eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
1_69290761.mp3
7.63M
💠روایتگری شهدا الگوی زندگی🌹 «شهیدانه زندگی کنید» 🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 تسبیح را می گیرم و با دقت نگاهش می کنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد. تسبیح را پسش می دهم و می گویم: _خب کارتون؟ _اعلا... صدایش بلند است و با دست اشاره می کنم و بعد می گویم:" هیس! یواشتر!" صدایش پایین می آورد و می گوید: _اعلامیه ها رو بدین ببرم. لبم را می چینم و می گویم: _نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون. اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین. _آخه میخوام شب برم شهرمون. از پله ها بالا می روم و همانطور می گویم: _تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین. نچی می کند و با چشمان میشی اش نگاهم می کند و بعد سرش را پایین می اندازد و می گوید: _مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه. _من کا نگفتم نمیدم. صدایم را پایین می آورم و با حرص به او می فهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند. اگر الان برود مشکوک می شوند و می گویند برادرش چرا به این زودی رفت؟ روی پله ها می نشیند و می گوید راحت است. بالا می روم و لباس می پوشم و چادر رنگی سر می کنم. چای دم می کنم و برایش می برم. توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن می شوم که مرتضی هم می آید. نوای وجودش مرا از خود بی خود می کند و به حیاط می روم. مرتضی با غلامرضا احوال پرسی می کند و او را به بالا می آورد. با دیدن دست های سیاه و روغنی اش جوری می شوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید. لبخند می زند و چشم گویان دستور را اجرا می کند! سفره را پهن می کنم و دو لقمه ای در کنار هم می خوریم. بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او می دهد. می خواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمی پذیرد. بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی می شود و می رود. آشپزخانه را دستمال می کشم و با یادآوری بشکه‌ی خالی نفت آن را به مرتضی می گویم. چشمی می گوید و بعد کتاب ها را نشانش می دهم و می گویم: _فکر کنم آسدرضا نقشه‌ی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟ سرش را می خاراند و با نگاهش در چشمانم قدم می زند. _حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش. _خونه‌اش؟ _آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست. در همین حین صدای نفتی را می شنوم و به مرتضی می گویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد‌‌. مرتضی با دو دبه نفت برمی گردد و با لب و لوچه‌ی آویزان می گویم: _اینا که کمه! _خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی. از بیستون کندن سخت تر شده ها! نچی نچی می کنم و می گویم:" کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بی عرضگی تا چه حد؟" تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند. شب، بعد از نماز به طرف خانه‌ی شان راه می افتیم. کوچه های تاریک و چاله هایشان مرا به وحشت وا می دارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباس هایم خاکی نشود. درکوب شان را می زنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز می کند و می گوید: _خوش اومدین! بفرمایید. مرتضی می پرسد: _بقیه هم اومدن؟ او سری تکان می دهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته. نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک می زند و او هم از ماجرا بو برده. داخل دالان می شویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق. زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سید رضا او را این گونه معرفی می کند: _ایشون هم مادرم هستند. از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی می شویم که به دلیل بزرگی اش فکر می کنم پذیرایی است. با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت می شوم و مبهوت نگاهشان می کنم. دو مرد با دیدن ما بلند می شوند. یکی را نمی شناسم اما دیگری حاج حسن است! لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد. حاج حسن جلوتر از من می گوید: _به! دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان. کلمات دلنشین اش مرا نوازش می دهند. انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را می کشد و مرا تکریم می کند. بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز می شود و لب میزنم: _سلام! ممنونم. شما خوبین؟ لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و می گوید: _خداروشکر. زندگیت رو رواله؟ من هم شکر می کنم و از او می پرسم:" خبری از پدرم ندارین؟ نامه‌ای، تماسی، چیزی؟" شرمسار می شود و از لحنش متوجه گدازه‌های غم می شوم. _تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 مثل پرنده ای که برای رهایی تقلا می کند به دست و پایش می افتم و می گویم:" نامه؟ کی؟ دارینش؟" با آرامش سرش را تکان می دهد و می گوید: _بله که دارمش. دست می کند توی جیبش و نگاه من هم همراه دستش می شود. غنچه‌ی بی رنگ اشک توی چشمانم پدیدار می شود و با ذوق نامه را می گیرم. از خود بی خود می شوم اما وقتی چشمم به آدم های اطرافم می افتد آتش قلبم فرو میکشد. نامه را می گذارم توی کیف تا بعدا بخوانم. شکوفه‌ی اشک را از گونه ام می چینم و حواسم پی حرف های سیدرضا می رود که می گوید: _ببخشید من در محضر حاج حسن آقا و آقامصطفی حرف میزنم، این بی ادبی منو ببخشید. حاج حسن و بقیه اختیار دارینی می گویند و او ادامه می دهد: _داشتیم درمورد این حرف میزدیم که ساواک خیلی حساس شده. زمزمه هایی شنیده میشه که میخوان حضرت آقا رو تبعیت کنن به یه جای دیگه! و این نباید اتفاق بیوفته... الان بزنگاه تاریخیه برای ما! میون کفر و ایمان باید از ایمان دفاع کنیم، چه مرد و چه زن! اتفاقا نقش خانم ها پر رنگ تره! اونا قراره سربازان امام رو پرورش بدن و اگه روش تربیت شون درست باشه یک کشور رو نجات میدن. برای همین من از خواهر خوبمون، خانم حسینی دعوت کردم امشب تشریف بیارن تا چند کلامی صحبت کنیم. خوب گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه می گویند. _خانم حسینی چند ماهی هست چه با بنده و چه با پدرم کار میکنن و مطمئن هستند مخصوصا که معرف ایشون یعنی خانم غلامی بسیار امین و راستگو هستن. الانم حاج حسن آقای عزیز ازشون و از پدرشون گفتن و واقعا که شیرزن هستن. از تعریف هایی که توی جمع می شود لپ هایم گل می اندازد. از سید می پرسم:" من چه کاری باید انجام بدم؟" _امروز چند جلد رساله به دستتون رسید. توی این شلوغ بازار کفر که دارن آیینه دین رو از سرسفره‌ی زندگیمون برمی دارن کمترین کار اینه که احکام دینمونو بدونیم. برای این که یک جامعه رو متحول کنیم باید اول خانم ها رو متحول کنیم. شما باید خانمها رو نسبت به اتفاق دور و اطرافشون آگاه کنید و بگین چه اتفاقی قراره بیوفته و ما به دنبال چی هستیم. اگه ما اینا رو نگیم دشمن چیزی بهشون میگه که کذب محضه! بعد حاج آقا رشته‌ی کلام را به دست می گیرد و در ادامه می گوید: _حاج خانوم ما توی مجالس عزا یا مجلس های خانمها افرادی رو شناسایی می کنن که تشنه‌ی شنیدن حقیقت هستن و باهم اطلاعات رد و بدل می کنن. هر کسی توی محله‌ی خودش این نقش رو داشته باشه همه چی تمومه. پیش خودم حرف هایشان را بالا و پایین می کنم. راست می گویند، من باید کار جدی را شروع کنم. موافقتم را اعلام می کنم و می پرسم: _من حاضرم، باید چطور شروع کنم؟ مرتضی با چشمانی نگران نگاهم می کند و از سیدرضا می پرسد: _اگه کسی جرمش این باشه که بی برو و برگرد اعدامه! دستم را روی دستان مرتضی می گذارم. از دستانش سرما می بارد و درونش پر از التهاب است. با لحنی سرشار از اعتماد و مصمم بودن، می گویم: _من انجام میدم حاج آقا! حرف شما درسته اگه بتونم یه گره ازین انقلاب رو باز کنم واقعا باعث افتخارمه. مرتضی توی حرفم می پرد و می گوید: _ولی... دوباره آرامش می کنم و با چشمانم به می گویم بعدا صحبت می کنیم. اسدرضا با متانت خاصی می گوید:" اقامرتضی راست میگن، این کار خیلی خیلی خطرناکه! شما به راحتی تصمیم نگیرید! کمی فکر کنید درموردش، رضایت هردوی شما شرطه!" اما من تصمیمم را گرفتم، من باید هر کاری که درست است را بدون ذره ای تاخیر انجام بدهم. دوباره حرفم را تکرار می کنم. آقایی که کنار حاج آقا نشسته بود از اول ساکت بود اما سکوتش را می شکند و می گوید: _وقتی خودشون اصرار دارن و ما میدونیم کار درست اینه، پس جای تعلل نیست! هر ثانیه ازین روزگار نباید هدر بره. بعد سید رضا برایم از وظیفه‌ی جدیدم گفت و این که چطور احتیاط کنم. مادر سید چای برایمان می آورد و به احترامشان بلند می شوم و سینی چای را من تعارف می کنم. بعد از آن هم همگی از هم خداحافظی می کنم و از خانه‌شان می رویم. توی ماشین می نشینم و دل توی دلم نیست که بدانم داخل نامه، پدر چه سوغاتی برایم گذاشته. سوغاتی از جنس رهنمورد و گفتار شیرین. مرتضی سیلی در دریای سکوت می شود و می گوید: _آخه چرا قبول کردی؟ خطرناکه! من بجای تو هر کاری میکنم. تو کار خطرناک نکن! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 نگرانی اش را متوجه می شوم اما نمی توانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و می گویم: _هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم. ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه. همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟ _درسته، اما میترسم... _منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش. تا خانه سکوت بینمان برقرار می شود. توی اتاق می روم و نامه را از توی کیف بیرون می کشم‌. خوب بو می کشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه‌. با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون می کشم و چند لحظه ای فقط نگاه دیت خط قشنگش می کنم. شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمه‌ی اشکم می جوشد. از ترس این که نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر می گیرم. اشک هایم را پاک می کنم و شروع می کنم به خواندن: "بسم الله الرحمن الرحیم‌. دختر عزیز تر جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری... من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند. تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است. خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است. ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازنده‌ی میدان شود چرا که یاورانی نداشته. حاج حسن مرا در جریان کارهایتان می گذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک می گویم. خیلی دلم می خواهد دامادم را ببینم اما حیف... می دانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار. اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست. مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند. اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی. به مرتضی، پسرم هم سلام برسان! و الله یحبُ الصابرین. در پناه حق." بارها نامه را در آغوشم می فشارم و روی تک تک کلمات دست می کشم‌. تمام جملات آقاجان را به گوش جان می سپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم. اشک هایم را پاک می کنم و از اتاق بیرون می آیم. مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس می کند و سرش را بالا می آورد. انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمی زند. لبخند تلخی کنج لبم می نشیند و با صدای خش داری می گویم: _آقاجون بهت سلام رسونده. سرش را بالا می آورد و کتاب را می بندد. _سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم. احساس می کنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام. بدم نمی آید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین می گویم: _اگه میخوای نامه رو بخون. دستش را در موهایش فرو می کند و با شک می پرسد: _یعنی میتونم؟ _چرا که نه! نامه را به دستش می دهم و خودم را به آشپزخانه می رسانم. از دور نگاهش می کنم و می بینم سخت مشغول خواندن است. گلویم خشک شده و می سوزد، کتری را آب می کنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی می رسانم. نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه می گذراند. وقتی می بینم خیلی غرق در نامه شده، از او می پرسم: _کجایی؟ نفس عمیقی می کشد و لب می زند: _همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش... حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمی دانم درکش می کنم یا نه؟ سینی چای را جلویش می گذارم و می گویم: _چایی بردار. انگار نمی فهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام می چرخد و در عالم بهت لب می زند: _عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه. خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم. کمی مکث می کند، انگار توی دایره‌المعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست می گردد. نا امیدانه نجوا می کند: _حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
او رفیقست که پایِ ضررم میماند...🌿 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گر طالب شهادتی بدان: نماز خوبه اول وقت باشه √ وگرنه همه بلدن.. اول غذا بخورن.. اول یه دل سیر چت کنند.. اول بخوابند.. خلاصه اول همه کاراشون رو انجام میدن بعد نماز بخونن.. کسی که دنباله شهادته باید از تموم تعلقات دنیا دست بکشه 👌🏻 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد : ❤️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه❤️ 🌸اسامی شهدای تفحص شده: 🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌹شهید علی عابدینی (مازندران) 🌹شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌹شهید حسن رجایی(مازندران) •••• وبه همراه آنان 🌹شهید زکریا شیری (قزوین) 🌹شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌹شهید مهدی نظری (خوزستان)
مژده ی یوسف به کنعان آمده...😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ این گل را به رسم هدیه ، تقدیم نگاهت کردیم..🖤🥀 ] - به مناسبت تفحص پیکرپاک ۴ شهید مدافع حرم مازندران.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔺خبر بازگشت پیکر مطهر «شهید مدافع حرم محمود رادمهر» از شهدای کربلای خان طومان لحظاتی پیش توسط فرمانده سپاه کربلا به خانواده معزز این شهید والامقام اعلام شد. 🔹سرهنگ سیاوش مسلمی فرمانده سپاه کربلا به همراه سردار رستمیان فرمانده سابق لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا، سردار برسلانی فرمانده لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا با حضور در منزل مادر شهید مدافع حرم محمود رادمهر، خبر بازگشت پیکر مطهر این شهید عزیز را اعلام کرد...🥀 - خوش اومدی قهرمان استانم :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم! اصلا نمی دانستم چه بگویم. لبم را تر می کنم و می گویم: _آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره. _خط قرمزشون چیه؟ _دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد. درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت. ولی من اوضاع مالیمونو می دونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه! دست را به چانه اش می گیرد و فقط سر تکان می دهد. آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی می کند. یکهو یاد امروز می افتم! زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم. صبح زود بیدار می شوم و برای مرتضی صبحانه آماده می کنم. افکارم را با او درمیان می گذارم و نظرش را جویا می شوم. اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه می دارد و بعد می گوید: _خوبه، فقط مراقبی دیگه؟ کمان لبخندم پر رنگ می شود و به او اطمینان می دهم. بعد از این که می رود، من هم حاضر می شوم و به کوچه می روم. همه‌ی خانم ها به سمت خانه ای می روند و من هم به دنبالشان می روم. همان همسایه ای که دیروز دعوتم کرد را می بینم و احوال پرسی می کنم. وارد خانه می شوم، پیرزنی با گیس های حنایی خوش آمد می کند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچ پچ ها و نگاه هایی به خودم می شوم اما اهمیت نمی دهم. روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا می گوید و همگی آه و ناله شان بلند می شود. صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود. بعد هم کاسه های آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت: _برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین(ع) هستن، صلوات! همگی با صلوات راهی خانه هایشان می شوند. توی کوچه با صدایی برمی گردم. همان همسایه سمج است! می ایستم تا نفس زنان خودش را به من می رساند و با لبخند دندان نمایی می گوید: _ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟ این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانه‌ی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است! جرئت نمی کنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم: _من هاشمی هستم! مریم هاشمی! بچه اش را توی بغلش جا به جا می کند و می خندد. _اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست. _آها، بله! _راستی شما بچه هم دارین؟ از سوال های بی موردش خسته می شوم و سعی می کنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم. در عین حال نمی توانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب می دهم: _نه، ولی ماشاالله شما دارین. _اوه! ما که یه چندتایی دارم. همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل می دهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه می روند. به خانه‌ی شان هم که نگاه می کنم سه پسر بچه می بینم که توی کوه خاک بازی می کنند. ناخودآگاه به حرفش می خندم و لب میزنم: _خدا حفظشون کنه. _سلامت باشین، خوشحال شدم کع تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایه‌ی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن. تشکر می کنم و جلوی در خانه می ایستم. قفل را باز می کنم و می گویم: _ممنون از لطف شما. بعد هم با بچه هایش خداحافظی می کنم و داخل می روم. چادرم را از سر باز می کنم و صورتم را توی آب حوض می شویم. برای ناهار دمپختک درست می کنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم می کنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 کمی فکر می کنم که چطور می توانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه می رسم که باید مجلسی بگیرم. اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه می شود و از دماغش خون می ریزد. نفسش بالا نمی آید و سرش را توی حوض فرو می کند و بعد بالا می آورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد. حمام می رود و لباس هایش را برایش می برم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. دندان به جگر می گیرم تا از حمام بیرون بیاید. چای دم می کنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخ ها را به دستش می دهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد. آب دهانم را قورت می دهم و با صدایی گرفته می پرسم: _چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟ سرش را بالا می گیرد و می گوید: _چیزی نیست! دیگر نمی توانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:" چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست! بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!" جلوی اصرار هایم مقاومت نمی کند و در حالی که از درد صورتش را جمع می کند، می گوید: _دعوام شد. _با کی؟ _با یه دزد ِناموس! رگش متورم می شود و خون غیرت توی صورتش می پاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و می پرسم: _چی شد؟ ناموس کجا بود؟ _یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت. توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن. به زانو ام می زنم و زیر لب می گویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابان ها نا امن می شود و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمی توان رفت. کمی از امروز برایش می گویم و نظرش را درباره‌ی گرفتن مجلسی می پرسم. نظرش مثبت است و می گوید: _تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن. _آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه! شام را توی ایوان خانه می خوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی می پرسم: _مرتضی؟ منتظر جانم گفتنش هستم و می گوید: _جانم؟ قند در دلم آب می شود و با ذوق سوالم را می پرسم: _باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟ قاشقش را میان دمپختک ها فرو می کند و همانطور که به دهانش نزدیک می کند، لب می زند: _یه عدده! به چه دردی میخوره؟ با منجنیق، برجکِ ذوقم را می زند و به کلی کور می شود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟ با لب و لوچه‌ی آویزان از ذوقم می گویم: _به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟ سرش را بلند می کند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا می کند. دلم را زیر و رو می کند و با خنده می گوید: _ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمو میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر می کنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمی کنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار. برای این که حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش می کشم. بعد هم با پرویی لب می زنم: _عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونه‌ی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونه‌ی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوه‌ی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین! از روی حرص تمام این ها را می گویم و دندان بهم می سایم اما مرتضی با خنده گوش می دهد و گاهی قهقهه می زند. حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش می کشد و می گوید: _الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی. از قیافه اش من هم پقی می زنم زیر خنده! انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی پیش بهش می توپیدم. برایم جالب می شود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره می پرسم. _نگفتی چنده تاریخ تولدت. قاشق آخر را توی دهانش می گذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش می گیرد، می گوید: _۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها! کمی حساب و کتاب می کنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند می زنم و می پرسم: _تو نمیخوای تولد منو بدونی؟ نگاهش به ماه است و لب میزند: _چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟ نگاهمان در ماه بهم گره می خورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه. _من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 سفره را جمع و جور می کند و باهم ظرف ها را می شویم. از چشمانش می فهمم به زور خودش را بیدار نگه می دارد. تشکش را پهن می کنم تا زودتر بخوابد. خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کدرده. دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه می دهم. رو به آسمان می کنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم: _خدایا! من بنده‌ی خوبی برات نیستم. این که توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته. خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی. خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول می کنی. یه خواسته‌ی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهل بیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه. حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم... ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعده‌ی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن. امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه. خمیازه ای می کشم و به طرف خانه می روم. پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده می شوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم. صبح با صدای اذان بیدار می شوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم می پیچد اما بلند می شوم تا نماز اول وقتم هدر نرود. نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها می خوانم و دوباره به رختخواب برمی گردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند می شود و توی جایم به اطراف نگاه می کنم. مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست! صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است. سریع دبه ای برمی دارم و به کوچه می روم، پسرک دبه را پر می کند و پولش را می دهم. داخل خانه می آیم و شیر ها را گرم می کنم؛ نمی دانم با این همه شیر چه کار کنم؟ فکری به سرم می زند و چادر به سر، به خانه‌ی نرجس خاتون می روم . مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند. در خانه باز است و با این حال در می زنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید: _اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن. اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالی که دارد کهنه ها را روی طناب پهن می کند، داد می زند: _مامان، یه خانمی هستن. بعد هم دامن اش را بالا می گیرد و از پله ها بالا می رود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالی که سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و می گوید: _عه! شمایید مریم جون؟ لبخند می زنم و می گویم: _بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین. لبخند دندان نمایی روی لبش می نشاند و بچه را محکم در بغل می گیرد. بعد هم لب می زند: _نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام. در حالی که مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک می ریزد. نرجس خاتون که متوجه می شود، با او دعوا می کند و می گوید: _خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر! دستی به سر پسر می کشم و با مهربانی می گویم: _چیزی نشده! بازی تو بکن خاله. از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان می بارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان می دهد. بعد از کمی مکث، می گویم: _شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟ _نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره. بعد هم داد می زند:" معصومه؟ معصومه؟" دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و می گوید: _بله؟ _برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر! من هم با شرمندگی تکرار می کنم:" یه پیاله هم بسه!" تا برگردد وقت را غنیمت می شمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم. _نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷 هوایت می زند بر سر دلم دیوانه می گردد! چه عطری در هوایت هست؟! نمیدانم،نمیدانم.... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔻تصاویر| پیکر مطهر شهدای مدافع حرم مازندران در بارگاه امام رضا (ع) در مشهد مقدس