#قسمت_اول
خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت.
طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت.
مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج میگرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه میشدیم.
گاهی هم که اجازه نمیدادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک میشد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمیگرفتیم از همان مسیربه تهران بر میگشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر میدهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را میزنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین میسوخت و بار هواپیما سبکتر میشد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را میزد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگهای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباسهای مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباسهای حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگیهای محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما میچسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس میگرفتم میگفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود.
نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمیشه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
@shahid_sajad_zebarjady
#کپی_ممنوع
🙏🙏
ادامه در پست بعدی😍
⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬
#قسمت_دوم
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما میآمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشینها پیاده شدند و پلهها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربینهای بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم میکردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهرهی مسافران پرواز را اسکن میکردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق میدادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقهای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید.
آمریکاییها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید میکردم؟! این را که دیگر نمیشد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید میلرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پلهها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم میزد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت میانداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشهی گونه هاش پایین افتاد.
#کپی_ممنوع
🙏🙏
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_اول
.
.
🏝
.
.
خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش میوزید هم، نمیتوانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذرهای کم کند.
رد قطرههای عرقی را که از کنار شقیقهاش راه میگرفت، حس میکرد و دلش یک دریای آب خنک میخواست تا شاید کمی یا حتی لحظهای آرام بگیرد.
جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را میخواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند.
دردی که ساعتها بود در دستش میپیچید، هر چند لحظه یکبار رخی نشان میداد و باعث میشد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد.
باورش نمیشد از صبح تا به حال اینطور زندگیش بالا و پایین بشود.
شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه میشد که خیلی حرفها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد!
این حرفهای محمدحسین بود که در سرش میپیچید؛ نمیتونی از کنار نشانهها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی!
رد نشانهها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل میشه!
دلش محمدحسین را میخواست و نمیخواست! تنهایی خودش و دونفرههایشان را!
دلش خیلی چیزها میخواست و نمیخواست! خواندن نشانهها را...!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🌱@shahid_sajad_zebarjady🌱
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دوم
┄┄┅┅┅❅بخش یک❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمیآمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظههای متفاوتی که گاهی روان را سرد میکند و گاه گرم و پر از هیجان!
گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح میداد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعتها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بیخودش را به تجربههای تلخ نرساند!
شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛
پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنجشنبهای که بهخاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه...
حیاط نقلیشان با گلدانهای شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه میچید حال و هوای خوبی داشت. سبزیهای قدکشیده از لبۀ باغچه سرک میکشیدند و با نسیمی که میوزید سر و دست تکان میدادند.
مصطفی بی توجه به آنها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی میکرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان میدادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمیگذاشت نگاه از آن بگیرد.
این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود.
- دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم.
دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس مینشست. خودش هم نمیدانست چرا دارد اینطور برای کبوتر وقت میگذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر میچرخاند اینطور بازیش میداد! هفت رنگ بودن و رقص رنگها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن!
میخواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان.
عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد:
- باشه! سروصدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سوم
.
.
🏝
.
.
در را با سروصدا بست و مقابل آینه ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دستهایش. اگر ساکت میماند دوباره خوابش میبرد.
دستی روی میز کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب شدن را با هم نشان داد:
- کی آدم میشی!
شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آنکه جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیرهاش شد و لب زد:
- خوبی شما؟
در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیمخیز شد و گفت:
- حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور میری؟
مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا میکرد:
- دوباره که سیمات قاطی کرده شما!
- برای چی وقتی میآی همش میخوابی؟
محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بیانصاف چه بد به هم میکوبید همه چیز را:
- فرمایش؟
جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا زد:
- صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم.
محمدحسین میدانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی میکند. کرۀ زمین بهخاطر همین گرد است که در زندگی آدمها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه.
اما کلۀ پوک مصطفی این حرفها را درک نمیکرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا میکرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد میآید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهارم
.
.
🏝
.
.
با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و میدانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض میشود. شاید کم کم زبان باز کند و آنچه که در ذهنش جولان میدهد را هم بگوید.
اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور مینشست دست روی شانهاش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد:
- مامان نون و سبزی و میوه میخواد برای مهمانهای ناخوندش.
مهمانهای همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعههای جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل میشد.
آرام به مصطفی گفت:
- خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است!
مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمیخواست قصهای که بی ارادۀ او داشت شکل میگرفت، ادامه پیدا کند.
خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند.
کمی خیابانها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتریهایش بود و داشت درخواستهایشان را توی ترازو کیل میکرد.
محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت:
- خوش موقع رسیدی!
صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت:
- با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید.
پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است.
فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکسالعمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد.
حتماً مصطفی هم بیخبر است و الّا گزارش کامل را میشنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید:
- دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمیبینم!
حواسش بود که پدر کمی تأمل میکند در جواب دادن:
- کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه!
پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمیآمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند.
دست از خوردن کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت:
- تازه میخواست عروسی کنه. توی این بیکاری کجا بهتر از اینجا! چی شده؟
با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمیتواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃🍃@shahid_sajad_zebarjady🍃🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجم
.
.
🏝
.
.
ظرف نیمخوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت:
- دیدم مصطفی برای کنکورش داره میخونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید.
خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت میکردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشههای مغازه رو دستمال میکشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم.
پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد:
_یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود!
چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و...
پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت.
مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش همخوانی نداشت.
پدر خودش ادامه داد:
- از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کمفروشی میکردم. دیگه هم نیومد.
صدای پدر شکست برداشت:
- نمیدونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چهجوری جبران کنم؟ چرا اینطور شد اصلاً؟
مصطفی حس کرد کمی داغ شده است.
نتوانست خودش را کنترل کند:
- شما هم به مجید چیزی نگفتید؟
پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفتهاش زمزمه کرد:
- جوون پشیمون رو که آدم نمیزنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانتداری رو یادآوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم!
مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد:
- مجید کجاست؟
مصطفی غرید:
- حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده!
فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم میکرد.
مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش میخواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتریهای بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچهها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت:
- من آخرای هفته خودم رو میرسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید!
اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمیخواست اذیت کند اما واقعاً میخواست بداند نهایت چه شد:
- مجید کجاست؟
پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همانطور که به طرف در میرفت گفت:
- کجا میخوای باشه؟ چه کارش داری؟
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_ششم
.
.
🏝
.
.
و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
اینطور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت:
- تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟
این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچکدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه میکردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود میتوانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟
با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت:
- مصطفی!
مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش میخورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد:
- حالا دیگه بگو چی شده؟
و منتظر ماند. مصطفی هم دلش میخواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسانها هستند با قضاوتهایشان. همین هم بود که تردید میانداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمیگذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت:
- نه چیزی نشده. کی برمیگردی یزد؟
محمدحسین عوض شدن بحث را نمیخواست اما کوتاه آمد و پرسید:
- هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامهی باشگاه و اینا رو دارید؟
امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش.
- مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت میآورد تو مدرسه.
- برنامههاتون با مهدوی سر جاشه؟
- مهدوی کمتر میاد.
- چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟
بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضیتر بود و دلش میخواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش میداد.
- منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمیزنه ولی فکر میکنم همون داداشش که خارج درس میخوند یه مدته انگار مریضه یا چه میدونم چشه! هرچی هست که بهخاطر اون برنامه به هم ریخت.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتم
.
.
🏝
.
.
- ا... جدی؟ چشه مگه؟
خودش هم خیلی دوست داشت سر دربیاورد از این روزهای مهدوی.
روزهایی که لبانش میخندد و ته چشمانش یک حجم عظیم نگرانی موج میزند.
- گفتم که حرف نزده... منم یکی دوبار که باهاش قرار داشتم و گفت بیا دم خونه مادرم، متوجه شدم اما همینقدر...
- خب حالا شما چی شدی؟
هر طور که میچرخید، دوباره محمدحسین به همان سمت میچرخید که دلش نمیخواست.
ذهنش طوفانی شده بود؛ از وقتی که شیرین پالس میفرستاد و رادار خودش هم فعال شده بود تا امروز پشت موتور، دو سال میشد که درگیر بود. اولها کمتر و حالا داشت کم کم بیشتر میشد.
خانه که رسیدند از سروصدا و کفشها متوجه شد که هم خاله آمده است و هم خواهرها. خواهرها را میخواست و خاله را نمیدانست که باید بخواهد یا نباید...
بایدها و نبایدها، مثل هست و نیستها نیستند؛ هست و نیستها اجباری زندگی هستند و تو یا اصلاً یا خیلی دخیل نیستی. شب هست و روز نیست. مرد هستی و زن نیستی. مصطفی هستی و محمدحسین نیستی.
اه، کاش جای محمدحسین بود که اینقدر بیخیال و راحت سرش را بالا گرفته و دارد زندگیش را جلو میبرد. برای خودش باید و نباید مشخصی دارد، خودش را خودش اداره میکند. میداند که باید چه کاری انجام دهد و نباید چه کاری را انجام بدهد. باید برود و نباید بماند.
بایدها را انجام دادن سخت است. باید کلی کلنجار بروی با دل و هوست.
دلت میگوید: نباید انجام بدهی.
هوست میگوید: برو بابا راحت باش. بایدها را چند نفر گوش دادهاند که تو گوش بدهی. انجام هم ندهی ضرر نکردی. ببین اینهمه آدمیزاد، چند نفرشان بایدها را باید حساب کردند؟
دنبال خوشیت برو، نباید خوشی و لذتت خراب بشود. باید کیف عالم را بکنی. حالا هم باید شیرینیهای مقابل چشم و در دسترست را مزه کنی. نباید به خودت سخت بگیری.
نگاهش از روی شیرین چرخید و در چشمان محمدحسین قفل شد؛ محمدحسین درکش میکند؟ دردش را میفهمد؟
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتم
┄┄┅┅┅❅بخش دو❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
درد شیرین را هم کسی نمیفهمید. بیتابیهای این روزها و بیخوابی این شبهایش را نمیتوانست با کسی تقسیم کند. پانزده سالگی یک برزخ وحشتناک بود در چشم دیگران.
کوچکی عقل و بزرگی قد را میفهمیدند و تشویشهای ذهن و دل را نه! آن روزها شیرین، لذتبخشترین لحظاتش را درد میکشید!
هیچکس نمیتوانست این درد را از او بگیرد و نمیتوانست هم درمانش کند. دردی که هم گریهاش میانداخت و هم تپشهای قلبش را ملموس میکرد!
قلبی که ضربانش با خط نگاه او تنظیم میشد و شیرین نگاه خیرهاش را از روی مصطفی بر نمیداشت و وقتی بیتوجهی او را میدید به هر کاری دست میزد تا به چشم بیاید!
بلند میخندید، اظهارنظر میکرد، آرایشها، پوشیدنها...
شیرین کلی با الی و فرناز در مدرسه حرف زده بود برای راهحلهایی که پسر خالۀ غدش را رام کند. نه پانزده سالگی خودش مهم بود و نه هفده سالگی او.
رفت و آمدهای محمدحسین بهانۀ خوبی بود که مادر را راضی کند برای رفت و آمد. ساعتها و هر بار مقابل آینه رنگها را تجربه کرده بود.
با خودش همصحبت شده بود، برای آیندهشان تصمیم گرفته بود. دل به دلش داده بود، برای دلش کوتاه و بلند آمده بود، خیال بافته بود، بافته بود و سر آخر هم شده بود صورت آرایش کردۀ ملیح و تن پوشهای تنگ و کوتاه، لباس آستین سهربع که سفیدی ساعدش را...
برنامۀ خاصی برای زندگیش نداشت؛ با دوستانش قرار میگذاشت، دو سه چهار ساعتی در پارک بودند. یکیدو تا از بچهها با دوستپسرشان میآمدند و میگفتند و میخندیدند.
خیلی سعی کرده بود مقابل پسرها خودش را محکم نگه دارد، بچهها میدانستند که عاشق مصطفی است و بهخاطر مصطفی حاضر نیست با پسری ارتباط عمیق بگیرد.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نهم
.
.
🏝
.
.
تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول میکشید و شاهرخ متوجه میشد، سروصدایشان بلند میشد،
هرچند که بحثهایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آنقدر محق میدانست که همیشه و همهجا نظر بدهد.
اصلاً او هم آدم به حسابش نمیآورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت میکرد که« تو... نه».
حرف مفت میزد. نمیشود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکهای حال میکند و میچرد. آخرش هم کار خودش را میکرد. شاید گاهی با کمی تاخیر...
روز که تمام میشد، سیاهی شب که حاکم میشد، از دوستانش که جدا میشد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز میشد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکسها و فیلمهای مصطفی.
کاش میشد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچهها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یکبار چشم در چشم با مصطفی همکلام شود.
هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمیدانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصلهشان هم زیاد بود. اما مصطفی همبازی کودکیاش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلامهایش را میدانست.
این یکساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیکتر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر.
اوایل درصفحات مجازی حرفهایش را میخواند و جواب سؤالهای درسیاش را هم میداد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز میشد که صفحهاش را باز هم نمیکرد. دیوانهاش میکرد تا دو کلمه جواب بدهد.
فرناز طعنه زده بود:
- برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمیذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو میکشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت.
ستاره هم گفته بود:
- دروغ میگه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحهام!
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دهم
.
.
🏝
.
.
حرفهای بچهها را خودش هم بلد بود. میدید که هربار که پارک میروند و خیابان گردی، بچهها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما میفهمیدند که دارد دور و اطراف چه میگذرد.
همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آنطوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج.
دو ماهی گریهکنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است.
اما هنوز دلش فرهاد را میخواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد.
مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعتها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمیآمد.
مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است.
خودش هم توی این سالها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد.
حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش میخواست این دریا پر از ماهیهای بینظیر و صدفهای مرواریددار باشد.
اما مصطفی با کم محلیهاییش کوفتش کرد. مدام میچپید توی اتاقش به بهانهی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمیآمد.
مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش میرسید.
خاله گفته بود؛ دفاع شخصی میرود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کردهاند.
شیرین نمیدانست مصطفی در چه برزخی دستوپا میزند. نمیدانست باید چهکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان میآیید که میبینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!
شیرین این حرف را خوب میفهمید؛ اما نمیخواست قبول کند. میترسید اما کنار نمیگذاشت.
بارها به خودش میگفت دیگر نه به مصطفی فکر میکنم، نه به عکس و فیلمهایش نگاه میکنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام میداد. نمیخواست بتواند و نمیدانست دارد چه میکند با آینده و حال و دلش!
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_یازدهم
.
.
🏝
.
.
دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش:
- برای دستت کاری کردی؟
نگاهش که را از چشمان جوان سر داد تا روی دستش که بیحرکت روی پایش گذاشته بود. درد مثل سیخی در رگهایش میدوید. سعی میکرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد.
در سکوت کمی به دستش و خونمردگیها نگاه کرد. جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد:
- پمادی چیزی؟
از خیالاتش بیرون آمده بود و درد را بیشتر حس میکرد انگار. لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد:
- نرسیدم! مهم نیست!
همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند:
- به جایی خورده؟
به جایی خورده بود؟ حتی ذهنش هم نمیخواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را!
-کوبیدم به دیوار!
ابروهای بالا رفته جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد. نه میخواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود.
جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند:
- دانشجوی تهرانی؟
- اوهوم!
هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران.
اما حالا دلش میخواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده.
چه میشود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش میکند تا به جایی برسد؛
اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه میکند و آرزو میکند کاش به دوران کودکی برگردد.
کودکی و تمام آرامشهایی که خلاصه میشد در بازیها و در قهرها!
خصوصا کودکی خودش که با محمدحسین به نوجوانی رسیده بود!
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سیزدهم
.
.
🏝
.
.
جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین.
از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بیاعصاب بود و خاله بیخیال. کلا خالهاش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست.
شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمیکرد.
همیشه صدای خنده و خوشحالیاش زودتر از خودش میرسید. کوچک که بود فکر میکرد خوش به حال شاهرخ و شیرین.
دوباره صدای پیام آمد. دلش میخواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود.
خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاههای کنجکاوش.
اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش.
فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا میخواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش میدهد. گفت:
- این موبایلا هم بد کوفتیهها!
مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت:
- اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند!
صدای خندهی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد.
- چلغوز که قوت داره!
- آدماش مزخرفند.
ماشین روبرویی چراغهای چشمکزنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد.
محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود.
چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشینها را رد میکرد تا ترافیک نباشد.
ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود.
همین را میبینند...
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهاردهم
.
.
🏝
.
.
مصطفی گفت:
- اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟
محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیقتر صحنه را ببیند و گفت:
- آره. بنده خدا جوونم بود. میبینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟
برگشت به عقب و دقیقتر نگاه کرد. چیزی ندید.
- کسی که پیدا نیست ولی داغون شدهها!
محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- به اندازۀ تو داغونه!
ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه میکرد. دست دراز کرد و بیهدف در داشبورد را باز و بسته کرد.
سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیهای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود.
محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد.
- کسی به پروپات پیچیده؟
مولکولهای هوا با هم یکهو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای اینکه تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحتتر نفس بکشد، کمی از هوای ریههایش را در فضا خالی کند.
محمدحسین کوتاه نیامد:
- با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟
مولکولها هجوم آوردند و حس کرد که فضای ریههایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس میکرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت.
شبش را اما خیلی میخواست. روز انگار تشنهاش میکرد وقتی میدید که به چه وسعتی خاکها به خشکی افتادهاند، انگار خودش هم میشد تکهای از کویر و ترک برمیداشت. اما شبش...
- مصطفی با تواَم!
از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمهای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین میترسید که قضاوت شود. پیش مهدوی میترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همهچیز را فهمیده. این را هم بفهمد:
- شیرین توهّم زده!
حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد.
اما حالا متوجه میشد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شانزدهم
┄┄┅┅┅❅بخش چهار❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
لیوان آب که مقابلش قرار گرفت دوباره از خاطرات گذشته بیرونش کشید. سرش را از شیشه جدا کرد و به کف دستان جوان خیره ماند:
- مسکّن. با این آب بخور، رنگت پریده!
دست دردناکش را به سختی بالا آورد برای گرفتن لیوان! اما برای قرص کمی تردید داشت. نمیخواست درد دستش آرام شود، میترسید با رفتن درد فشاری که بر ذهن و روحش وارد شده بود از پا بیندازدش.
-بخور برسیم یه جایی دستت رو نشون بدیم.
به سختی لیوان را گرفت و با اصرار او قرص را در دهانش گذاشت.
فکر نمیکرد در این سن و سال باز هم بغض راه گلویش را ببندد و درماندهاش کند. از صبح انگار این اتفاق و برنامه نوشته شده بود و الّا که داشت پروژهاش را انجام میداد و برای عصر هم با استاد قرار داشت!
حالا خورشید دارد غروب میکند و بی اطلاع همه نشسته است اینجا و کیلومترها از تهرانی فاصله گرفته که یک روز فکر میکرد تمام پیشرفتها در آنجاست! این بار دوم بود که از تهران فرار میکرد، آن بار مقصدش و همراهش مشخص بود؛ با محمدحسین رفته بود یزد. چهقدر خوش گذشته بود...
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفدهم
.
.
🏝
.
.
با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب پرید و غلت زد. به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود. تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش میکنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید.
وقتی محمدحسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند! محسن یک استکان داد دستش. ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش.
- محمدحسین، بچه کنکوری رو آوردی اینجا؟
- بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه.
ترجیح میداد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد. محسن از یک سال پیش با محمدحسین اخت شده بود.
پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار میگذاشت و حرف میزد.
قانون خانه محمدحسین دو چیز بود:
یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن. و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود.
محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار میکشید، اما الآن میگذاشت گوشۀ لبش و روشن نمیکرد. دلیلش را هم گفته بود:
- خاطرخواه محمدحسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم.
فحش را هم تا بالای پلهها مراعات میکرد. چون جریمهاش مهمان کردن همه بچههایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پلهها میداد و فرار میکرد. اینطور وقتها محمدحسین میخندید. همین...
با پیشنهاد محمدحسین از خانه بیرون زدند. گشتوگذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچههای باریکِ کاهگلی و خانههای درندشت و حیاط وسطش. با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو میکردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خندههایی که در سکوت کاهگلی خانه انعکاس بیشتری پیدا میکرد.
روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمدحسین گفت:
- نه خداییش اینا زندگی میکردن یا ما؟
محمدحسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت:
- باور کن... آدم اینجا دلش میخواد چندتا چندتا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوهها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره. دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچههای رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچهها بره و به من برسه... آخ آخ چی میشه!...
خیال مصطفی همراه میشود با حرفهای محمدحسین؛ اتاق پنج دری روبهرو با شیشههای لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز میشود و یکی از بچههای محمدحسین سرک میکشد. محمدحسین داد میزند:
- برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره.
پسرک چموش سرش را داخل میبرد و پنجره را چفت میکند. سیب و گلابیها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدانهایی که دورتادور حوض چیده شدهاند، آرام آرام غلط میخورند. دوتا از دخترهای محمدحسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض مینشینند و دستهای کوچکشان را داخل آب میکنند. یکی یکی سیبهای قرمز و گلابیها را میگیرند و داخل سبد میاندازند. گاهی هم شیطنت میکنند و به هم آب میپاشند. یکی از پسرهایش آبپاش به دست گلها را آبیاری میکند و عطرشان فضا را پر میکند. از گوشۀ حیاط دری باز میشود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را میکشد و با خودش داخل حیاط میآورد. اسب سفید، قد افراشته راه میرود و گاهی سرش را تکان میدهد. روی زینش قالیچۀ سنتی انداختهاند. صدای زنی بلند میشود: چرا این زبان بسته را آوردی اینجا؟
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هجدهم
.
.
🏝
.
.
نگاهم میچرخد به اتاق اختصاصی که زن محمدحسین از پنجرهاش سر بیرون آورده است. روسری آبی حاشیهدار سر کرده است. ابروهای نازک پیوستهاش با تعجب بالا رفته است. محمدحسین همینطور که به تخت تکیه داده است رو میکند به او و میگوید:
- خانوم من گفتم بیاورد اینجا. الآن هم میبرمش. شما یک چایی بدهی و یک میوه کنارم بخوری رفتهام. باید بروم سر کار قنات و به پروژه سر بزنم.
زنش که میآید دامن چیندار و پرگلش، رنگ حیاط را عوض میکند. نوزادی به بغل دارد و سینی استکان کمر باریک چای دستش. میخواهم دل و قلوه دادن محمدحسین و زنش را تصور کنم که دستی محکم میخورد روی شانهام و تمام تصوراتم میپرد. کاسه آش دست محسن مقابلم دراز شده است.
-آش خریدی؟
-پ ن پ پفک سنتی. خوبی؟
اصلاً دلم نمیخواهد محمدحسین و زندگی خودم و خودش را در آپارتمان و مقابل تلویزیون و روی مبل و با یک دختر امروزی تصور کنم که ابروهای هفتی هشتی دارد و صورت تبله شده از آرایش که داریم پیتزا میخوریم. بس که آش محلیاش مزه میدهد، کاسۀ خالی را میگذارم وسط و میگویم:
- وقتی ناهار بهت چای و قطاب بدن چقدر این مزه میده.
محسن خندید:
- مگه ساعت چنده؟ چهار دیگه. اینم ناهار و شام با هم.
پا روی آجرهای کف کوچههای قدیمی گذاشتن و آهسته آهسته قدم زدن، آرامشبخش است اگر محسن بگذارد؛ هوس نوشابه کرده است و دارد مسخرهبازی میکند که 100 سال پیش به جای نوشابه چه میخوردند. هرکس نظری میدهد:
- شربت دستساز خانگی دیگه!
-آلبالو. فقط شربت آلبالو!
-رنگش به مشکی میخوره. مزش نه.
-سکنجبین هم بودهها!
- چی؟
- شربته دیگه. چه میدونم نعنا و عسل و دیگه چی مصطفی؟
- من بهم یه چیز خنک بدند فرقی نداره. وقتی گرمم میشه به فرمول نوشیدنی فکر نمیکنم، به خنکیاش فکر میکنم. نصف لیوان یخ بقیهاش هرچی!
- لامصب این نوشابه هیچیام ندارهها.
قند خالیه و گاز اما معتادش شدم.
محمدحسین شانۀ محسن را فشار میدهد و میگوید:
- تو معتاد چی نیستی؟ سیگار میکشی لامصب معتاد میشی. فحش میدی لامصب معتاد میشی. موتور سوار میشی لامصب معتاد میشی. مثل دخترا که هر شب عاشقن!
صدای خندۀ جمع در کوچههای خلوت یزد جلوۀ زیبایی پیدا نمیکند، چون همزمان در دو خانه باز میشود. همه ناخودآگاه مؤدب میشوند و محسن خیلی باکلاس شروع به حرف زدن میکند:
- چند وقته رفتم تو نخ فرمول کوکاکولا. این شوهر خالۀ ما تو کارخونۀ زمزمه. بهش میگم یه چیزی تو کوکا هست که تو زمزم نیست. اونو پیدا کنید. میگه فرمولش رو که ندادند، پنجاه ساله مواد اولیهاش هنوز از آمریکا میاد. لامصبا موادمخدر توش میریزن!
محسن مغازه پیدا کرد و چپیدند داخلش! بالاخره نوشابه دارد. محمدحسین گفت:
- هیچی نداره؛ تو فرمولش عناصر به وجود آورنده سرطان هست که لو نمیدن خودت میگیری و با زجر میمیری. تو پول من و تو هم یه وجدانی هست که با اینکه میدونیم پولش میرسه دست صهیونیستهای عوضی، میخریم تا اونا باهاش حال کنند وقتی مسلمون میکشند.
محسن بیاختیار قوطی نوشابهاش را بالا آورد تا مارکش را ببیند.
- بیوجدان نیستم. پولمم حروم نیست. زمزم خودمونه.
امین شیشۀ خالی را مقابلش گرفت و گفت:
- مصطفی نوشابه با آش چی میشه؟
محمدحسین خندان میگوید:
- میشه محسن!
- خیلی...
و درجا رو کرد به محمدحسین و گفت:
- تو خونت فحش جریمه داره اولاً. دوماً حقش بود.
فرار میکند و سرخوشانه میخندد.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نوزدهم
.
.
🏝
.
.
فرار میکند و سرخوشانه میخندد. قانون جدول محمدحسینی: یکیاش فحش ندادن است که در صورتی که عنصر فحش با دهان بچهها داخل خانه ترکیب شود، مادهای به نام بستنی تولید میشود که همه مهمان صاحب ترکیب نجس نشوند. این در جدول مندلیف بوده و خبر نداشت.
در کوچۀ آشتی محسن از روبهرو آمد. محمدحسین با خندۀ محسن قهقههاش بلند شد. دستش را باز کرده از سر کوچه تا محمدحسین را در آغوش بگیرد. چنان محمدحسین را میبوسید که محمدحسین مشت کوبید پشت کمرش.
کسی که نبود، خلوت بود. ایستادند همان وسط کوچۀ آشتی و تکیه دادند به دیوارش. امین که با نامزدش به اختلاف خورده بود با تأسف سر تکان داد و گفت:
- میگم محمدحسین تو خونههای امروزی باید یه قسمت از آپارتمان رو بکنند کوچۀ آشتی کنون.
محسن با شیطنت گفت:
- باشه تو به من سور بده، من خوم برات یه همچی چیزی تو نقشه خونت میارم.
- آره. من همینجوری مدیونتم. دیگه تا عمر داری دعاگوتم میشم. فکرکن.
محسن وسط گفتگو دست گذاشت روی شانۀ امین:
- لازم نکرده. خودت برا خودت فکر کن حالشم ببر.
- تو برو بندۀ خدا رو بیار، همینجا حرفاتونو بزنید. ما راه فرارو میبندیم!
از سر تا ته کوچه 20 متر طول و یک قدم بلند عرضش است! یک نفر میتواند عادی قدم بزند و ناچار هرکس از روبهرو میآید مقابلت قرار میگیرد و تو خواه ناخواه هم کلامش میشوی و رخ به رخش. محسن آرام میگوید:
- هرچند برای خانوادۀ ما که خاله و عمه و عمو با هم درگیری دارند و پدر و مادرم عاطفه تعطیلند، این کوچه موچهها درمانش نیست. باید خودشون رو عوض کنند.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸