آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_یازدهم
این بهانه ها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما که از سرما و گرما اینچنین می گریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟..."
مگر امام فراموش کرده بود که کوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه کردند؟ از یك سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند که اگر می خواهی، حسن را دست بسته نزد تو می فرستیم! آری، امام کوفیان را می شناخت، اما امام، در ادای آن عهد ازلی. هرگز مأذون نیست که حجت ظاهر را رها کند. چگونه می توان همه آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حكم بر تأویل کرد؟ و از آن گذشته، اگر امام به دعوت کوفیان اعتماد نكند چه کند؟ آیا می توان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ مفهوم صلح با یزید چه می توانست باشد؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حكم شورای حكمیت غصب کرده بود. اما یزید چه؟ با این بدعت تازه که خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل می کرد چه باید کرد؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا، ایمن از شر یزید، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد؟ چاره چیست؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه کرده است که امام حسین(ع) را به خودش وانگذارد. یا باید با یزید بیعت کرد و بر این بدعت تازه در حاکمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بی راهه ای ظلمانی و بی سرانجام کشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد؛ و در این صورت، آیا باید رمه را به گرگی که خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت؟
#راوی
خون حسین و اصحابش کهكشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. کِرم لجن زار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن می پرورد، چیست؟ زمین و آسمان او همان است، و اگر او را از آن لجن زار بیرون کشند، می میرد.
امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند. واقعه عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود...
اگر نبود خون حسین، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... حسین چشمه خورشید است.
شمار نامه ها تا آنجا افزایش یافت که حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت که پاسخ دهد: "سخن شما این بود که ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار می کشید که به سوی شما بیایم، شاید که خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اکنون برادر و عموزاده ام را که سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل می دارم، تا مرا از صدق آنچه در نامه های شماست بی اگاهاند و اگر اینچنین شد، زود است که به جانب شما شتاب کنم. به جان خود سوگند می خورم که امام آن کسی است که در میان مردم بر کتاب خدا حكم کند و مجری عدالت باشد، حق را بپاید و خود را برآنچه مرضی خداست حفظ کند."
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_یازدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_یازدهم
#صفحه_۲۸
این «ما»ی چند طرفه، در این همه دورانها، پیش از آن که به مشرق اقصی(چین و ماچین و هند) نظر بدوزد که چینی را و چاپ را و کرسی را و عرفان را و نقّاشی را و ریاضت(جوکی گری) را و مراقبه(آداب Zen) را و زعفران و ادویه را و سمنو را و الخ... از آنجاها داشته، بیش از اینها به غرب نظر داشته است. به کنارههای مدیترانه، به یونان. به درّهی نیل. به لیدیا(مرکز ترکیهی فعلی). به مغرب اقصی و به دریای عنبرخیر شمال. ما ساکنان فلات ایران نیز جزوی از این کلّ بودهایم که شمردم. و چرا چنین بودهایم؟ به حذس و تخمین جوابی بیابیم. متوجّه هستید که دایره را تنگتر کردم و حالا سخن از ما ایرانیان است.
شاید فرار از هند مادر بوده است، نخستین توجّه ما به غرب، فرار از مرکز؟ نمیدانم. این را نژادشناسی و یا آریایی بازی و زبانشناسی «هند و اروپایی» باید روشن کنند. من حدس میزنم.
به هر صورت در اینکه همین مادر چه آغوش گرمی در روزهای مبادا برایمان آماده داشته، حرفی نیست. همین هند، یکبار به الباقی زردشتیان پناه داد که کلّه خری کردند و حتّی به «جزیهی» اسلامی تن در ندادند و بُنه کن گریختند و به هند پناه بردند و ما امروز پارسیان هند را از اخلاف آنان داریم که در سالهای استعمار هند بدجوری اعانت به ظلم انگلیسها کردند و اکنون نیز آریستوکراسی صنعتی هند را همچنان در قبضه دارند. بار دیگر در حملهی مغول. و بار آخر از دم شمشیر به تعصّب کشیدهی صفویان صوفینما و در این دو بار آخر، چه خزاین فکری که با این گریز در امان ماند و چه سرمایههای ...
#صفحه_۲۹
اندیشه که از آسیب دهر محفوظ شد. و این آغوش گرم مادرانه، گرچه همیشه پناهگاهی بود برای ما کودکان آواره؛ امّا هیچ کودکی در نازپروردگی آغوش مادر، به جایی نرسیده است. اسلام هم در مکّه به جایی نرسید و به این علّت مهاجرت مدینه پیش آمد و بعد در بغداد و در دمشق و قاهره، یا در «اشبیلیه» و «قرطبه» بود که اساس شوکتی را ریخت در خور یک امپراتور و مسیحیّت که از «جلیل» و «ناصره» ندا داد، یک راست در قلب دنیای بتپرست روم علم افراشت. مانویّت که از تیسفون برخاست، در تورفان به خاک نهفته شد. و بودا که از هند رویید، سر از دیار آفتاب تابان به در آورد. به این طریق ما نیز از هند که گریختیم(اگر چنین باشد) یا به آن پشت که کردیم، متوّجه غرب شدیم و با این مادر احتمالی، گرچه داد و ستدی هم داشتهایم به «مهر» در صورت رفت و آمد بزرگمهر یا پرسهی عرفا و به زیارت سر ندیب، و برخوردی نیز به قهر، در صورت غزوات محمود ملعون غزنوی و یورش نادر پوستینپوش؛ امّا در این داد و ستدها با هند، ما هرگز قصد قربت نداشتهایم، هرگز صلهی رحم نکردهایم و من یک علّت احتمالی آنچه را که غربزدگی مینامم در همین گریز از گرما هم هست.
شاید نیز به این علّت همیشه به غرب نظر داشتهایم که فشار بیابانگردهای شمال شرقی ما را به این سمت میرانده است. همچنان که آریاها که آمدند، دیوان شاهنامهای را از مازندران راندند تا کنارههای خلیج. از تورانیان شاهنامه و «هپتالیان» بگیر و بیا... هر به چند ده سالی، یکبار ایلی(چه ترک، چه فارس) خانه بر زین کرده به جست و جوی مرتعی به این سو تاخت تا جبران خشکسالی نا به هنگام؛ امّا مزمن بیابانهای دور غور را ...
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_یازدهم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_یازدهم
.
.
🏝
.
.
دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش:
- برای دستت کاری کردی؟
نگاهش که را از چشمان جوان سر داد تا روی دستش که بیحرکت روی پایش گذاشته بود. درد مثل سیخی در رگهایش میدوید. سعی میکرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد.
در سکوت کمی به دستش و خونمردگیها نگاه کرد. جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد:
- پمادی چیزی؟
از خیالاتش بیرون آمده بود و درد را بیشتر حس میکرد انگار. لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد:
- نرسیدم! مهم نیست!
همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند:
- به جایی خورده؟
به جایی خورده بود؟ حتی ذهنش هم نمیخواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را!
-کوبیدم به دیوار!
ابروهای بالا رفته جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد. نه میخواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود.
جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند:
- دانشجوی تهرانی؟
- اوهوم!
هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران.
اما حالا دلش میخواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده.
چه میشود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش میکند تا به جایی برسد؛
اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه میکند و آرزو میکند کاش به دوران کودکی برگردد.
کودکی و تمام آرامشهایی که خلاصه میشد در بازیها و در قهرها!
خصوصا کودکی خودش که با محمدحسین به نوجوانی رسیده بود!
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸