آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_هفدهم
امام فرمود: "آری، اما پس از آنكه ازتو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت: ای حسین، روی به راه نِه که خداوند می خواهد تو را در راه خویش کشته بیند." محمد بن حنیفه گفت: "انا لله و انا الیه راجعون..."
#راوی
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو؛و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را درراهی که می رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست.
عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری (س) نیز دو فرزند خویش ـ "عون" و "محمد" ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو، نامه ای که در آن نوشته بود: "شما را به خدا سوگند می دهم که ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود. مگرنه اینكه تو سراج مُنیر راهیافتگانی؟"... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامهای برای حسین بنویسد و او نوشت.
#راوی
عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگرنباشد، خاك اهل خویش را یكسره فرو می بلعد، و اینان برای او امان نامه می فرستند .. و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟
عقل را ببین که چگونه دردام جهل افتاده است! و عشق را ببین که چگونه پاسخ می گوید: "آنكه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می کند هرگز تفرقه افكن نیست و مخالفت خدا و رسول نكرده است. بهترین امان، امان خداست. و آنكس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود. و من از خدا می خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم..."
عبدالله بن جعفر طیار بازگشت، اگرچه زینب کبری (س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمدـ را در قافله عشقباقی گذاشت.
#راوی
یاران! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد، راه تاریخ است و هر بامداد اینبانگ از آسمان می رسد که: الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این بابشیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است که علی الدوام، زمینیان را به سوی آسمان می کشد و... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن، چشمه خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن؛ حسین، حسین، حسین، حسین. نمی تپد، حسین حسین می کند.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_هفدهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_هفدهم
#صفحه_۴۰
سدر را از لبنان بیاوریم و طلا را از لیدیا و ارسطو را در قرون وسطای تاریک فرنگ، ترجمه و تبلیغ کنیم و نظام لژیونرهای رومی را بپسندیم و یا شهرسازیشان را بیاموزیم و هر چه هست در این داد و ستد دو هزار ساله با غرب – با همهی شکستها و بردها و تخریبهایش از دو طرف که خود رمزی از زندگی است – جمعاً برد با هر دو طرف بوده است. هیچ کدام چیزی نباختهایم و اگر نه معاملهی دو دوست را داشتهایم؛ مسلماً مقابلهی دو حریف را داشتهایم و چه بهتر از این. ابریشم را دادهایم و نفت را، هند را معبر بودهایم و زردشت و مهر را، در ترکش اسلام تا آندلس سفر کردهایم. دستار هندی و خراسانی را بر سر پیشوایان اسلام نهاده ایم. فرّهی ایزدی را به «هاله» بدل کردهایم و دور صورت مقدّسان مسیحی و اسلامی نهادهایم و... بسیاری بده بستانهای دیگر. امّا در این دو سه قرن اخیر، روی دیگر سکّه را داشتهایم! بله؛ حسرت و آه و اسف را میگویم.
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس درماندگی بر جایش نشسته و احساس عبودیّت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق(نفت را میبرند چون حقّشان است و چون ما عرضه نداریم. سیاستمان را میگردانند؛ چون خود ما دست بستهایم. آزادی را گرفتهاند؛ چون لیاقتش را نداریم) بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، بر ملاکهای آنان ارزشیابی میکنیم و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان. همان جور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم، اینها به جای خود. چراکه کار علم
#صفحه_۴۱
روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی، رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد؛ امّا جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم. عین ایشان دنیا را خوب و بد می کنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند. جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است. حتّی از اینکه زایدهی اعور ایشان باشیم، به خود میبالیم! بله. اکنون از آن دو حریف قدیم – چنین که میبینید – عاقبت یکی جارو کنندهی میدان، از آب در آمده است و آن دیگری، صاحب معرکه است؛ و چه معرکهای! معرکهی اسافل اعضا و تحمیق و تفاخر تخرخر. تا نفت را بار بزنند! و مگر در این دو سه قرن اخیر جه رخ داده است؟ چهها پیش آمد تا روزگار چنین وارونه شد؟
بازگردیم به تاریخ...
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_هفدهم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفدهم
.
.
🏝
.
.
با سروصدای دوستان محمدحسین از خواب پرید و غلت زد. به دقیقه نکشیده در باز شد و تا به خودش بجنبد روی هوا بود. تمام حواسش را به خودش داد که وقتی با پتو پرتش میکنند هوا، همان وسط پتو فرود بیاید.
وقتی محمدحسین سینی چای را وسط گذاشت دست از سرش برداشتند! محسن یک استکان داد دستش. ظرف باقلوا را هم گذاشت مقابلش.
- محمدحسین، بچه کنکوری رو آوردی اینجا؟
- بچه تو قنداقه. مصطفی اومده فضا عوض کنه.
ترجیح میداد به جای چانه زدن با محسن، باقلوا بخورد. محسن از یک سال پیش با محمدحسین اخت شده بود.
پارسال که دیده بودش با امسال خیلی فرق داشت؛ گوشۀ لبش سیگار میگذاشت و حرف میزد.
قانون خانه محمدحسین دو چیز بود:
یکی سیگار نکشیدن و یکی هم فحش ندادن. و الّا که همیشه، حتی وقتی خودش یزد نبود، این زیرزمین پاتوق بود.
محسن تازه با محمدحسین رفیق شده بود، سیگار میکشید، اما الآن میگذاشت گوشۀ لبش و روشن نمیکرد. دلیلش را هم گفته بود:
- خاطرخواه محمدحسینم… و الّا که سر سیگار با کسی تعارف ندارم.
فحش را هم تا بالای پلهها مراعات میکرد. چون جریمهاش مهمان کردن همه بچههایی بود که در خانه بودند؛ اما بالای پلهها میداد و فرار میکرد. اینطور وقتها محمدحسین میخندید. همین...
با پیشنهاد محمدحسین از خانه بیرون زدند. گشتوگذار در یزد یعنی دیدن کوچه پس کوچههای باریکِ کاهگلی و خانههای درندشت و حیاط وسطش. با حوصله اتاق و زیرزمین و پستوها را زیرورو میکردند و برای هر کدام هم جملات قصار و صدای خندههایی که در سکوت کاهگلی خانه انعکاس بیشتری پیدا میکرد.
روی تخت حیاط خانۀ شازده که ولو شدند محسن به محمدحسین گفت:
- نه خداییش اینا زندگی میکردن یا ما؟
محمدحسین تکیه داد به پشتی سنتی که گوشۀ تخت بود. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند و گفت:
- باور کن... آدم اینجا دلش میخواد چندتا چندتا بچه داشته باشه. یکی از اون اتاق سر بیرون بیاره. دوتا کنار حوض میوهها رو بشورن، یکی اسبش رو از طویله تمیز و زین شده بیاره. دو تا از زیرزمین گوشت قرمه بیارن برای شام. یه زنم داشته باشه با پارچههای رنگی راه بره این وسطه هی قربون صدقۀ بچهها بره و به من برسه... آخ آخ چی میشه!...
خیال مصطفی همراه میشود با حرفهای محمدحسین؛ اتاق پنج دری روبهرو با شیشههای لوزی و پنج ضلعی رنگی و پنجرۀ چوبی باز میشود و یکی از بچههای محمدحسین سرک میکشد. محمدحسین داد میزند:
- برو عقب باباجون میفتی. به خانم هم بگو یه دور چایی بیاره.
پسرک چموش سرش را داخل میبرد و پنجره را چفت میکند. سیب و گلابیها، توی آب تمیز حوض بزرگ وسط حیاط از بین گلدانهایی که دورتادور حوض چیده شدهاند، آرام آرام غلط میخورند. دوتا از دخترهای محمدحسین با زنبیل قرمز رنگ کنار حوض مینشینند و دستهای کوچکشان را داخل آب میکنند. یکی یکی سیبهای قرمز و گلابیها را میگیرند و داخل سبد میاندازند. گاهی هم شیطنت میکنند و به هم آب میپاشند. یکی از پسرهایش آبپاش به دست گلها را آبیاری میکند و عطرشان فضا را پر میکند. از گوشۀ حیاط دری باز میشود و پسر بزرگ محمدحسین، افسار اسب را میکشد و با خودش داخل حیاط میآورد. اسب سفید، قد افراشته راه میرود و گاهی سرش را تکان میدهد. روی زینش قالیچۀ سنتی انداختهاند. صدای زنی بلند میشود: چرا این زبان بسته را آوردی اینجا؟
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸