📚
#فتح_خون
#قسمت_هشتم
نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.« اما وای از آن مؤاخذه ای که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است: اخذ عزیز مقتدر.
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طال نهند و به روسپیان هدیه کنند ... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!
#فصل_دوم: #کوفه
#راوی
ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافته ام. وا اسفا! باطن قبله را رهاکرده اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخید؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته، می دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجراالسود را می دیدی که با او بیعت می کند. مگر نه اینكه انسان کامل، غایت تكامل عالم است؟... ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا کجا می توان درمحاق غفلت و کوری فرو شد که خورشید را نشناخت؟
معاویه مرده است و یزید بر خالفت خویش از مردم بیعت می گیرد. آیا می توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ یزید که قبله نمی شناسد، یزید که نماز نمی گزارد. چه رفته است شما را ای امت آخر؟
... مكه، مدینه، بصره ... دمشق. آیا در این دیار خاموشان زنده ای باقی نمانده است که سحر شیطان او را از خویشتن نربوده باشد؟ آیا کسی هست که روح خویش را به شیطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هیچ دستی و عَلَمی ازهیچ جا به یاری حق بلند نمی شود؟ آیا همه دست ها را بریده اند؟ زبان ها را نیز؟ پس چرا هیچ فریادی به دادخواهی برنخاسته است؟
حضرت امام حسین از روز جمعه سوم شعبان که قافله عشق به مكه رسیده است تا هشتم ذی الحجه که مكه را ترك خواهد کرد، چهارماه و چند روز در این شهر توقف داشته است...چهار ماه و چند روز.
نه، واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است که کسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد ... و اب این همه، ازهیچ شهری جز کوفه ندایی برنخاست. ما کوفیان را بی وفامی دانیم، مظهر بی وفایی، و این حق است؛ اما آیا نباید پرسید که از کوفه گذشته، چرا ازمكه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد جز آن هفتادو چند تن که شنیده اید و شنیده ایم؟ اگر نیك بیندیشیم، شاید انصاف این باشد که بگوییم باز هم کوفیان! که در آن سرزمین اموات، جز از کوفه جنبشی برنخاست؛ بازهم کوفیان!
فصل انجماد رسیده و قلبها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن »قتیل العَرَبات« کشته شد تا ما بگرییم و... خورشید عشق را به دیار مرده قلب هایمان دعوت کنیم و برف ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. مدینه، سرزمین انصار مقصد هجرت رسول اکرم، رضا به هجرت فرزند و رسول خدا داد و خاموش ماند. آیا راست است که چون مرکز خالفت از مدینه به کوفه انتقال یافت، مدینه الرسول آسوده از دغدغه خاطر، تن به تن آسایی و عافیت طلبی سپرد؟ و اگر حق جز این است، چرا آنگاه که حسین مدینه را به قصد مكه ترك گفت، واکنشی آنچنان که شایسته است از مردم دیده نشد؟
... مكه نیز خود را به تغافل سپرد و کناره گرفت و منتظر ماند تا کار به پایان رسد.
در بصره نیز جز دو قبیله ازقبایل پنجگانه شهر، امام را پاسخی شایسته نگفتند و آن دو قبیله نیز تا خود را به صحرای کربال برسانند، کار از کار گذشته بود.
اما دمشق، از آغاز، قلمرو معاویه بن ابی سفیان و والیانی از زمره او بود و آنان درطول این سالها با دغل بازی کار را بدانجا کشیده بودند که عداوت مردم شام با علی بن ابی طالب صبغه ای دینی یافته بود.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_هشتم
@shahid_sajad_zebarjady
📚
#غربزدگی
#قسمت_هشتم
نخست در زیِّ زایران اعتاب قدس مسیحی به شرق آمد (بیتاللحم و ناصره و الخ...) و بعد در سلیح نبرد صلیبیان و بعد در کسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ کشتیهای پر از متاع خود و بعد به نام مُبلّغ مسیحیّت و دست آخر به نام مُبلّغ مدنیّت. تمدّن. و این آخری درست نامی بود از آسمان افتاده. آخر «استعمار» هم از ریشهی «عمران» است. و آنکه «عمران» میکند، ناچار با «مدینه» سر و کاری دارد.
جالب این است که از میان همهی سرزمینهایی که زیر چکمهی این حضرات تخت قاپو شدند، افریقا پذیراتر بود و امیدبخشتر؛ و میدانید چرا؟ چون علاوه بر موادّ خامی که داشت و فراوان: طلا، الماس، مس، عاج و خیلی موادّ خام دیگر، بومیانش بر زمینهی هیچ سنّت شهرنشینی، یا دین گسترده قدم نمیزدند. هر قبیلهای برای خودش خدایی داشت؛ و رییسی، و آدابی؛ و زبانی؛ و چه پراکنده! و ناچار چه سلطهپذیر! و مهمتر از همه این که تمام بومیان افریقا لخت میگشتند. در آن گرما که لباس نمیتوان پوشید. و «استنلی» جهانگردِ به نسبت انسان دوست انگلیسی، وقتی با این بشارت اخیر از کنگو به وطن بازگشت، در «منچستر» جشنها گرفتند و دعاها کردند. آخر سالی سه متر پارچه برای نفری یک پیراهن که زنان و مردان کنگو بپوشند و «متمدّن» بشوند و در مراسم کلیسایی شرکت کنند، مساوی میشد با سالی ۳۲۰ میلیون یارد پارچهی کارخانههای منچستر.[۵] و میدانیم که پیش قراول ...
#صفحه_۲۳
استعمار، مُبلّغ مسیحیّت نیز بود. و کنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم یک کلیسا هم میساخت و مردم بومی را به لطایف الحیل به حضور در آن میخواند و حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آنجاها، هر نمایندگی تجارتی که تخته میشود، درِ یک کلیسا هم بسته میشود.
پذیراتر بودن و امیدبخشتر بودن افریقا، برای آن حضرات، به این علّت هم بود که بومیان افریقا، خود موادّ خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی. تا مردمشناسی و جامعهشناسی و نژادشناسی و زبانشناسی و هزاران فلانشناسی دیگر... بر زمینهی تجربههای افریقایی و استرالیایی مدوّن شود. و استادان «کمبریج» و «سوربون» و «لیدن» با همین فلانشناسیها، بر کرسیهای خود مستقر بشوند. و آن ورِ سکّهی شهرنشینیهای خودشان را در بدویّت افریقایی ببینند.
امّا ما شرقیهای خارمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امیدبخش، چرا؟ اگر بخواهم خودمانیتر باشم – یعنی از «خودمانیتر» حرف بزنم، باید بپرسم چرا ما شرقیهای مسلمان پذیرا نبودیم؟ میبینید که جواب، در خود سوال مندرج است. چون در درون کلّیّت اسلامی خود، ظاهراً شییی قابل مطالعهای نبودیم. به همین علّت بود که غرب در برخورد با ما، نه تنها با این کلّیّت اسلامی درافتاد(در مسألهی تشویق خونآلود تشیّع در اوان صفویه، در اختلاف انداختن میان ما و عثمانیها، در تشویق از بهاییگری در اواسط دورهی قاجار، در خرد کردن عثمانیها پس از جنگ اوّل بینالمللی، و دست آخر در مقابلهی با روحانیّت شیعی در بلوای مشروطیّت به بعد...) بلکه کوشید...
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_هشتم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتم
┄┄┅┅┅❅بخش دو❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
درد شیرین را هم کسی نمیفهمید. بیتابیهای این روزها و بیخوابی این شبهایش را نمیتوانست با کسی تقسیم کند. پانزده سالگی یک برزخ وحشتناک بود در چشم دیگران.
کوچکی عقل و بزرگی قد را میفهمیدند و تشویشهای ذهن و دل را نه! آن روزها شیرین، لذتبخشترین لحظاتش را درد میکشید!
هیچکس نمیتوانست این درد را از او بگیرد و نمیتوانست هم درمانش کند. دردی که هم گریهاش میانداخت و هم تپشهای قلبش را ملموس میکرد!
قلبی که ضربانش با خط نگاه او تنظیم میشد و شیرین نگاه خیرهاش را از روی مصطفی بر نمیداشت و وقتی بیتوجهی او را میدید به هر کاری دست میزد تا به چشم بیاید!
بلند میخندید، اظهارنظر میکرد، آرایشها، پوشیدنها...
شیرین کلی با الی و فرناز در مدرسه حرف زده بود برای راهحلهایی که پسر خالۀ غدش را رام کند. نه پانزده سالگی خودش مهم بود و نه هفده سالگی او.
رفت و آمدهای محمدحسین بهانۀ خوبی بود که مادر را راضی کند برای رفت و آمد. ساعتها و هر بار مقابل آینه رنگها را تجربه کرده بود.
با خودش همصحبت شده بود، برای آیندهشان تصمیم گرفته بود. دل به دلش داده بود، برای دلش کوتاه و بلند آمده بود، خیال بافته بود، بافته بود و سر آخر هم شده بود صورت آرایش کردۀ ملیح و تن پوشهای تنگ و کوتاه، لباس آستین سهربع که سفیدی ساعدش را...
برنامۀ خاصی برای زندگیش نداشت؛ با دوستانش قرار میگذاشت، دو سه چهار ساعتی در پارک بودند. یکیدو تا از بچهها با دوستپسرشان میآمدند و میگفتند و میخندیدند.
خیلی سعی کرده بود مقابل پسرها خودش را محکم نگه دارد، بچهها میدانستند که عاشق مصطفی است و بهخاطر مصطفی حاضر نیست با پسری ارتباط عمیق بگیرد.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸