کشانم و می خواهم واقعیت را بگوید. _والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده! وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم. دستش را نوازش می کنم و می گویم: _خب نمیامدی. _توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمی کردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری می کردن. _آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافه‌مو خوب مخفی می کنم. بلند می شوم و در آغوشش می گیرم. به طرف ضریح می روم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی می کنم. موقع برگشتن خوب چهره ام را می پوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مردنورانی را دیدم. مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج می کنم. به گمانم خودش می فهمد و طرفم نمی آید. خودم را به ماشین می رسانم و مرتضی هم می رسد. از او می خواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم. از نگاه آشفته ام همه چیز را می خواند و بعد از روشن کردن ماشین می پرسد:" چیزی شده؟ حمیده‌خانم چیزی گفت؟" _میگفت ساواک مامور براش گذاشتن. وایی می گوید و مشتش را به فرمان می کوبد. _وای! وای! وای! نباید میامدیم‌‌. شاید ردمونو زدن! _نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم. سکوت می کند و در افکار مشوش اش دست و پا می زند. به خانه که می رسیم، کلید می اندازد و وارد می شوم. داخل می شود و آهسته صدایم می زند. سرجایم می ایستم که می گوید:" من میرم پیش سید. نگران نشی." سر تکان می دهم و به خانه می روم. دیوار های خانه غریبانه نگاهم می کنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند! در تنهایی خودم نوار های مرحوم کافی را می گذارم و برای سالار شهیدان اشک می ریزم. چشمانم می سوزد که نوار را قطع می کنم اما هم چنان می گریم. دست و صورتم را می شویم که احساس نشاط می کنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست. آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده. قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش می کند. بالای سرش حاضر می شوم و با تعجب می پرسم: _اینا چیه؟ انگشت را به بینی اش نزدیک می کند که یعنی ساکت شوم. روی ساک خاک می ریزد و باهم به داخل می رویم. بی مقدمه خودش می گوید: _این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش. _خب از کجا بفهمم خودشه؟ _اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی. هرکی این شکلی اومد بهش ندیا! بین دوراهی می مانم و با تعجب می پرسم: _ندم؟ چرا؟ _چون یه نشانه‌ی دیگه باید داشته باشه. _چی؟ _تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری. تازه یادم می افتد. سر تکان می دهم که فهمیدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 روزی دیگر آغاز می شود و دیگر از خانه ماندن خسته شده ام. چادر سرم می کنم و تصمیم می گیرم به کتابفروشی سری بزنم. وارد می شوم که صدای زنگوله‌ی در بلند می شود. جوان همیشگی در کتابفروشی نیست؛ آب دهانم را قورت می دهم و با تردید پیش می روم. خودم را با چند جلد کتاب سرگرم می کنم و دست آخر برای حساب کردن می روم. مرد مسن کتاب ها را برایم حساب می کند، پول را هم می دهم اما نمی توانم همین طوری برگردم. با صدایی که آمیخته به شک است، می پرسم: _ببخشید اون آقایی که همیشه بودن، نیستند؟ مرد مسن لبخندی می زند و می گوید: _چرا میاد، من پدرش هستم. نمی دانم درست می گوید یا نه! حتما پدرش است چون بی شباهت بهم نیستند. پسر که مغازه را به امان خدا رها نمی کند، حتما آشنایی است که به او سپرده. _نمیدونین کی برمی گردن؟ _رفته راسته‌ی کاغذفروشا، گمون کنم الانا باید برگرده. فکری به سرم می زند و می گویم: _باشه، من نیم ساعت دیگه برمی گردم. خداحافظی می کنم و از کتابفروشی بیرون می آیم. توی چند خیابانی دور می زنم تا بلکه زمان بگذرد و عقربه‌ روی یازده بایستد. زن های نیمه برهنه ای را می بینم که متوجه اطرافشان نیستند. چشم هرزه ای که به دنبالشان کشیده می شود و امنیتشان را می گیرد. این خیابان ها پر از آدم های علافی که برای چشم چرانی و تیکه پرانی در رفت و آمد هستند. نیم ساعت کامل می شود و به کتابفروشی می روم. صدای زنگوله این بار هم بلند می شود و سلام می دهم. جوان همیشگی از توی انباری بالا می آید و می گوید: _سلام، خوش اومدین. تشکر می کنم و به دنبال آن مرد مسن، تمام مغازه را از دید می گذارنم. جلو می روم و می گویم: _اومدم امانتی مو بدین. دستش را بالا می آورد و می گوید: _باشه، چند لحظه صبر کنید. پایم را آرام به زمین می زنم و کتاب ها را نگاه می کنم. جوان با چند کتاب قطور برمی گردد و می گوید: _بفرما! چپ چپ نگاهش می کنم و می پرسم: _اینا چیه؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: _والا فکر کنم ماموریت جدیده. حاج آقا گفتن یه سر پیششون برید تا توضیح بدن. فعلا اینا رو با خودتون ببرین‌. به کتاب ها نگاه می اندازم و روی جلدش را می خوانم کا نوشته است:" رساله‌ی آیت الله خمینی." کتاب ها را توی کیف بزرگی می ریزد و به دستم می دهد. یک دستم کیف خودم است و روی دوشم آن کیف بزرگ. تا خانه از کت و کول می افتم. کلید را توی قفل می چرخانم که می بینم جوانی با آبجی آبجی کردن میخواهد توجه ام را جلی کند. زن های همسایه هم دم در مشغول گپ زدن و پاک کردن سبزی هستند. بچه ها هم توی این کوچه‌ی تنگ در حال توپ بازی‌اند. به جوان نگاه می اندازم. چهره‌ی سبزه که به سیاهی می زند. موهایی صاف و براق، از چهره‌ی آفتاب سوخته اش مشخص است مال شهرستان است و کلی زحمت می کشد. جلویش می ایستم و می پرسم: _بله؟ این ور و آن ور را نگاه می کند و با لهجه‌ای که سعی دارد شهری صحبت کند، می گوید: _مُ غلامرضایُم. به شوما مُگُم آبجی چون همسایه هاتون فکر مُکُنن مو بِرادِر شمام. سری تکان می دهم و می گویم: _خوش اومدی داداش بیا تو. توجه چند همسایه ای به سمت ماست. یکی از زن ها بلند می شود و نزدیک مان می شود. در حالی که جواب بچه اش را می دهد، می گوید: _عه، داداش شمان. ما فکر کردیم علافن البته دور از جونشون. اومدم عذرخواهی کنم واسه این سوتفاهم، چون خیلی معطل شدن. سری تکان می دهم و با لبخند می گویم: _بله. خب داداش بریم. زن در حالی که سعی دارد بیشتر با ما صحبت کند، می گوید: _تازه اومدین نه؟ ما فکر کردیم این خونه رو میخوان بکوبن و نو بسازن. والا چند سالی میشه که کسی توش نَشسته. _بله قدیمی که هست. انگار ول کن ما نیست! دوباره می گوید: _شما هم شهرستان بودین؟ مال کجا هستین؟ _بله، مشهدی. _عه، آخ داداشتون که لهجش فرق داره. از فضولی اش لجم در می آید و در حالس که سعی دارم آرام باشم، می گویم: _بله، محل کارشون یه جای دیگس، برای همین به اون لهجه عادت کردن. ببخشید من باید برم، ان شاالله دفعه بعد صحبت می کنیم. _بله! حتما! ان شاالله شما رو توی مراسمای محله ببینیم. راستی آش پشت پا هم فردا می پذیم و با یه دعا برای مسافر ترنج خانم. همین همسایه سر کوچه، حتما تشریف بیارین. از من خواستن که همه رو دعوت کنم. سری تکان می دهم و با حتما و خداحافظی مکالمه‌ی مان را قطع می کنم. تا به حال همچین آدم سمجی به تورم نخورده بود! غلامرضا داخل می آید و در را می بندم. برای این که مطمئن شوم خودش است، می گویم: _از کجا بدونم شما غلامرضا هستین؟ دست می کند توی جیبش و تسبیح را نشانم می دهد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔺با خودتـــــ میگے ▪️فقط یه چت ساده است همین!! 🔺امــــ🔔ــــــا ▪️حواستــــــــــ باشه ؟!⇩⇩ 🔻اون لبخندی که روی لبتــــــــــ هست ⚠️آغاز سرازیری گنــــــــــاهه↯↯ مواظب اعمالمون باشیم😔 گاهی وقت ها چیزهای کوچیک مانع شهادت میشن.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••💔🦋•• ڪسےڪہ‌اهݪ دنیانیسٺ! فقط‌باشهادٺ آرام‌مےگیرد... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خـدایـا... بگیـر از مـن! آن چـه که "" را می گیـرد از مـن... این روزهــا عجیب دلم؛ به سیم خـاردار هـای ! گیـــر کرده است... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
1_69290761.mp3
7.63M
💠روایتگری شهدا الگوی زندگی🌹 «شهیدانه زندگی کنید» 🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 تسبیح را می گیرم و با دقت نگاهش می کنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد. تسبیح را پسش می دهم و می گویم: _خب کارتون؟ _اعلا... صدایش بلند است و با دست اشاره می کنم و بعد می گویم:" هیس! یواشتر!" صدایش پایین می آورد و می گوید: _اعلامیه ها رو بدین ببرم. لبم را می چینم و می گویم: _نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون. اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین. _آخه میخوام شب برم شهرمون. از پله ها بالا می روم و همانطور می گویم: _تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین. نچی می کند و با چشمان میشی اش نگاهم می کند و بعد سرش را پایین می اندازد و می گوید: _مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه. _من کا نگفتم نمیدم. صدایم را پایین می آورم و با حرص به او می فهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند. اگر الان برود مشکوک می شوند و می گویند برادرش چرا به این زودی رفت؟ روی پله ها می نشیند و می گوید راحت است. بالا می روم و لباس می پوشم و چادر رنگی سر می کنم. چای دم می کنم و برایش می برم. توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن می شوم که مرتضی هم می آید. نوای وجودش مرا از خود بی خود می کند و به حیاط می روم. مرتضی با غلامرضا احوال پرسی می کند و او را به بالا می آورد. با دیدن دست های سیاه و روغنی اش جوری می شوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید. لبخند می زند و چشم گویان دستور را اجرا می کند! سفره را پهن می کنم و دو لقمه ای در کنار هم می خوریم. بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او می دهد. می خواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمی پذیرد. بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی می شود و می رود. آشپزخانه را دستمال می کشم و با یادآوری بشکه‌ی خالی نفت آن را به مرتضی می گویم. چشمی می گوید و بعد کتاب ها را نشانش می دهم و می گویم: _فکر کنم آسدرضا نقشه‌ی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟ سرش را می خاراند و با نگاهش در چشمانم قدم می زند. _حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش. _خونه‌اش؟ _آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست. در همین حین صدای نفتی را می شنوم و به مرتضی می گویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد‌‌. مرتضی با دو دبه نفت برمی گردد و با لب و لوچه‌ی آویزان می گویم: _اینا که کمه! _خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی. از بیستون کندن سخت تر شده ها! نچی نچی می کنم و می گویم:" کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بی عرضگی تا چه حد؟" تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند. شب، بعد از نماز به طرف خانه‌ی شان راه می افتیم. کوچه های تاریک و چاله هایشان مرا به وحشت وا می دارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباس هایم خاکی نشود. درکوب شان را می زنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز می کند و می گوید: _خوش اومدین! بفرمایید. مرتضی می پرسد: _بقیه هم اومدن؟ او سری تکان می دهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته. نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک می زند و او هم از ماجرا بو برده. داخل دالان می شویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق. زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سید رضا او را این گونه معرفی می کند: _ایشون هم مادرم هستند. از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی می شویم که به دلیل بزرگی اش فکر می کنم پذیرایی است. با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت می شوم و مبهوت نگاهشان می کنم. دو مرد با دیدن ما بلند می شوند. یکی را نمی شناسم اما دیگری حاج حسن است! لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد. حاج حسن جلوتر از من می گوید: _به! دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان. کلمات دلنشین اش مرا نوازش می دهند. انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را می کشد و مرا تکریم می کند. بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز می شود و لب میزنم: _سلام! ممنونم. شما خوبین؟ لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و می گوید: _خداروشکر. زندگیت رو رواله؟ من هم شکر می کنم و از او می پرسم:" خبری از پدرم ندارین؟ نامه‌ای، تماسی، چیزی؟" شرمسار می شود و از لحنش متوجه گدازه‌های غم می شوم. _تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 مثل پرنده ای که برای رهایی تقلا می کند به دست و پایش می افتم و می گویم:" نامه؟ کی؟ دارینش؟" با آرامش سرش را تکان می دهد و می گوید: _بله که دارمش. دست می کند توی جیبش و نگاه من هم همراه دستش می شود. غنچه‌ی بی رنگ اشک توی چشمانم پدیدار می شود و با ذوق نامه را می گیرم. از خود بی خود می شوم اما وقتی چشمم به آدم های اطرافم می افتد آتش قلبم فرو میکشد. نامه را می گذارم توی کیف تا بعدا بخوانم. شکوفه‌ی اشک را از گونه ام می چینم و حواسم پی حرف های سیدرضا می رود که می گوید: _ببخشید من در محضر حاج حسن آقا و آقامصطفی حرف میزنم، این بی ادبی منو ببخشید. حاج حسن و بقیه اختیار دارینی می گویند و او ادامه می دهد: _داشتیم درمورد این حرف میزدیم که ساواک خیلی حساس شده. زمزمه هایی شنیده میشه که میخوان حضرت آقا رو تبعیت کنن به یه جای دیگه! و این نباید اتفاق بیوفته... الان بزنگاه تاریخیه برای ما! میون کفر و ایمان باید از ایمان دفاع کنیم، چه مرد و چه زن! اتفاقا نقش خانم ها پر رنگ تره! اونا قراره سربازان امام رو پرورش بدن و اگه روش تربیت شون درست باشه یک کشور رو نجات میدن. برای همین من از خواهر خوبمون، خانم حسینی دعوت کردم امشب تشریف بیارن تا چند کلامی صحبت کنیم. خوب گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه می گویند. _خانم حسینی چند ماهی هست چه با بنده و چه با پدرم کار میکنن و مطمئن هستند مخصوصا که معرف ایشون یعنی خانم غلامی بسیار امین و راستگو هستن. الانم حاج حسن آقای عزیز ازشون و از پدرشون گفتن و واقعا که شیرزن هستن. از تعریف هایی که توی جمع می شود لپ هایم گل می اندازد. از سید می پرسم:" من چه کاری باید انجام بدم؟" _امروز چند جلد رساله به دستتون رسید. توی این شلوغ بازار کفر که دارن آیینه دین رو از سرسفره‌ی زندگیمون برمی دارن کمترین کار اینه که احکام دینمونو بدونیم. برای این که یک جامعه رو متحول کنیم باید اول خانم ها رو متحول کنیم. شما باید خانمها رو نسبت به اتفاق دور و اطرافشون آگاه کنید و بگین چه اتفاقی قراره بیوفته و ما به دنبال چی هستیم. اگه ما اینا رو نگیم دشمن چیزی بهشون میگه که کذب محضه! بعد حاج آقا رشته‌ی کلام را به دست می گیرد و در ادامه می گوید: _حاج خانوم ما توی مجالس عزا یا مجلس های خانمها افرادی رو شناسایی می کنن که تشنه‌ی شنیدن حقیقت هستن و باهم اطلاعات رد و بدل می کنن. هر کسی توی محله‌ی خودش این نقش رو داشته باشه همه چی تمومه. پیش خودم حرف هایشان را بالا و پایین می کنم. راست می گویند، من باید کار جدی را شروع کنم. موافقتم را اعلام می کنم و می پرسم: _من حاضرم، باید چطور شروع کنم؟ مرتضی با چشمانی نگران نگاهم می کند و از سیدرضا می پرسد: _اگه کسی جرمش این باشه که بی برو و برگرد اعدامه! دستم را روی دستان مرتضی می گذارم. از دستانش سرما می بارد و درونش پر از التهاب است. با لحنی سرشار از اعتماد و مصمم بودن، می گویم: _من انجام میدم حاج آقا! حرف شما درسته اگه بتونم یه گره ازین انقلاب رو باز کنم واقعا باعث افتخارمه. مرتضی توی حرفم می پرد و می گوید: _ولی... دوباره آرامش می کنم و با چشمانم به می گویم بعدا صحبت می کنیم. اسدرضا با متانت خاصی می گوید:" اقامرتضی راست میگن، این کار خیلی خیلی خطرناکه! شما به راحتی تصمیم نگیرید! کمی فکر کنید درموردش، رضایت هردوی شما شرطه!" اما من تصمیمم را گرفتم، من باید هر کاری که درست است را بدون ذره ای تاخیر انجام بدهم. دوباره حرفم را تکرار می کنم. آقایی که کنار حاج آقا نشسته بود از اول ساکت بود اما سکوتش را می شکند و می گوید: _وقتی خودشون اصرار دارن و ما میدونیم کار درست اینه، پس جای تعلل نیست! هر ثانیه ازین روزگار نباید هدر بره. بعد سید رضا برایم از وظیفه‌ی جدیدم گفت و این که چطور احتیاط کنم. مادر سید چای برایمان می آورد و به احترامشان بلند می شوم و سینی چای را من تعارف می کنم. بعد از آن هم همگی از هم خداحافظی می کنم و از خانه‌شان می رویم. توی ماشین می نشینم و دل توی دلم نیست که بدانم داخل نامه، پدر چه سوغاتی برایم گذاشته. سوغاتی از جنس رهنمورد و گفتار شیرین. مرتضی سیلی در دریای سکوت می شود و می گوید: _آخه چرا قبول کردی؟ خطرناکه! من بجای تو هر کاری میکنم. تو کار خطرناک نکن! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 نگرانی اش را متوجه می شوم اما نمی توانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و می گویم: _هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم. ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه. همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟ _درسته، اما میترسم... _منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش. تا خانه سکوت بینمان برقرار می شود. توی اتاق می روم و نامه را از توی کیف بیرون می کشم‌. خوب بو می کشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه‌. با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون می کشم و چند لحظه ای فقط نگاه دیت خط قشنگش می کنم. شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمه‌ی اشکم می جوشد. از ترس این که نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر می گیرم. اشک هایم را پاک می کنم و شروع می کنم به خواندن: "بسم الله الرحمن الرحیم‌. دختر عزیز تر جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری... من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند. تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است. خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است. ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازنده‌ی میدان شود چرا که یاورانی نداشته. حاج حسن مرا در جریان کارهایتان می گذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک می گویم. خیلی دلم می خواهد دامادم را ببینم اما حیف... می دانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار. اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست. مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند. اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی. به مرتضی، پسرم هم سلام برسان! و الله یحبُ الصابرین. در پناه حق." بارها نامه را در آغوشم می فشارم و روی تک تک کلمات دست می کشم‌. تمام جملات آقاجان را به گوش جان می سپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم. اشک هایم را پاک می کنم و از اتاق بیرون می آیم. مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس می کند و سرش را بالا می آورد. انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمی زند. لبخند تلخی کنج لبم می نشیند و با صدای خش داری می گویم: _آقاجون بهت سلام رسونده. سرش را بالا می آورد و کتاب را می بندد. _سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم. احساس می کنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام. بدم نمی آید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین می گویم: _اگه میخوای نامه رو بخون. دستش را در موهایش فرو می کند و با شک می پرسد: _یعنی میتونم؟ _چرا که نه! نامه را به دستش می دهم و خودم را به آشپزخانه می رسانم. از دور نگاهش می کنم و می بینم سخت مشغول خواندن است. گلویم خشک شده و می سوزد، کتری را آب می کنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی می رسانم. نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه می گذراند. وقتی می بینم خیلی غرق در نامه شده، از او می پرسم: _کجایی؟ نفس عمیقی می کشد و لب می زند: _همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش... حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمی دانم درکش می کنم یا نه؟ سینی چای را جلویش می گذارم و می گویم: _چایی بردار. انگار نمی فهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام می چرخد و در عالم بهت لب می زند: _عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه. خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم. کمی مکث می کند، انگار توی دایره‌المعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست می گردد. نا امیدانه نجوا می کند: _حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
او رفیقست که پایِ ضررم میماند...🌿 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گر طالب شهادتی بدان: نماز خوبه اول وقت باشه √ وگرنه همه بلدن.. اول غذا بخورن.. اول یه دل سیر چت کنند.. اول بخوابند.. خلاصه اول همه کاراشون رو انجام میدن بعد نماز بخونن.. کسی که دنباله شهادته باید از تموم تعلقات دنیا دست بکشه 👌🏻 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد : ❤️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه❤️ 🌸اسامی شهدای تفحص شده: 🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌹شهید علی عابدینی (مازندران) 🌹شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌹شهید حسن رجایی(مازندران) •••• وبه همراه آنان 🌹شهید زکریا شیری (قزوین) 🌹شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌹شهید مهدی نظری (خوزستان)
مژده ی یوسف به کنعان آمده...😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ این گل را به رسم هدیه ، تقدیم نگاهت کردیم..🖤🥀 ] - به مناسبت تفحص پیکرپاک ۴ شهید مدافع حرم مازندران.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•