eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خبر بازگشت پیکر مطهر «شهید مدافع حرم محمود رادمهر» از شهدای کربلای خان طومان لحظاتی پیش توسط فرمانده سپاه کربلا به خانواده معزز این شهید والامقام اعلام شد. 🔹سرهنگ سیاوش مسلمی فرمانده سپاه کربلا به همراه سردار رستمیان فرمانده سابق لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا، سردار برسلانی فرمانده لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا با حضور در منزل مادر شهید مدافع حرم محمود رادمهر، خبر بازگشت پیکر مطهر این شهید عزیز را اعلام کرد...🥀 - خوش اومدی قهرمان استانم :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم! اصلا نمی دانستم چه بگویم. لبم را تر می کنم و می گویم: _آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره. _خط قرمزشون چیه؟ _دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد. درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت. ولی من اوضاع مالیمونو می دونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه! دست را به چانه اش می گیرد و فقط سر تکان می دهد. آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی می کند. یکهو یاد امروز می افتم! زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم. صبح زود بیدار می شوم و برای مرتضی صبحانه آماده می کنم. افکارم را با او درمیان می گذارم و نظرش را جویا می شوم. اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه می دارد و بعد می گوید: _خوبه، فقط مراقبی دیگه؟ کمان لبخندم پر رنگ می شود و به او اطمینان می دهم. بعد از این که می رود، من هم حاضر می شوم و به کوچه می روم. همه‌ی خانم ها به سمت خانه ای می روند و من هم به دنبالشان می روم. همان همسایه ای که دیروز دعوتم کرد را می بینم و احوال پرسی می کنم. وارد خانه می شوم، پیرزنی با گیس های حنایی خوش آمد می کند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچ پچ ها و نگاه هایی به خودم می شوم اما اهمیت نمی دهم. روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا می گوید و همگی آه و ناله شان بلند می شود. صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود. بعد هم کاسه های آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت: _برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین(ع) هستن، صلوات! همگی با صلوات راهی خانه هایشان می شوند. توی کوچه با صدایی برمی گردم. همان همسایه سمج است! می ایستم تا نفس زنان خودش را به من می رساند و با لبخند دندان نمایی می گوید: _ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟ این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانه‌ی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است! جرئت نمی کنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم: _من هاشمی هستم! مریم هاشمی! بچه اش را توی بغلش جا به جا می کند و می خندد. _اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست. _آها، بله! _راستی شما بچه هم دارین؟ از سوال های بی موردش خسته می شوم و سعی می کنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم. در عین حال نمی توانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب می دهم: _نه، ولی ماشاالله شما دارین. _اوه! ما که یه چندتایی دارم. همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل می دهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه می روند. به خانه‌ی شان هم که نگاه می کنم سه پسر بچه می بینم که توی کوه خاک بازی می کنند. ناخودآگاه به حرفش می خندم و لب میزنم: _خدا حفظشون کنه. _سلامت باشین، خوشحال شدم کع تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایه‌ی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن. تشکر می کنم و جلوی در خانه می ایستم. قفل را باز می کنم و می گویم: _ممنون از لطف شما. بعد هم با بچه هایش خداحافظی می کنم و داخل می روم. چادرم را از سر باز می کنم و صورتم را توی آب حوض می شویم. برای ناهار دمپختک درست می کنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم می کنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 کمی فکر می کنم که چطور می توانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه می رسم که باید مجلسی بگیرم. اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه می شود و از دماغش خون می ریزد. نفسش بالا نمی آید و سرش را توی حوض فرو می کند و بعد بالا می آورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد. حمام می رود و لباس هایش را برایش می برم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. دندان به جگر می گیرم تا از حمام بیرون بیاید. چای دم می کنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخ ها را به دستش می دهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد. آب دهانم را قورت می دهم و با صدایی گرفته می پرسم: _چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟ سرش را بالا می گیرد و می گوید: _چیزی نیست! دیگر نمی توانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:" چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست! بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!" جلوی اصرار هایم مقاومت نمی کند و در حالی که از درد صورتش را جمع می کند، می گوید: _دعوام شد. _با کی؟ _با یه دزد ِناموس! رگش متورم می شود و خون غیرت توی صورتش می پاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و می پرسم: _چی شد؟ ناموس کجا بود؟ _یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت. توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن. به زانو ام می زنم و زیر لب می گویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابان ها نا امن می شود و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمی توان رفت. کمی از امروز برایش می گویم و نظرش را درباره‌ی گرفتن مجلسی می پرسم. نظرش مثبت است و می گوید: _تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن. _آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه! شام را توی ایوان خانه می خوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی می پرسم: _مرتضی؟ منتظر جانم گفتنش هستم و می گوید: _جانم؟ قند در دلم آب می شود و با ذوق سوالم را می پرسم: _باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟ قاشقش را میان دمپختک ها فرو می کند و همانطور که به دهانش نزدیک می کند، لب می زند: _یه عدده! به چه دردی میخوره؟ با منجنیق، برجکِ ذوقم را می زند و به کلی کور می شود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟ با لب و لوچه‌ی آویزان از ذوقم می گویم: _به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟ سرش را بلند می کند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا می کند. دلم را زیر و رو می کند و با خنده می گوید: _ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمو میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر می کنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمی کنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار. برای این که حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش می کشم. بعد هم با پرویی لب می زنم: _عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونه‌ی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونه‌ی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوه‌ی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین! از روی حرص تمام این ها را می گویم و دندان بهم می سایم اما مرتضی با خنده گوش می دهد و گاهی قهقهه می زند. حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش می کشد و می گوید: _الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی. از قیافه اش من هم پقی می زنم زیر خنده! انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی پیش بهش می توپیدم. برایم جالب می شود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره می پرسم. _نگفتی چنده تاریخ تولدت. قاشق آخر را توی دهانش می گذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش می گیرد، می گوید: _۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها! کمی حساب و کتاب می کنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند می زنم و می پرسم: _تو نمیخوای تولد منو بدونی؟ نگاهش به ماه است و لب میزند: _چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟ نگاهمان در ماه بهم گره می خورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه. _من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 سفره را جمع و جور می کند و باهم ظرف ها را می شویم. از چشمانش می فهمم به زور خودش را بیدار نگه می دارد. تشکش را پهن می کنم تا زودتر بخوابد. خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کدرده. دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه می دهم. رو به آسمان می کنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم: _خدایا! من بنده‌ی خوبی برات نیستم. این که توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته. خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی. خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول می کنی. یه خواسته‌ی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهل بیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه. حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم... ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعده‌ی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن. امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه. خمیازه ای می کشم و به طرف خانه می روم. پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده می شوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم. صبح با صدای اذان بیدار می شوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم می پیچد اما بلند می شوم تا نماز اول وقتم هدر نرود. نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها می خوانم و دوباره به رختخواب برمی گردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند می شود و توی جایم به اطراف نگاه می کنم. مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست! صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است. سریع دبه ای برمی دارم و به کوچه می روم، پسرک دبه را پر می کند و پولش را می دهم. داخل خانه می آیم و شیر ها را گرم می کنم؛ نمی دانم با این همه شیر چه کار کنم؟ فکری به سرم می زند و چادر به سر، به خانه‌ی نرجس خاتون می روم . مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند. در خانه باز است و با این حال در می زنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید: _اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن. اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالی که دارد کهنه ها را روی طناب پهن می کند، داد می زند: _مامان، یه خانمی هستن. بعد هم دامن اش را بالا می گیرد و از پله ها بالا می رود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالی که سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و می گوید: _عه! شمایید مریم جون؟ لبخند می زنم و می گویم: _بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین. لبخند دندان نمایی روی لبش می نشاند و بچه را محکم در بغل می گیرد. بعد هم لب می زند: _نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام. در حالی که مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک می ریزد. نرجس خاتون که متوجه می شود، با او دعوا می کند و می گوید: _خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر! دستی به سر پسر می کشم و با مهربانی می گویم: _چیزی نشده! بازی تو بکن خاله. از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان می بارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان می دهد. بعد از کمی مکث، می گویم: _شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟ _نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره. بعد هم داد می زند:" معصومه؟ معصومه؟" دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و می گوید: _بله؟ _برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر! من هم با شرمندگی تکرار می کنم:" یه پیاله هم بسه!" تا برگردد وقت را غنیمت می شمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم. _نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷 هوایت می زند بر سر دلم دیوانه می گردد! چه عطری در هوایت هست؟! نمیدانم،نمیدانم.... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔻تصاویر| پیکر مطهر شهدای مدافع حرم مازندران در بارگاه امام رضا (ع) در مشهد مقدس
⭕️ چه خوب آمدید!چه به موقع! زندگی داشت ما را با خودش می برد! همیشه وقتی دست مان خالیست، می آیید و به دادمان می رسید. همیشه وقتی ولی تان تنهاست،خودتان را می رسانید! ما که قدمان به دنیای تان نمی رسد، شما بیایید! ما را که پای آمدن مان نیست،شما بیایید! امروز در حرم مطهر رضوی میهمان امام رئوفند ... شهدای تازه تفحص شده مدافع حرم در سوریه 🌷شهیدان والامقام رضا حاجی‌زاده، علی عابدینی، محمد بلباسی، حسن رجایی‌فر، زکریا شیری، مجید سلمانیان ، مهدی نظری و محمود رادمهر🥀🥀🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
میشہ یه حمد شفا بخونید براے مریضمون؟🙃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار فرزند خردسال شهیدبا پیکر مطهرپدر در حرم رضوی قیمت این لحظه چند؟! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[ تاکی باید بمونیم و بسوزیم از غصه ؛ کی آخه میرسه به ما مسیر این قصه.. ؟.. ]🥀 - مراسم وداع با پیکرمطهر شهدای تازه تفحص شده مازندرانی خان طومان...🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 نرجس خاتون که مشخص است وزن بچه کمرش را به درد آورده، لب می زند: _نه والا! فقط اگه کسی جایی بخواد بره، مناسبتی مثل محرم باشه. وگرنه که نه! _آخه ما محله قبلیمون دوره قرآن می گرفتن. میگم خوبه ما هم توی محل بگیریم. در کنارش از احوال هم خبردار میشیم و کمک می کنیم بهم. _فکر خوبیه، ولی نمیدونم اهالی استقبال می کنن یا نه. _من میگم امتحان کنیم. خیلی ثواب داره، ما بانی خیر بشیم. اولین جلسه هم من میگیرم! اینطوری بیشتر آشنا هم میشیم. معصومه هم از راه می رسد، پیاله را از دستش می گیرم و بعد از تشکر خداحافظی میکنم. چند قدمی که دور می شوم، می گویم: _ان شاالله بازم مزاحم میشم، یا نه... شما بعد از ظهر تشریف بیارین منزل ما تا بیشتر صحبت کنیم. سرش را تکان می دهد و می گوید: _چشم میام. لبخندی میزنم و به خانه می آیم. مشغول ماست درست کردن می شوم و بعد ناهار درست می کنم. حیاط را آب و جارویی می کنم. خورشید به بالای سرم رسیده که دست از کار می کشم. آب را می بندم و روی پله ها می نشینم تا خستگی از تنم بیرون رود. کمی بعد صدای در می آید و می پرسم: _کیه؟ _منم. شنیدن صدای مرتضی خستگی را از تنم بیرون می کند. با خنده در را به رویش باز می کنم، دستانش را پشتش قایم کرده و هر چه سرک می کشم نمی گوید که چیست. در آخر نایلونی را جلویم می گیرد و می گوید: _تقدیم به خانم مهربون و زحمت کشم. لبخند می زنم و از دستش می گیرم. می فهمم حتما از جای گران فروشی خرید کرده که توی نایلون برایش پیچیده اند. از توی نایلون رومیزی ترمه در می آورم و با بهت نگاهش می کنم. با نگاهم در چهره اش قدم برمی دارم و لب میزنم: _اینا که خیلی گرونه! چرا خریدی؟ اخم می کند و می گوید: _خب باشه! یعنی من وسعم نمیرسه یه رومیزی ترمه برات بخرم؟ یاد آن روزی می افتم که با دیدن مغازه‌ی فروشی دلم غنج رفت. آن روز من تقاضایی از مرتضی نکردم و فقط گفتم دوست دارم اما او یادش بود و برایم خرید! لب هایم را می چینم که گل خنده بر لبانم شکوفه می زند. واقعا این همه محبت را چگونه جواب بدهم؟ با شرمساری به او می گویم: _یعنی تو اون روزو یادته؟ من که منظورم این نبود که برام بخری! _ازون روز چند باری رفتم همون مغازه. تو که هیچ وقت چیزی نمیخوای ازم ولی من دلم خواست برات بخرم! _چجوری محبتاتو جبران کنم؟ _تنها چیزی که آدم بی توقع خرجش میکنه محبته! من ناراحت میشما اینو میگی، همین که با این وضع میسازی و کنارم هستی از سرمم زیاده. لبم را گاز می گیرم و کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. داخل می رویم و ناهار را برایش می کشم. به او می گویم که رفته ام خانه‌ی نرجس خاتون و پیشنهادی داده ام. مرتضی اعلام موافقت می کند و می گوید: _خیلی خوبه! قرآن توی این خونه بپیچه خودش خیلی خوبه. این که نیت خوب دیگه ای هم داریم که نگم برات... مرتضی بعد از ناهار و خیلی زود می رود. بعد از ظهر نرجس خاتون به خانه مان می آید. فرشی توی ایوان پهن می کنم و چای می ریزم. کمی باهم گپ می زنیم و پیشنهادم را می پذیرد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 قرار می شود جمعه اولین جلسه‌ی دوره‌ی قرآن را در خانه مان برگزار کنیم و اگر استقبال شد ادامه دهیم‌. برای این که آبرومند باشد من هم می گویم شله زرد بدهیم و همان روز هم قول کمکش را از نرجس خاتون می گیرم. شب با مرتضی به دنبال برنج و شکر می رویم. قیمت ها سرسام آور است، هر جا می رویم مگر زیر قیمت پیدا می شود! آخر شب شده و من هم از بس چک و چانه زده ام جانی ندارم‌. اصرار می کنم برگردیم اما مرتضی می گوید انتهای این خیابان هم یک مغازه است. به اجبار قبول می کنم و در کنار هم خیابان طولانی را طی می کنیم. تنها یک چراغ مغازه روشن است و آن هم مغازه ای که کلاً نه متر هم نمی شود! توی مغازه پیرمرد با کلاه سبز سیدی نشسته و نوار قرآن زده است. از فضای آن مغازه خوشم می آید و باهم وارد می شویم. سلام می دهیم و پیرمرد با جا به جا کردن عینک ته استکانی اش لبخند می زند و می گوید: _علیک سلام باباجون، بفرما تو. تعجب می کنم پیرمرد تنها تا این موقع شب کرکره‌ی مغازه اش را پایین نداده. مرتضی می پرسد که برنج دارد یا نه. پیرمرد با خوشرویی می گوید: _بله که دارم! برنج اعلا دارم اونم از شمال رسیده. از برنج اعلا اش تعجب نمی کنم اگر چه کلی جنس بنجول در این یک شب دیده ام. سر کیسه را با چاقو باز می کند و می گوید: _بفرما! اینم برنج مرغوب. مرتضی جلو می رود و دستی توی کیسه می برد؛ برنج را بو می کند و مرا صدا می زند. به طرفش می روم و مشتم را از برنج پر می کنم. عجب عطری... تا به حال همچین برنجی ندیده بودم! مرتضی از قیمتش می پرسد و باز متعجب می شویم. قیمتش زیر تمام قیمت های برنج هایی بود که همه می گفتند. البته برنجش با آن ها قابل مقایسه نبود! همان طور که بهت زده بودم گفتم شاید پیرمرد نمی داند در بازار چه خبر است. برای همین بد نیست به او بگویم و فکر نکند سرش را کلاه گذاشته ایم! لب می زنم: _حاج‌آقا این برنج شما باید قیمتش خیلی بیشتر باشه. ما برنجای بنجول دیدیم که قیمتش دو برابر برنج شما بود! بر لب های پیرمرد که تا آن موقع ذکر می چرخید، تبسمی می نشیند و می گوید: _میدونم بابا! ولی قیمت من همینه! اونا قیمت واقعی شونو نمیگن ولی من قیمت واقعیمو میگم. این برنج با دستای خودم و زن و بچم چیده شده و این شکلی شده. من هر موقع پاش نشستم شکر خدا و ذکرشو میگفتم درست نیست برای سود بیشتر قیمتشو بکشم بالا. خدا به پول حلال برکت میده. چراغی از نورانیت توی چشمانش روشن است و فروغش ما را مبهوت خود کرده. شکر و برنج را به قیمت خوبی می خریم و از آن روز با هم قصد می کنیم از آن جا خرید کنیم. نه برای این که صرفا قیمت اجناسش مناسب است! برای این که اجناس آن مغازه حلال و پاکیزه حاصل می شود. کیسه ها را گوشه‌ی آشپزخانه می چینم تا فردا از نرجس خاتون کمک بخواهم و باهم پاکشان کنیم. مرتضی هم که خستگی امانش نداد بعد از اتمام کارها خوابید. بلند می شود و چند رکعت نماز می خوانم. توی نماز خوب اشک می ریزم و دلم را سبک می کنم. بعد هم می خوابم، آن قدر خوب خوابم می برد که نمیفهمم کجا هستم. در عالم رویا زنی را میبینم که نور او را احاطه کرده است. چند بچه‌ی قد و نیم قد دورش را گرفته اند. بچه ها چشم شان به من که می افتد به طرفم می آید اما طولی نمی کشد که از خواب می پرم. دستی به صورتم میکشم و به خواب عجیبیم فکر می کنم. مثل همیشه مرتضی ای نیست! دستی به سر و روی خانه می کشم و به دنبال نرجس خاتون می روم. او هم چند همسایه را صدا می زند و باهم به خانه‌ی ما می آیند. همسایه ها نگاه هایشان را به خانه می دوزند و یکی از آن می گوید: _خونه‌ی قدیمیه اما بدک نیست. دیگری ماشاالله ای می گوید. فرش پهن می کنم و کیسه های برنج را یا علی کنان با حیاط می بریم‌. دیروز نرجس خاتون همه را به دوره‌ی قرآن دعوت کرده. همگی از هر دری حرف می زنند؛ خیلی جاها غیبت می کنند و حالم گرفته می شود. یک بار هم که نمی توانم تحمل کنم می گویم: _ای بابا اگه بنا به عیب گفتنه بیاین عیبای همو بی رودربایستی بگیم. اینجوری هم کار بدی نمیشه و هم خودمونو اصلاح می کنیم. ولی از حرفم خوششان نمی آید و ترجیح می دهند غیبت را کنار بگذارند. از بس نشسته ام کمرم خشک شده. می روم و پشتی برمی دارم تا همسایه ها تکیه بدهند اما خودم کناری می نشینم. ظهر کار تمام می شود و هر کس دنبال کار خودش می رود. نرجس خاتون می گوید چون فردا صبح می خواهیم شله زردها را بدهیم از شب به پخت آن شروع کنیم. من هم قبول میکنم و عصر چند ساعتی می خوابم تا جان داشته باشم. بعد از نماز مغرب و عشا مرتضی قابلمه‌ی نرجس خاتون را می آورد و دیگ را رو به راه می کنیم. برنج ها قل قل می کنند و دانه هایشان باز می شود . :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب می پرسد: _عجب برنجایی! از کجا خریدین؟ ماجرای پیرمرد را برایش می گویم. در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند. مرتضی برای این که سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی می کنند. یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند. مرتضی هم پیشنهاد می دهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم. باهم به مسجد می رویم و از متولی مسجد می خواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمی شناسم. نا امیدانه قصد برگشتن می کنیم که مردی صدایمان می زند. وقتی برمی گردم و چهره ای را می بینم از خودم می پرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست می دهد و می گوید:" خوبی آقامصطفی؟" با شنیدن نامش تازه می فهمم این جوان کیست! سلام می دهم و خواسته ‌ی مان را مطرح می کنیم. بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید می کند. خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمی گردیم. نرجس برایم باقی کارها را توضیح می دهد چون بچه هایش بی قراری می کنند و می خواهد برود. با دقت گوش می دهم و گاهی هم یادداشت می کنم. تشکر می کنم و چند قدمی برای بدرقه اش می روم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام. اذان صبح را که می دهند خاکستر اجاق هم سرد می شود و با کمک مرتضی دیگ را برمی داریم‌. چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند. مرتضی که حال و روزم را می بیند اصرار می کند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام. _مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم. _مگه چه کاری مونده؟ _اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده! دستم را می گیرد و به خانه می برد. دستور می دهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد. دلم برایش می سوزد و نمی خواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود. جلوی اصرار هایش مقاومت بی جاست! آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من می رساند و چشمانم بسته می شود. با صدایی مرتضی از خواب می پرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و می پرسم: _ساعت چنده؟ با خونسردی نگاهم می کند و لب میزند: _فکر کنم هفت شده. _واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ ساعت ۹ میان! _اووه کو تا نُه! سریع بلند می شوند و به حیاط می روم. با دیدن کاسه های تزئین شده‌ی شله زرد خشکم می زند! یکهو از کنارم صدایش را می شنوم که می گوید: _خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه. این قدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمی کردی کار یک مرد باشد! شرمسارانه نگاهش می کنم و کتش را به دستش می دهم. نگاهم را ازش می دزدم و لب می زنم: _چرا زحمت کشیدی؟ _عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟ شوخی اش را خوب می فهمم، نمی خواهد بگوید برای من است! من هم پرویی می کنم و می گویم: _اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟ کتش را می گیرد و خودش را به نشنیدن می زند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمی دارد و توی چشمانم زل می زند و می گوید: _التماس دعا... مثل خمیری وا می روم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین می رود و با نگاهم همراهش می روم. پرده را می خواهد کنار بزند که مکث می کند و بر می گردد. سرش را پایین می اندازد و می گوید: _آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا... دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی می کنم. توی پوست خودم نمی گنجم، دلم می خواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم. کاسه ها را به اتاق می برم و خانه را جارو می کنم. از سر و صدای هومن و نادر (بچه‌های نرجس‌خانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را می زنند و برایش در را می گشایم. نرجس خاتون در را باز می گذارد و می گوید بعضی ها زودتر می آیند. لباس هایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض می کنم و چادر قهوه ای می پوشم. نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف می کند و می چشد. مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه. کم کم یا الله همسایه ها بلند می شود و به استقبال شان می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شعری زیبا از مقام معظم رهبری * 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 *من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم* از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم! *همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس* من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم *رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند* من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم! *همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن* از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم! *سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست* من از بی مهری این ابرهای تار میترسم! *تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم* از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم! *طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است* از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم! *شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد* من از بیماری آن دیده خونبار میترسم! *به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من* مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم! *دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن* که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم! *هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم* ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم! *🌟 سید علی خامنه ای 🌟*