🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت219
زینب تمام طول گفت و گویمان وقتی نگاهش به بچه ها می افتد آه می کشد.
مادر دلداری اش می دهد و می گوید مصلحتی در کار است.
بعد از خوردن چای و میوه قصد رفتن می کنیم.
زینب اصرار می کند کمی بایستیم اما مادر جواب می دهد هنوز ناهارمان حاضر نیست.
زینب مرا در آغوشش غرق می کند و خودم را بهش می چسبانم.
برای بچه ها دست تکان می دهد و تا وقتی که از کوچه رد نشده ایم نگاهش به ماست.
مادر برای ناهار به اصرار من کشک و بادمجان درست می کند.
ظهر که می شود مرتضی و محمد برمی گردند.
از مرتضی می پرسم کجا رفته که جواب می دهد:
_هیچی رفتیم با آقامحمد تو مشهد یه دوری زدیم.
محمد با هیجان و شادی تعریف می کند:
_آره آبجی! خیلی خوش گذشت.
اخم مصنوعی به پیشانی ام می نشانم:
_چشمم روشن، پس خوش هم که گذشته!
مرتضی که متوجه منظورم شده می خندد و با مظلومیت تمام می گوید:
_نه بابا! محمد جان شوخی میکنه.
تو که منو میشناسی ریحانه، آخه با من خوش میگذره؟
_چون تو رو میشناسم میگم خوش گذشته! من نمیدونم باید منم ببرین با خودتون.
مرتضی دهانش به خنده باز می شود و رو به محمد می گوید:" دیدی چه آتیشی انداختی تو دامنم؟"
محمد هم بی معطلی برای کمک به مادر می رود.
سفره را پهن می کنم. مرتضی با دیدن کشک ها تعجب می کند و از مادر می پرسد:
_ببخشید حاج خانم، اینا چی چی هست؟
مادر به قابلمه کشک ها اشاره می کند و می گوید:
_کشکه مادر! ما کشک و با آب و گردو می سابیم بعد یکمم میزاریم رو گاز با سیر و پیاز تفت میدیم.
اگه دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم؟
_نه این چه حرفیه!
من نوکر کشکای شما هم هستم.
بعد نان خشک ریز می کند و من هم برای بچه ها روی کاسه کمی کشک می ریزم.
لب و لوچه شان را کثیف می کنند و با غیض نگاهشان می کنم.
دلم برای لباس های تمیزشان می سوزد.
مرتضی با دیدن حال و روزم محمد حسین را از دستم می گیرد و قاشق غذا به دهانش می گذارد.
بعد از خوردن ناهار هر کسی به سویی می رود.
آخرین کاسه را آب می کشم و روی آب چکان می گذارم.
مادر خسته نباشیدی به من می گوید.
دستم را به دستش گره می زنم و بی مقدمه بوسه ای میان دشت سرخ گونه هایش می نشانم.
بعد هم می گویم:" ممنون مامان! برای همه چیز!"
مادر مرا میان آغوشش می فشارد و در گوشم نجوای عاشقانه اش می پیچد:
_کاری نکردم عزیز مادر. تو نور چشممی!
از هم جدا می شویم و به اتاقم می روم.
با دیدن محمد پشت میز و حالت جدی اش در درس خواندن، متحیر می شوم.
کنارش می نشینم و می پرسم:
_چیکار میکنی؟
شانه ای بالا می اندازد و به کتابش اشاره می کند.
_خب مگه نمی بینی؟ دارم درس میخونم.
_بله... بزرگم که شدی. نگفتی برام.
چه رشته ای میخونی؟
_ریاضی!
با شنیدن حرفش شاخ درمی آورم.
_ریاضی؟ ولی تو که...
_من خنگ بودم نمیفهمیدم ریاضیو اما الان میفهمم.
وای نمیدونی ریحانه! فیزیک فوق العاده است!
کم مانده از شنیدن کلمهی فیزیک حالم بد شود اما به علاقه اس احترام می گذارم.
از جا بلند می شوم و به اتاق لیلا که حالا تبدیل به اتاق مهمان شده می روم.
محمد حسین دستش را دور گردن مرتضی حلقه کرده و زینب هم از سر و کولش بالا می رود.
از پشت سرشان می روم و زینب را بغل می گیرم.
زینب جیغ می کشد و با شادی خودش را به من می چسباند.
مرتضی کلی با بچه ها بازی می کند تا این که خسته می شوند.
با خوابیدن آن ها من هم کمی استراحت می کنم و به مرتضی پیشنهاد می دهم:
_مرتضی؟ میشه برای نماز مغرب بریم حرم؟
همان طور که میان خواب و بیداری قوطه ور است سر تکان می دهد.
با خیال راحت چشمانم را می بندم.
هنگام غروب، زمانی که خورشید سینه خیز خودش را به کوه ها می رساند، عازم حرم می شویم.
دل توی دلم نیست!
وقتی برای اولین بار و پس از سه سال دوری نگاهم با گنبد آمیخته می شود، سیل اشک، دیدن را از من دریغ می کند.
دست و پاهایم سست می شود.
دیگر در حال خود نیستم.
دستم را به دیوارهای حرم می گیرم و پیش می روم.
میان صحن، نماز مان را به جماعت می خوانیم.
بعد از نماز هر چه چشم می چرخانم محمدحسین را نمی بینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت220
کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم.
وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم.
دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم.
آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد.
نگهداری از دو بچه کار سختیست!
مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند.
وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم.
شیشهی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم.
به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد:
_پس محمدحسین کو؟
از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم.
_نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن.
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود.
من نمیتوانم همینطور بنشینم.
زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم.
صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند.
مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید.
نفسش می برد تا به من برسد.
زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند.
سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند!
دوباره وارد همان صحن می شویم.
صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد.
با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری میبینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد.
به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم.
دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم.
مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند.
حرم شلوغ تر به نظر می رسد.
مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند.
از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند.
با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد.
بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند.
قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم.
آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم.
دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم.
میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟
ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین."
مادر برای شام تدارک دیده است.
از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند.
مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد.
مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند.
وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم:
_مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم.
مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد.
یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد.
در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم.
وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم.
از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند.
شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانهی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم.
خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر!
مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد.
بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند.
مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسهی آب به بدرقه مان می آید.
وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم.
مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند.
با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود.
از آخرین جدایی خاطرهی خوبی ندارم.
مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند.
کلی سفارش در گوشش می کند.
دل کندن از بچه ها برایش سخت است.
در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند.
بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان!
دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم.
مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم.
به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم.
وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند.
هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت221
به مرتضی می گویم و او فوراً می ایستد.
محمد دستش را به دیوار میگیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند.
_چی شده محمد؟
_مامان... میخواد باهاتون بیاد.
_کجا؟
_تهرون دیگه!
نگاهی از روی تعجب به مرتضی می اندازم.
مرتضی به من و محمد اشاره می کند و سوار ماشین می شویم.
مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد.
انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو می برد و می گوید:
_راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد.
شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام.
بخدا اینجا بمونم سکته می کنم. بی خبری سخته!
دلم به حالش رحم می آید.
مرتضی پیش دستی می کند و ساک مادر را از دست می گیرد و توی صندوق عقب جا می دهد.
مادر به محمد سفارشاتی می کند و من با خوشحالی دستش را می گیرم و او را جلو می نشانم اما او برمیخیزد و می گوید من جلو بنشینم.
دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند.
خودش بخاطر بچه ها پشت می نشیند.
بچه ها با دیدنش شادی می کنند و با زبان شیرین شان صدایش می زنند:
_ماما شُتولی
مادر هم قربان صدقه زبان شان می رود و شکلات به دست شان می دهد.
بین راه توقف هایی می کنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران می رسیم.
مرتضی وسایل را داخل می آورد.
مادر با فهمیدن این که خانهی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم می رود.
میدانستم مادر از زندگی ساده و بی آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد.
بچه ها از شوق مادر صبح زود بیدار می شوند.
سفرهی رنگین صبحانه را می چینم.
از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست.
مادر چای بچه ها را مدام هم می زند تا شیرین شود.
مرتضی می گوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمی گردد.
همین که از کنار سفره بلند می شود، مادر صدایش می زند آقا مرتضی.
مرتضی سر پا می ایستد و می گوید:
_جانم؟
همان طور که با گرهی روسری اش ور می رود، با لحنی مخلوط با شرم لب می زند:
_میشه پیگیر کارای سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما...
اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم.
مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان می دهد و دستش را روی چشمش می گذارد و همزمان چشم می گوید.
پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش می دهم و توصیه می کنم کلاه هم بپوشد.
در را که می بندد به طرف سفره می آیم.
با دیدن چهرهی وا رفتهی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله می شود.
زینب را بغل می گیرم و صبحانه اش را می دهم.
مادر چند نوع غذای محلی یادم می دهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم.
مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه می کند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند.
آمدنش طول می کشد.
چادر سر می کنم و دست بچه ها را به دنبال خودم می کشم.
مدام می گویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟
با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون می شود.
با دیدن قامت محو مادر به طرفش تند تر گام برمی دارم.
زینب و محمد حسین زود تر از من به مادر می رسند و او را حسابی بوس می کنند.
با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقهی مرا درست کند.
باهم مشغول پخت و پر ناهار می شویم.
مادر از اصول خانه داری می گوید و تکنیک های درست کردن آش.
_ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم.
مادر خدا بیامرزم می گفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه.
من با این که از آقاجونت خواستهای نداشتم اما همیشه به این توصیهی مادرم عمل کردم.
بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره!
تا ظهر بوی آش توی محل می پیچد.
چند کاسه ای برای همسایه ها می برم.
مشغول غذا دادن به بچه ها می شوم که با صدای در متوجه مرتضی می شوم.
به استقبالش می روم و پاکت های میوه را از دستش می گیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
#شهیدی_که_حاجت_ازدواج_میده
اخر شب رفتیم دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی
گفتم:درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟
اون دوتا خانوم گفتن بله
گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟
به هم نگاه کردن لبخند زدن چیزی نگفتن
گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم.......🤦♂🤦♂
ادامه جالبش بیا بخون😁👇👇
eitaa.com/joinchat/2502164482C4aec33066a
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۴۳
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌺عاشقان،بُستان جانبخش دعا رابنگرید
🌟این دونور عالم آراى خدا را بنگرید
🌺بادهنوشان، مِى قالوا بلى رابنگرید
🌟وجه صادق را،جمال مصطفى رابنگرید
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) 🌺
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)🌺
بر همه مسلمانان مبارک باد✨🌺
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📜 #امام_صادق(ع)می فرمایند:
🍃هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله را یاد کردید،
زیاد بر او #صلوات بفرستید.
زیرا همانا کسى که یک بار بر پیامبر صلى الله علیه و آله صلوات بفرستد،
خداوند در هزار صف از فرشتگان، هزار بار بر او صلوات مى فرستد
و آفریده اى از آفریدگان خدا باقى نماند،
مگر این که به خاطر صلوات خدا و
صلوات فرشتگانش،
بر او صلوات مى فرستند؛وجز نادان
مغرور که خدا و رسول از او
بیزارند،کسى از این ثواب
رو نمى گرداند.
📚منبع:ثواب الاعمال،ص ۳۳۱
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم 🌷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
رهبر انقلاب:
فلسطین، فلسطین خواهد شد و رژیم صهیونسیتی از بین خواهد رفت.😍✌️🏻
- بخشی از بیانات امروز رهبر معظم انقلاب اسلامی 🇮🇷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بسم رب المحمد (ص)
💚ای احمدیان به نام احمد صلوات
🌹هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
💚از نور محمدی دلم مسرور است
🌹پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
🌾🌸اللّهُمَ
🌾🌸صلَّ
🌾🌸علی
🌾🌸محَمَّدٍ
🌾🌸وآلِ
🌾🌸 محَمَّد
🌾🌸وعَجِّل
🌾🌸فرَجَهُم
🌾🌸و اَهلِک
🌾🌸عدُوَّهُم...
🌾🌸 اللّهُــــمَّ
🌾🌸عجـِّل لِوَلیِّکَ
🌾🌸الفَـرَج
باعرض سلام وتبریک به مناسبت میلادباسعادت پیامبرعزیزمون حضرت محمد(ص)وامام صادق(ع) ختم صلوات داریم
لطفاتعدادصلوات های خودتون روبه آیدی زیراعلام کنید.👇
@khademe_shahid
اجرکم عندالله
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
♨️ببینید خداوند چقدر پیامبر اکرم (ص) را دوست دارد
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔻معجزهی اخلاق🔻
✍ راجع به خصوصیات عربها قبل از اسلام، زیاد شنیدیم:👈 «زمان جاهلیّت».
🤔 امّا آیا تا حالا با خودمون فکر کردیم که:
⁉ چی شد که مردمِ اون زمان، با اون خصوصیات، عاشق پیامبر شدند؟؟
⁉ چه جوری اون مردم، جذب پیامبر شدند؟؟
⁉ اصلاً، پیامبر چه جوری تونست اسلام رو تو اون فضا توسعه بده، که امروز یه دین جهانی باشه؟؟
✔️ جواب یک کلمه است:
👈 اخلاقِ خوبِ پیامبر.
☝️ اصلاً یکی از معجزاتِ بزرگِ پیامبر، #اخلاق و #خوشرویی اون حضرت بوده.
🔚 تو این زمینه، یه آیه تو قرآن داریم، که دانستنش برای هر مسلمانی لازمه.
⚡️ قرآن خطاب به پیامبر اکرم (ص) میفرماید:
🕋 فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ، وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ اَلْقَلْب،ِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ (آل عمران/۱۵۹)
💢 ای پیامبر! این فضل و رحمت خدا بود که تو در برابر مردم نرم و مهربان شدی.
💢 و اگر خشن و تندخو و سنگدل بودی، مردم از اطراف تو پراکنده میشدند.
🔎 خیلی دقّت کنیم.
☝❌️ خدا با پیغمبر خودش هم تعارف نداره.
میفرماید: ای پیامبر❗️
☝ اگر تو هم میخواستی با مردم، با تندی و خشونت😠😡 برخورد کنی، هیچ کسی دور و برت جمع نمیشد.❌️
☝ این برخوردِ خوب،😌🙂 و اخلاق خوشِ تو بود که مردم رو جذب کرد.✅
⚠️ یعنی برخوردِ با مردم انقدر مهمه که، اگر پیامبر خدا (ص) هم میخواست با تندی با مردم برخورد کنه، کسی جذبش نمیشد.
ما که دیگه جای خود داریم.👌
📣📣... دونستن این آیه، برای ما که میخواهیم مردم رو به دین خدا دعوت کنیم فوقالعاده لازمه.
🔔 خصوصاً کسانی که فعالیتهای تبلیغی میکنند.👌
☝️ بدونیم که مردم با برخوردِ خوبِ ما به دینِ خدا علاقهمند میشن، نه با حرفهای ما.
✔️ با عملِ ما جذب میشن، نه با قولِ ما.
تو محل زندگیمون،🏡
محل کارمون،🏢
محل تحصیلمون👨🏫
و...
👌 هرجایی که هستیم، یه طوری برخورد کنیم، و یه طوری با مردم معاشرت کنیم، که همه رو عاشق اسلام کنیم.👏👏
✔️ هم خودمون رو قبول داشته باشند،🙂 هم دینمون رو.😎
📛 نه اینکه اخلاقمون یه طوری باشه که، همسر و بچههامون هم قبولمون نداشته باشند، چه برسه به مردم.
#لبیک_یا_رسول_الله
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان یک دور آیت الکرسی بخون برا امام زمان(عج) ] 💕💛
•••♡•••
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت222
مادر سفره را پهن می کند و مرتضی سر سفره کلی ما را می خنداند و به مادر می گوید:
_دستتون دردنکنه مادر! یعنی با اومدنتون لطف بزرگی در حقم کردین وگرنه من باید از گرسنگی میمردم!
اخم پلی می شود و دو طرف ابروهایم را به هم می رساند.
_از خداتم باشه! دستپخت به این خوبی!
مرتضی دستش را جلوی دهنش می گذارد و مثلا صدایش را آرام می کند.
_فکر کنم باید به جای دانشگاه کنار خودتون نگهش می داشتین.
اصلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، بهش یاد بدین!
با هر لبخند و خندهی مادر دلم مملو از شعف می شود.
بعد از ناهار مرتضی مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید:
_ریحانه من به بچه ها سپردم تا بگردن اما هنوز چیزی پیدا نکردن، مطمئنی بابات توی کمیته مشترک بوده؟
_من از مطمئن مطمئن ترم! خودم دیدمش! باور نداری؟
با نگاه و لبخندی سرشار از اطمینان می گوید:" من مطمئنم، میدونی بعضی پرونده ها رو قایم می کنن یا اثری ازش به جا نمیزارن.
یکی از رفقا توی زندان کار میکنه، میگفت اونایی که بی گناه بودن آزاد شدن... ببین نمیخوام نگرانت کنم اما...
ادامهی صحبت های مرتضی را نمی شنوم.
همه چیز و همه کس پیش چشمانم تیره و تار می شود.
دستم را به دیوار می گیرم و آهسته آهسته روی زمین پخش می شوم.
مرتضی دستش را روی شانه ام می گذارد و دلداری ام می دهد.
دیگر آمادهی شنیدن هر خبری هستم هر چند که آقاجان وعدهی آن را ماه ها پیش به من داده بود.
دو قدمی مانده تا اشک سرازیر شود که مادر وارد اتاق می شود.
لبخندش خاموش می شود و با غم خاصی می پرسد:
_چیزی شده؟
مرتضی ته ریشش را مرتب می کند و جواب می دهد:
_نه...
_ریحانه، حالت خوبه؟ نکنه قلبت درد گرفته؟
دستم را روی قلب آرامم می گذارم و با لبخندی می گویم که حالم خوب است.
مادر شکاکانه نگاهمان می کند و از اتاق خارج می شود.
مرتضی از عصر بیرون می رود و می گوید شب هم در محله ها پاسبانی می دهند.
مادر همان طور که با کلاف نخ اش ور می رود از من می پرسد:
_آقا مرتضی چقدر دیر کرد. همیشه اینقدر دیر میاد؟
_نه قبلا زودتر میامد الان که انقلاب شده کمتر تو خونه میبینمش.
یه موقع گشته و مواقعی که بیکاره خودشو با کارای دیگه سرگرم میکنه. خلاصه که سرگرمه.
_تا باشه ازین سرگرمیا! باباتم همینجوریه.
عشقش خدمت به مردمو اسلامه.
بی اختیار دامن اشک روی چشمان مادر کشیده می شود، با بغض غم آلودش ادامه می دهد:
_نمیدونی که چقدر دلم براش شور میزنه.
دستم را روی دست گرمش می گذارم.
با این که در درونم طوفانی بر پاست اما سعی دارم او را آرام کنم.
آن شب ساعت ها بیدار هستم و به یاد حرف های آقاجان اشک می ریزم.
صبح مادر باز هم بار و بندیل می بندد و حاضر می شود؛ وقتی از او سوال میکنم کجا می رود جواب می دهد که میخواهد به حاج آقا سنایی زنگ بزند.
کمی بعد که برمی گردد لبخند زنان و غرق در شادی به من می گوید:
_ریحانه یه خبر خوش!
مغزم هنگ می کند.
با تعجبی که در لحنم پیداست، می گویم:
_چیشده؟
_حاج آقا سنایی گفت احتمال زنده بودن آقاجونت خیلی زیاده.
ما هم میتونیم از بین زندانیای سیاسی دنبالش بگردیم.
چندتا آدرسم بهم داد میگه اینا هم توی زندان بودن که بابات بوده. حاضر شو بریم!
از حرف های مادر من هم به شوق می آیم.
آن لحظات از آن لحظاتی است که دوست داری در زندگی دروغت را باور کنی. به زمین و زمان چنگ بزنی تا امیدت خدشه دار نشود.
زودی حاضر می شوم و زینب را مادر بغل می گیرد و محمد حسین را من.
همین که در را باز می کنم تا بیرون برویم قامت دایی میان پنجرهی نگاهم ظاهر می شود.
دایی با خنده پیش می آید و با ذوق مادر را بغل می کند.
از این که دایی را فراموش کرده بودم و خبر آمدن مادر را به دایی نگفته بودم خیلی شرمسار هستم.
لپ هایم همانند لالهی سرخی می شود.
دایی الکی گلایه می کند:
_چشمم روشن آسته میاین و آسته میرین.
اینه رسمش ریحانه خانم؟
لبم را گاز می گیرم و جواب می دهم:
_چیکار کنم دایی، اومدن مامان هوش از سرم پرونده بود.
مادر خوب دایی را بو می کند و دستانش را به چشمانش می کشد.
انگار تکه ای از قلبش را به او برگردانده بودند.
بی مقدمه دایی را دوباره پیش می کشد و غرق در آغوشش می کند.
_فدای قد رشیدت کمیل جانم. بخدا به فکرت بودم؛ خواستم بعد از جایی که میریم با ریحانه بیایم پیشت.
_خب سعادته این! دستتون دردنکنه... ولی کجا میخواستین برین؟
مادر زینب را میان دستانش جا به جا می کند و می گوید:
_از حاج آقا سنایی آدرس چندتا از زندانیای سیاسی رو گرفتم. میریم خونه شون شاید خبری از سید مجتبی داشته باشن. تو نمیای؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت223
دایی سرش را پایین می اندازد.
بغض میان حالات صورتش نمایان می شود.
به سختی لب می زند:" میام باهاتون."
هر سه تایی به راه می افتیم.
اولین خانه، خانه ای در محلهی فقیر نشین است. کوچه را چراغانی کرده اند و در خانه چهارطاق باز است.
بوی اسپند و نم خاک به صورتم می خورد و دل و جانم را تازه می کند.
پشت سر مادر به راه می افتم و بعد از دایی وارد خانه می شوم.
همگی دور جوانی نشسته اند.
جوان موهای مشکی پر پشت و ابروانی بهم پیوسته دارد.
نگاه همگی به ما است که مادر می گوید:
_والا ما پی نشونی از حاج آقامون هستیم.
گفتن آقا زادهی شما شاید بتونه کمکمون کنه.
زن مسنی بعد از شنیدن حرف های مادر لبخند زنان کنارش می نشیند و دستان مادر را میان دستانش می گیرد.
دایی آهسته شروع می کند به صحبت کردن:
_والا راستش... آ سد مجتبی ما سال ۵۵ دستگیر شد و هنوزم ازش خبری نیست.
شما میشناسین شون؟
همهی نگاه ها به طرف جوان کشیده می شود.
انگار در حال فکر کردن است که پدرش روی شانه اش می زند و تعریف می کند:
_منوچهر ما ازون پسرای گل روزگاره.
منو مادرشو که رو سفید کرده. دو سال دست ساواکیا اسیر بوده...
جملهی آخر پدر جوان خیلی محزون بود. به درستی می توان از میان واژه به واژهی آن دلتنگی را لمس کرد.
مادر پیش جمع می گوید که خدا حفظش کند.
جوان چیزی نمی گوید و با دو دلی جواب می دهد:
_والا حاج خانم، من که مجتبی زیاد میشناسم. شما فامیل شونو بگین.
مادر با ذوق فراوان و با سرعت لب می زند:
_حسینی! سید مجتبی حسینی!
جوان دستی به سبیل های سیاهش می کشد:
_والا... آها! یادم اومد! یه مجتبی داشتیم.
فکر کنم فامیلشم حسینی بود.
دل همگی مان به تالاپ و تلوپ می افتد.
انگار یوسف مان به کنعان دل بازگشته.
_خب... کجاست؟
_به گمونم رنگرز بود. آره... راستهی رنگرزا کار می کرد.
میگفت اعلامیه هاشم ازونجا پیدا کردن.
با گفتن نشانی وا می رویم.
لبم را به دندان می گیرم و حرص میزنم که داغ مادر تازه شده است.
نیم نگاهی به مادر می اندازم و با چهرهی غم گرفته اش رو به رو می شوم.
اما انگار نمی خواهد حرف های جوان را قبول کند و سراغ کیفش می رود.
عکس قاب شدهی آقاجان را در می آورد و رو به پسر می گیرد.
_این شکلی بود؟
پسر جوان عکس را می گیرد و خوب زیر و رویش می کند بعد هم با جوابش دل هایمان را طوفانی می کند.
_نه راستش... اون مجتبی که میگم هیکلی بود و ریش نداشت.
این شکلی هم نبود!
مادر با بی میلی به اطرافش نگاه می کند.
مادر پسر دستانش را مدام فشار می دهد و سعی دارد با امید هایش ما را امید ببخشد.
دایی عکس را می گیرد و دست نوازشش روی قاب کشیده می شود.
مادر نیم خیز می شود و عکس را می گیرد.
با گوشهی چادرش پاکش می کند و توی کیف می گذارد.
چای را پس می زند و سریع بلند می شود.
هر چه تعارف مان می کند گوش نمی دهد و مثل متحیر ها بی مقصد به راه می افتد.
وقتی میخواهند برای پذیرایی بایستیم مادر چادرش را محکم می گیرد و لب می زند:
_نَ... نه، دستتون دردنکنه. ما... خِ خیلی کار داریم.
کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشد و بی توجه به صداهای ما از خانه خارج می شود.
صدای بوق و جیغ لاستیک ها توی سرم می پیچد و سریع خودم را از خانه بیرون می اندازم.
مادر مثل بیدی میان کوچه می لرزد و مردی عصبی به او می گوید:
_خانم حواست کجاست؟
اگه یکم سرعتم بیشتر می بود که...
دایی دستی به مرد می رساند و از او عذر می خواهد.
دایی سر خیابان تاکسی می گیرد.
احوالات ناخوش مادر بدجور با دلم بازی می کند.
دایی آدرس خانهی ما را می دهد که مادر می گوید:
_نه آقا! این آدرسی که میگم بریم.
بعد هم آدرسی می دهد.
دایی به مادر نگاه می کند و می گوید:
_شما حالت خوب نیست، بزار فردا میایم کل تهرونو برات میگردم.
مادر با بی توجهی نچی می کند.
این بار جلوی در خانهی قهوه ای رنگ می ایستیم.
صدای صلوات و هیاهوی بچه ها از حیاط به گوش می رسد.
مادر با پاهای لرزان از پله ها بالا می رود و در می زند.
دخترکی در را باز می کند و می پرسد که شما که هستید؟
مادر می گوید برای صحبت با آقا میثم رستمی آمده ایم.
دختر ما را به اتاقی راهنمایی می کند.
مادر اهمی می کند و پایین مجلس می نشیند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت224
همهی حاضران با چشمانی متعجب ما را از دید می گذرانند.
مادر لب تر می کند:
_سلام. ببخشید مزاحم شدم اما ما یه زندانی داشتیم که از سال ۵۵ هنوز خبری ازش نیست. خواستیم ببینیم آقای میثم رستمی ازشون خبر دارن.
جوان کک و مک داری با موهای قرمز کلاف سخن را به دست می گیرد و می گوید:
_اسمشون چیه؟
مادر با عجله عکس آقاجان را در می آورد.
همان طور نیم خیز کمی جلو می رود و با دست پاچگی لب می زند:
_سید مجتبی حسینی! روحانی هستن و اینم عکسشونه.
آقای رستمی عکس را از مادر می گیرد و کمی این ور و آن ور می کند.
عینک بزرگش را جا به جا می کند.
چشمانم را می بندم و منتظر بمباران های اخبار بد هستم.
_والا... نمیخوام نا امیدتون کنم ولی همچین کسی توی بندمون نبود.
مجتبی حسینی نداشتیم... مجتبی زیاد بودن اما حسینیش نه.
مادر سر جایش می ایستد.
عکس را روی دیدگانش می گذارد و توی کیف می گذارد.
با بی حالی تمام لب می زند:
_ببخشید... مزاحم شُ... شدیم.
جستی می زنم و سریع به مادر نزدیک می شوم.
چنگی به بازویش می زنم تا راحت راه بیافتد.
هنوز چند قدمی بر نداشته است که پخش زمین می شود. دستانم زیر بدن مادر سنگین می شود و با اشک به گونه هایش می زنم.
یکی آب قند می آورد و دیگری آب به صورتش می پاشد.
ذهنم قفل می شود و تنها مادر را صدا می زنم. دایی دست هایم را محکم می گیرد و دلداری ام می دهد.
میثم رستمی خودش را مقصر می داند و می گوید کاش این حرف ها را نمی زد.
اما من می گویم:
_نه، خودتونو سرزنش نکنین.
امید الکی بدترین کار ممکنه برای ما. ممنون که راستشو گفتین.
چند دقیقه بعد مادر به هوش می آید.
آب قند را آرام آرام به خوردش می دهم.
هنوز کمی حالش جا نیامده که دوباره قصد رفتن می کند.
دایی مدام سماجت می کند و نمی گذارد باز هم به جایی برویم.
در آخر با اصرار های دایی قانع می شود و به خانه برمی گردیم.
محمدحسین و زینب که حسابی حوصله شان سر رفته بود و ترسیده بودن، با دیدن دایی خوشحال هستند.
مادر هم از بودن دایی راضی است.
مدام دستانش را می گیرد و برایش شربت و چای می ریزد.
کنارش هم که می نشیند جم نمی خورد و مدام قربان صدقه قد و بالایش می رود.
سفرهی ناهار را که پهن می کنم مرتضی هم از راه می رسد.
دایی و مرتضی هم را بغل می گیرند و مرتضی همه اش تکرار می کند:" چشمتون روشن حاج خانم، نه، سو بالا میزنین با دیدن برادرتون!"
مادر هم سرش را پایین می اندازد و ریز ریز می خندد ولی کمی بعد همان آش و همان کاسه.
مرتب قربان صدقه اش می رود و شعر عروسی اش را می خواند.
مرتضی هم گل شوخی اش می شکفت و شوخی می کند:
_آره دیگه... وقتشه آقا کمیل هم یه آقا بالا سر داشته باشه!
نمیشه که همش ما جور بکشیم.
مرتضی دست های دایی را می گیرد و با اصرار پای سینک ظرفشویی می برد.
بشقابی را رو به رویاش می گیرد و با صدای بلند توضیح می دهد که چجوری می شوید.
دایی هم کم نمی آورد و برای این که دستش بیاندازد مدام می گوید:
_نه نفهمیدم چجوری پشتشو کف میکشی! یه بار دیگه توضیح بده.
هر چه اصرار می کنم کنار بیایند تا خودم بشویم قبول نمی کنند و مرتضی می گوید:
_وایسا بهش یاد بدم فردا پس فردا که رفت خونهی زن با تیپ پا نندازنش بیرون!
مرد باید همچین ظرف بشوره که دستاش زبر بشه!
در این میان چند بار متوجه خنده های مادر می شوم و خوشحال هستم.
عصر وقتی همه در حال استراحت هستند، بچه ها را داخل اتاق می برم و به بهانهی نق نق بچه ها، مرتضی را صدا می زنم.
مرتضی با چند اسباب بازی وارد می شود و با صدای بچگانه ای آن ها را صدا می زند.
بعد هم به همراهشان بازی می کند.
شروع می کنم به حرف زدن:
_مرتضی؟
_جانم خانم؟
_یه دیقه به حرفام گوش کن.
بچه را زمین می گذارد و وسایلشان را جلوشان پخش می کند.
وقتی سرگرم می شوند دستش را زیر چانه می برد و مثل پسرهای حرف گوش کن می گوید:
_جان؟ این چشمو گوش مال شماست.
از توجه اش تمام قندهای عالم در دلم آب می شود.
_میگم خبری از آقاجون نشد؟
سرش را پایین می اندازد و می خاراند.
میان تردید گیر کرده و به سختی نه می گوید.
آهانی می گویم و ساکت می شوم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۴۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
『 🌿 』
•
.
فراموشۍ و غفلت از امام زمان
بسیار ظلمت آور است..!
یاد آن حضرت نباید اختصاص
به روز جمعه و دعایِ ندبه
دا
شته باشد و بس...!
+آیتاللهفاطمینیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
رفقای جآن♥️
فردا تولد شهید علی جمشیدیِ 🎊
میخوایم ؛
- ختم صلوات و
- زیارت عاشورا بزاریم😍
هرکی میخواد ختم صلوات برداره تعداد صلواتش رو به آیدی زیر اعلام کنه
و هرکس میخواد زیارت عاشورا بخونه برای علی آقا بازم به آیدی زیر اعلام کنه💓🌸
@Ya_mahdi128
اجرتون با علی آقا :) 🍃
#رفیق_شهیدم
#شهیدعلی_جمشیدی
#شهدایی🧡
فرموده که
فقط یکبار کافی است
از ته دݪ خدا رو صدا کنید
دیگر مال خودتان نیستید
ماݪِ او میشوید..:)
#شهید_امیرحاجامینی🌱
#شادیروحشصلوات
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤️
هرشهیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را به نامش کن....
یقین بدان
در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا
تنهایت نمےگذارد.....
بگذاردر این وانفسای دنیا"فرمانده ی دلت" دوست شهیدت باشد....
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤️مدیر #انقلابـے نیازمندیم✌️
#خادم_تبادل🔄
تبادلاٺ رو ڪاملابلدباشن😊
مزد؟مادرمون حضرت زهرا(سلام الله علیها)حساب میکنن😊
خبربدید
🌱{ @khademe_shahid}
منتظریمااا😊
سرباز مولا میشے؟✌️
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان ۸ تا صلوات بفرست برا امام رضاجآن ] 💛🍃
•••♡•••
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت225
از کوچه پس کوچه های تنگ پایین شهر عبور می کنیم.
به در چوبی قدیمی می رسیم.
مادر به پلاک کج بالای خانه نگاه می کند و می گوید:
_همینه!
درکوب گرد و زنانه را می کوبد که صدای مردی نزدیک و نزدیک تر می شود.
پیرمرد یک چشم با نگاه های بُرنده اش به ما خیره می شود و می پرسد:
_فرمایش؟
مادر دست و پایش را گم می کند.
من هم کمی ترسیده ام اما جواب می دهم:
_با آقای رضایی کار داریم.
سرش را کج می کند:
_خودمم.
_منصور رضایی؟
سر تکان می دهد که یعنی بله.
_ما چند تا سوال داریم.
دستی به ریش بلندش می کشد و لب می زند:
_بفرما!
مادر نیم نگاهی به من می اندازد و من من کنان می گویم:
_شما مجتبی حسینی میشناسین؟
زندانی سیاسی بودن سال پنجاه و پنج.
اخمی میان پیشانی اش می نشیند و به ما می توپد:
_نه! نمیشناسیم، حالا برین.
تا میخواهم حرفی بزنم در را بسته است.
مادر به طرف خیابان قدم برمی دارد و محمد حسین در دستانش بی تابی می کند.
روی سکوی کنار خانه ای می نشیند و با چهرهی مات زده ای نگاهم می کند.
_ریحانه، پدرت کجاست؟ زنده است؟
رو به رویش می نشینم و دستم را روی شانه اش می گذارم.
_معلومه که زنده اس! فقط دستمون بهش نمیرسه. حتما الان داره بهمون فکر می کنه.
با این که خودم در حرف هایم شک دارم اما به مادر می گویم.
کمی همان جا می نشیند و من به در انتهای کوچه زل می زنم.
به نظر من آن مرد در مورد پدر چیزی می داند اما نمی خواهد بگوید.
به هر حال از ترس خبر بد این حرف را به مادر نمی زنم.
تا ظهر دو آدرس دیگر هم می رویم اما همه در بسته است.
هیچ کس پدر را نمی شناسد!
خسته و کوفته به خانه می رسیم.
ناهار ساده ای می پزم و وقتی مرتضی می آید مشغول می شویم.
عصر او را گوشه ای می کشانم و می گویم:
_مرتضی، منو مامان امروز رفتیم به چندتا آدرس. یکی شون خیلی عجیب بود!
یه پیرمرد بود که فکر کنم آقاجونو میشناخت.
_رو چه حسابی میگی؟
_وقتی اسم آقاجونو بردم یه حالی شد.
سریع بهمون گفت که بریم.
مرتضی کمی فکر می کند. لبش را کج می کند:
_به گمونم شاید درست بگه ولی خب احتمالشم هس که شما اینجوری برداشت کردین.
سر کج می کنم و می خواهم:
_میشه عصر بریم.
_کجا؟
_همون آدرسه دیگه! میگم شاید تو بتونی چیزی بفهمی.
قبول می کند و باشه ای می گوید.
عصر به هوای خرید بچه ها را پیش مادر می گذارم و باهم به خانهی آن پیرمرد می رویم.
مرد صاف می ایستد و درکوب را می زند.
پیرمرد غرغر کنان می گوید:
_ای بابا! کیه؟ وایستا اومدم دیگه...
در را که باز می کند با دیدن من جا می خورد.
تای ابرویش را بالا می دهد و با لحن طلبکارانه ای می پرسد:
_ای بابا! من که گفتم نمیشناسم.
مرتضی رشتهی گفت و گو اش را پاره می کند .
_سلام آقای...
گوشش را می خاراند. اخمش هر لحظه غلیظ تر می شود.
_رضایی!
_آقای رضایی، لطفا اگه خبری دارین بگین.
من چشم به راه هستیم. خانم و مادر خانم من شب و روز ندارن؛ شما بی خبری نکشیدین که بدونین چه دردیه!
پیرمرد انگشتش را با عصبانیت بالا می آورد.
رگ روی پیشانی اش از خون پر می شود.
_من میدونم! ولی خبر ندارم...
حالا هم راحتم بزارین!
دست مرتضی را می کشم و با قلبی زخم خورده از آن جا دور می شویم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)