eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
578 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕊🌹 ❣ اول دی سال ۵۷ در تهران به دنیا آمد و سال‌ها بعد به قول معظم انقلاب یکی از الهی شد.✨ نامش را گذاشتند تا زیبا زندگی کند و زیبا از این دنیا برود. از بچگی در بسیج محل فعالیت داشت. در فتنه 88 رو در روی فتنه گران با دوستانش ایستاد تا امنیت به خطر نیوفتد.🌼 بزرگترین پاسدار شدن بود که به آرزویش هم رسید و در یگان آموزش تخریب سپاه مشغول به خدمت شد.🍃 از توانمندی بود که از اوایل جنگ مسئولیت رزمندگان مدافع سوری را بر عهده داشت و در سازماندهی نیروهای مردمی برای انهدام نیروهای تکفیری داعشی نقش پر رنگی داشت و در سال 90 بر اثر انفجار به رسید و شد شهید مدافع حرم خانم حضرت زینب سلام الله علیها... ❤ ... @shahid_sajad_zebarjady
⚜دعا هنگام خواب   1- گفتن سه بار تسبیحات اربعه .  2- سه بار خواندن سوره توحید.  3- چهارده بار صلوات به نیابت 14معصوم . @shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش می‌وزید هم، نمی‌توانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذره‌ای کم کند. رد قطره‌های عرقی را که از کنار شقیقه‌اش راه می‌گرفت، حس می‌کرد و دلش یک دریای آب خنک می‌خواست تا شاید کمی یا حتی لحظه‌ای آرام بگیرد. جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را می‌خواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند. دردی که ساعت‌ها بود در دستش می‌پیچید، هر چند لحظه یک‌بار رخی نشان می‌داد و باعث می‌شد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد. باورش نمی‌شد از صبح تا به حال این‌طور زندگیش بالا و پایین بشود. شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه می‌شد که خیلی حرف‌ها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد! این حرف‌های محمدحسین بود که در سرش می‌پیچید؛ نمی‌تونی از کنار نشانه‌ها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانه‌ها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل می‌شه! دلش محمدحسین را می‌خواست و نمی‌خواست! تنهایی خودش و دونفره‌هایشان را! دلش خیلی چیزها می‌خواست و نمی‌خواست! خواندن نشانه‌ها را...! ... ❌ 🌱@shahid_sajad_zebarjady🌱
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش یک❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمی‌آمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظه‌های متفاوتی که گاهی روان را سرد می‌کند و گاه گرم و پر از هیجان! گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح می‌داد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعت‌ها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بی‌خودش را به تجربه‌های تلخ نرساند! شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛ پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنج‌شنبه‌ای که به‌خاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه... حیاط نقلیشان با گلدان‌های شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه می‌چید حال و هوای خوبی داشت. سبزی‌های قدکشیده از لبۀ باغچه سرک می‌کشیدند و با نسیمی که می‌وزید سر و دست تکان می‌دادند. مصطفی بی توجه به آن‌ها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی می‌کرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان می‌دادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمی‌گذاشت نگاه از آن بگیرد. این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود. - دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم. دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس می‌نشست. خودش هم نمی‌دانست چرا دارد این‌طور برای کبوتر وقت می‌گذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر می‌چرخاند این‌طور بازیش می‌داد! هفت رنگ بودن و رقص رنگ‌ها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن! می‌خواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب‌ برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان. عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد: - باشه! سرو‌صدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده. ... ❌ 🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . در را با سروصدا بست و مقابل آینه ‌ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دست‌هایش. اگر ساکت می‌ماند دوباره خوابش می‌برد. دستی روی میز ‌کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت ‌شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب‌‌ شدن را با هم نشان داد: - کی آدم می‌شی! شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آن‌که جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیره‌اش شد و لب زد: - خوبی شما؟ در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیم‌خیز شد و گفت: - حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور می‌ری؟ مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا می‌کرد: - دوباره که سیمات قاطی کرده شما! - برای چی وقتی می‌آی همش می‌خوابی؟ محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بی‌انصاف چه بد به هم می‌کوبید همه چیز را: - فرمایش؟ جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا ‌زد: - صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم. محمدحسین می‌دانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی می‌کند. کرۀ زمین به‌خاطر همین گرد است که در زندگی آدم‌ها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه. اما کلۀ پوک مصطفی این حرف‌ها را درک نمی‌کرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا می‌کرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد می‌آید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است. ... ❌ 🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و می‌دانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض می‌شود. شاید کم کم زبان باز کند و آن‌چه که در ذهنش جولان می‌دهد را هم بگوید. اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور می‌نشست دست روی شانه‌اش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد: - مامان نون و سبزی و میوه می‌خواد برای مهمان‌های ناخوندش‌. مهمان‌های همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعه‌های جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل می‌شد. آرام به مصطفی گفت: - خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است! مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمی‌خواست قصه‌ای که بی ارادۀ او داشت شکل می‌گرفت، ادامه پیدا کند. خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند. کمی خیابان‌ها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتری‌هایش بود و داشت درخواست‌هایشان را توی ترازو کیل می‌کرد. محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت: - خوش موقع رسیدی! صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت: - با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید. پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است. فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکس‌العمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد. حتماً مصطفی هم بی‌خبر است و الّا گزارش کامل را می‌شنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید: - دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمی‌بینم! حواسش بود که پدر کمی تأمل می‌کند در جواب دادن: - کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه! پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمی‌آمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند. دست از خوردن ‌کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت: - تازه می‌خواست عروسی کنه. توی این بی‌کاری کجا بهتر از این‌جا! چی شده؟ با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمی‌تواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود. ... ❌ 🍃🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃🍃
💡🌿 👇🏻⁉️ سلام ... اگر حقوق کسانی را ضایع کرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش کردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از کسی حقی ضایع کردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا کنیم که در وادی حق الناس گرفتار نشویم..؟🤔 ✉️👇🏻 سلام ...🖐🏻 خدا که فراموش نکرده، درسته.؟ در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته.؟📝 پس برای اینها حساب جاری باز کنید چجوری.؟🤔 هرازچندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینکار به نیابت از کسانیکه که به گردن من حق دارند اما من نمی‌شناسمشون یا یادم رفته ، یا اصلا متوجه نشدم ، ولی توی علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهکار اونها هستم ..🌿 مثلا:☺️👇🏻 1⃣_یک صفحه قرآن بخوانید✨ 2⃣_یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید⚘ 3⃣_دو رکعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین کنید💫 4⃣_یک فقیر اطعام کنید🍛 5⃣_صدقه به فقرا بدهید🌈 6⃣_چندتا صلوات بفرستید💌 📚 ≡°•@shahid_sajad_zebarjady•°≡
🌿💡 7⃣_پیاده‌روی اربعین چند قدم به نیابت از اونها بروید⚘ 8⃣_زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدید، یک زیارتنامه به نیابت از اونها بخوانید☺️ 9⃣_وصیتنامه یک شهید منتشر کنید و زیارت اهل قبور بروید🚶🏻‍♂ 0⃣1⃣_به صورت پدر و مادر لبخند بزنید و ثوابش رو هدیه کنید😍😊 و ... هزاران هزار کار دیگه که ثواب داره ...✨💌 روایت فرمود: کلُّ مَعروفٍ صَدَقه تمام کارهای خوبی که مصداق معروف هست، صدقه هست🍃 پس هر کاری که مصداق کار خوب هست و ثواب داره، می‌تونیم به دیگران اهدا کنیم💌 البته واجبات خودمون رو نه ...❌ مثلا نمیشه نماز واجب رو به دیگری اهدا کرد ...🍃 اما کارهای مستحب رو میتونیم هدیه کنیم به کسانی که به گردنِ ما حق الناسی دارن و ما فراموش کردیم😊🍃 📚 ≡°•@shahid_sajad_zebarjady•°≡