eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
568 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
آقــاسَـجّــادٌ
📚 ... و بالاخره کوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام، و چه بار سنگینی از رنج با خود می آورد! باری به سنگینی همه رنج هایی که علی(ع) ازکوفیان کشید... بگذار رنج های زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیفزاییم؛ باری به سنگینی همه رنجی که دراین آیه مبارکه نهفته است: لقد خلقنا الانسان فی کبد. آه چه رنج! در کتاب "پس از پنجاه سال" درباره کوفه و کوفیان آمده است: چون معاویه از ابن کوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند، وی درباره مردم کوفه گفت: "آنان با هم در کاری متفق می شوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون می کشند." از سال سی و ششم هجری تاسال هفتاد و پنجم که عبدالملك بن مروان، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سینه صاحبان آن خفه کرد، سالهای اندکی را می توان دید که کوفه از آشوب و درگیری و دسته بندی برکنار بوده است. به خاطر همین تلون مزاج وتغییر حال آنی است که معاویه به یزید سفارش کرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر، زیرا برداشتن یك حاکم، آسان تر از روبه رو شدن با صدهزار شمشیر است و گویا پایان کار این مردم را به روشنی تمام می دید که وقتی درباره حسین(ع) به او وصیت می کرد، گفت: "امیدوارم آنان که پدر تو را کشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو بازدارند." می توان گفت: بیشتر مردم کوفه که علی را در جنگ بصره یاری کردند، سپس در نبرد صفین در کنار او ایستادند برای آن بود که می خواستند مرکز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت... همین که معاویه مُرد، کوفه دانست که فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است. بدون شك در این هنگام گروهی نه چندان اندك از مسلمانان پاکدل در این شهر زندگی می کردند که از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج می بردند و می خواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید، اما اکثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شكستهای گذشته و از جمله شكست در نبرد صفین، و کینه کشی یمانی از مضری... در همین روزها که دمشق نگران بیعت نكردگان حجاز بود، در کوفه حوادثی می گذشت که از طوفانی سهمگین خبر می داد. شیعیان علی که در مدت بیست سال حكومت معاویه صدها تن کشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان در زندان بسر می برد، همین که ازمرگ معاویه آگاه شدند، نفسی براحتی کشیدند. ماجراجویانی هم که ناجوانمردانه علی(ع) را کشتند و گرد پسرش را خالی کردند تا دست معاویه در آنچه می خواهد باز باشد ـ و به حكم من اعان ظالما سلطه الله علیه همین که معاویه به حكومت رسید و خود را از آنان بی نیاز دید به آنها اعتنای درستی نكرد؛ از فرصت استفاده کردند و در پی انتقام برآمدند، تا کینه ای که از پدر در دل دارند، ازپسر بگیرند. دسته بندیها شروع شد. شیعیان علی در خانه سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند، سخنرانی ها آغاز شد. میزبان که سرد و گرم روزگار را چشیده و بارها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت: "مردم! اگر مرد کار نیستید و ... 📗 🖊 📄 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚 ۲۴ وحدت تجزیه شده از درون را که فقط در ظاهر کلّیّتی داشت، هر چه زودتر از هم بدرد و ما را نیز هم‌چون بومیان افریقا، نخست بَدل به مادّه‌ی خام کند و پس از آن، به آزمایشگاه‌مان ببرد. این جوری بود که در فهرست همه‌ی دایرة المعارف‌هایی که غربی نوشتند، مهم‌ترینش «دایرة المعارف اسلامی» است. ما خودمان هنوز در خوابیم؛ ولی غربی مرا در این دایرة المعارف پای آزمایشگاه برده است. آخر هند نیز جایی در حدود افریقا بود. با آن «تبلبل اَلسُن» و پراکندگی نژادها و مذهب‌ها. امریکای جنوبی هم که یکسره از دم شمشیر اسپانیایی‌ها مسیحی شد. و اقیانوسیه هم که خود مجمع الجزایری بود، یعنی بهترین حوزه‌ی ایجاد اختلاف‌ها. این بود که فقط ما بودیم که در صورت و نیز در حقیقت کلّیّت اسلامی، تنها سد بودیم در مقابل گسترش(استعمار = مسیحیّت) تمدّن اروپایی؛ یعنی در مقابل بازاریابی صنایع غرب. توپ عثمانی که در قرنِ ۱۹ میلادی پشت دروازه‌ی وین متوقّف شد، پایان واقعه‌ای بود که در ۷۳۲ میلادی در اسپانیا(آندلس) شروع شده بود.[۶] این دوازده قرن کشمکش و رقابت شرق را با غرب چه بدانیم اگر کشمکش اسلام و مسیحیّت ندانیم؟ به هر صورت اکنون، در این دوران که ما به سر می‌بریم، منِ آسیایی بازمانده‌ی آن کلّیّت اسلامی درست به اندازه‌ی آن افریقایی یا استرالیایی... ۲۵ بازمانده‌ی بدویّت و توحّش، هر دو یکسان و به یک اندازه، درست همان قدر قابل قبول برای ملل متمدّن(!) غرب و سازندگان ماشینیم که به موزه‌نشینی قناعت کنیم. به این‌که فقط چیزی باشیم و شیئی قابل مطالعه در موزه‌ای یا در آزمایشگاهی و نه بیش از این. مبادا در این مادّه‌ی خام، دست ببری! اکنون دیگر بحث از این نیست که نفت خوزستان را خام می‌خواهند یا مال «قَطَر» را. یا الماس «کاتانگا» را نتراشیده. یا سنگ «کرومیت» کرمان را نپالوده؛ بلکه بحث در این است که منِ آسیایی و افریقایی، باید حتّی ادبم را، و فرهنگم را، و موسیقی‌ام را، و مذهبم را، و همه چیز دیگرم را درست هم‌چو عتیقه‌ی از زیر خاک در آمده‌ای، دست نخورده حفظ کنم، تا حضرات بیایند و بکاوند و ببرند و پشت موزه‌ها بگذارند که: –بله، این هم یک بدویّت دیگر![۷] پس از این مقدّمات، اجازه بدهید که اکنون به عنوان یک شرقی پای در سنّت و شایق به پَرشی دویست – سیصد ساله و مجبور به جبران این همه... 📗 🖊 📄 @shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول می‌کشید و شاهرخ متوجه می‌شد، سروصدایشان بلند می‌شد، هرچند که بحث‌هایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آن‌قدر محق می‌دانست که همیشه و همه‌جا نظر بدهد. اصلاً او هم آدم به حسابش نمی‌آورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت می‌کرد که« تو... نه». حرف مفت می‌زد. نمی‌شود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکه‌ای حال می‌کند و می‌چرد. آخرش هم کار خودش را می‌کرد. شاید گاهی با کمی تاخیر... روز که تمام می‌شد، سیاهی شب که حاکم می‌شد، از دوستانش که جدا می‌شد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز می‌شد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکس‌ها و فیلم‌های مصطفی. کاش می‌شد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچه‌ها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یک‌بار چشم در چشم با مصطفی هم‌کلام شود. هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمی‌دانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصله‌شان هم زیاد بود. اما مصطفی هم‌بازی کودکی‌اش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلام‌هایش را می‌دانست. این یک‌ساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیک‌تر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر. اوایل درصفحات مجازی حرف‌هایش را می‌خواند و جواب سؤال‌های درسی‌اش را هم می‌داد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز می‌شد که صفحه‌اش را باز هم نمی‌کرد. دیوانه‌اش می‌کرد تا دو کلمه جواب بدهد. فرناز طعنه زده بود: - برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمی‌ذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو می‌کشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت. ستاره هم گفته بود: - دروغ می‌گه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحه‌ام! @shahid_sajad_zebarjady🌱🌸