آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_چهاردهم
مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید، دانست که چه روی داده است و خود شمشیر کشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید کوفیان را که از فراز بام ها، با سنگ و رسته هایی آتش زده از نی بر او حمله ور شده اند، با خود گفت: "آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل بر پا شده است؟ اگراینچنین است، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی که از او گریزگاهی نیست..."
مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افكندند. هانی بن عروه را نیز... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالی که می گفت: "الی الله المنقلب و المعاد اللهم الی رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوی خداست .. معبودا، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال می گشایم."
بعد از آن، به فرمان ابن زیاد،"عبدالاعلی کلبی" و "عارۀ بن صلخت ازدی" را نیز که از یاوران مسلم در قیام کوفه و از شجاعان شهر بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در کوچه و بازار بر زمین کشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار کشیدند...
قیام مسلم در کوفه در روز هشتم ذی الحجه بود، که آن را "یوم الترویه" گویند، و شهادتش در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذی الحجه... امام اکنون در راه کوفه است و دوتن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد)نیز با او همراهند. آه! نزدیك بود که فراموش کنم؛ اگر روایت "اعثم کوفی" درست باشد، اکنون دختر سیزده ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین(ع) است.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_چهاردهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_چهاردهم
#صفحه_۳۴
بود که از صحراهای جنوب غربی آمد؛ امّا آنچه در بارهی اسکندر است – با همهی فترت کوتاه یا بلند ایرانیّت در دورهی بازماندگان او و نخستین تظاهر غربزدگی تاریخ مدوّن ما، یعنی «فیل هلن» بودن پارتها – این برخورد با اسکندر و سربازانش برخورد با خانه به دوشان زین نشین نبود؛ برخوردی بود با ماجراجویان و سربازان مزدور داوطلب (Mercenaire) شهرهای کنارهی مدیترانه که از داستان «آنابازیس» گزه نوفون تشجیع شده بودند و در پی ثروت اسرارآمیز شاهنشاهان ایرانی با انبانهای گشاده و دهانهای آب افتاده به زین نشسته بودند و به طمع دسترسی به گنجهای هگمتانه و شوش و استخر به اینسو آمده بودند. این نخستین استعمارطلبان تاریخ پس از فنیقیها! میدانیم که اینها همه عقدهی شهرسازی دارند و اگر هم «صور» یا استخر را میکوبند، از مصبّ نیل تا مصبّ سند، تخم چندین اسکندریه را بر جای اردوگاههای موقّتی خویش پاشیدهاند که دوتای آنها تا به امروز هم سر و قامت و دامن گسترده، ناظر بر آمد و شد اقوام نوکیسهاند بر عرصهی آبی مدیترانه.
در برخورد با این سربازان مزدور اگر تاراجی هم در میان بوده است نخست به دست ما بوده است.[۳] ما که هر چه سیلی از بیابانگردهای شمال شرقی میخوردیم؛ در غرب، به بندرنشینان کنار مدیترانه میزدیم. آتن همینجوری سوخت که حریق استخر پاسخش باشد.
#صفحه_۳۵
و امّا اسلام که وقتی به آبادیهای میان دجله و فرات رسید، اسلام شد و پیش از آن، بدویّت و جاهلیّت اعراب بود، هرگز به خونریزی برنخاسته بود. درست است که از شمشیر اسلام فراوان سخنها شنیدهایم؛ ولی آیا گمان نمیکنید که این شمشیر، اگر هم کاری بود، بیشتر در غرب بود؟ و در مقابل عالم مسیحیّت؟ به هر صورت من گمان میکنم که این شهرت، بیشتر به علّت مقابلهای بود که جهاد اسلامی با شهیدنمایی مسیحیّت صدر اوّل میکرد وگرنه همین مسیحیّت به محض اینکه مستقر شد، میدانیم که چهها نکرد! در دورهی «انگیزیسیون» در اسپانیا یا در واقعهی تخت قاپو کردن امریکای جنوبی و مرکزی یا در تسخیر افریقا یا در آسیای جنوب شرقی، با ویران کردن تمدّن «خمرز».[۴] به هر جهت سلام اسلامی، صلحجویانهترین شعاری است که دینی در عالم داشته. گذشته از این، اسلام پیش از آنکه به مقابلهی ما بیاید این ما بودیم که دعوتش کردیم. بگذریم که رستم فرّخزادی بود که از فروسیت ساسانی و سنّت متحجّر زدرشتی دفاعی مذبوح کرد؛ امّا اهل مداین تیسفون نان و خرما به دست در کوچهها به پیشواز اعرابی ایستاده بودند که به غارت
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_چهاردهم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهاردهم
.
.
🏝
.
.
مصطفی گفت:
- اوه اوه این همون ماشینی نبود که چراغ زد تا راه باز کنی؟
محمدحسین همانطور که حواسش به ماشین جلویی بود سرعتش را کم کرد تا دقیقتر صحنه را ببیند و گفت:
- آره. بنده خدا جوونم بود. میبینیش؟ هست کنار جاده یا نه؟
برگشت به عقب و دقیقتر نگاه کرد. چیزی ندید.
- کسی که پیدا نیست ولی داغون شدهها!
محمدحسین از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- به اندازۀ تو داغونه!
ذهن مصطفی یک لحظه صبر کرد تا بسنجد حال و احوالش را! جواب ندادنش داشت محمدحسین را کلافه میکرد. دست دراز کرد و بیهدف در داشبورد را باز و بسته کرد.
سرک کشید عقب و از توی سبد تغذیهای که مادر داده بود فلاکس چای را بیرون آورد. دوتا لیوان چای و شکلات تلخ برای پرت کردن حواسش از شیرین، خوب بود.
محمدحسین لیوان خالی را که تحویل داد یک سؤال هم همراهش کرد.
- کسی به پروپات پیچیده؟
مولکولهای هوا با هم یکهو فضا را خالی کردند و مصطفی مجبور شد برای اینکه تناسب درون و بیرونش را برقرار کند و راحتتر نفس بکشد، کمی از هوای ریههایش را در فضا خالی کند.
محمدحسین کوتاه نیامد:
- با آقای مهدوی در میون گذاشتی؟
مولکولها هجوم آوردند و حس کرد که فضای ریههایش کم شده است. نفس عمیقی کشید و سر چرخاند سمت پنجره؛ بیابان سراب را با هجوم نور خورشید منعکس میکرد در چشمانش. روز کویر را دوست نداشت.
شبش را اما خیلی میخواست. روز انگار تشنهاش میکرد وقتی میدید که به چه وسعتی خاکها به خشکی افتادهاند، انگار خودش هم میشد تکهای از کویر و ترک برمیداشت. اما شبش...
- مصطفی با تواَم!
از فکر کردن به کویر کوتاه آمد و به خودش پرداخت؛ عیبی نداشت که چند کلمهای به محمدحسین بگوید. پیش محمدحسین میترسید که قضاوت شود. پیش مهدوی میترسید شخصیتش خرد شود اما محمدحسین تا حالا این همه ریز و درشت همهچیز را فهمیده. این را هم بفهمد:
- شیرین توهّم زده!
حدس محمدحسین هم همین بود اما باورش نبود. شیرین یکی دوسال پیش هم کمی برای محمدحسین غمزه آمده بود اما وقتی چند ماهی از دانشگاه نیامد و دیدارها متوقف شد، آرام شد.
اما حالا متوجه میشد که آرام نشده بود. دل به مصطفی داده بود.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸