eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان امشب همگی برای همه حاجت مندان دعا کنیم. 🤲برای همه مریضها که به حق حضرت علی علیه السلام شفای عاجل نصیبشان گردد.🤲 برای همه پدران و مادران آسمانی که ان شاءالله به حق این اعیاد بزرگ همنشین مولا و حضرت فاطمه (س) بشوند. بیایم در حق هم دعا کنیم که خداوند باری تعالی همه را مورد رحمت خود قرار دهد.و بلاها را از همه مسلمانان دور مینماید. آمین یا رب العالمین (یکی از اعضای کانال التماس دعای ویژه داشتند‌ . لطفا برای شفای مریضشان صلوات بفرستید. ممنونم.)
🔆"کاهن معبد جینجا" داستان سفر کوتاه "وحید یامین پور" به ژاپن در گرامیداشت سالگرد بمباران هیروشیما است که با توجه به سابقه ی کاری او، از مرز سیر و سیاحت فراتر رفته و به تحلیل اتفاقاتی که مشاهده می کند می پردازد. 🔆 ژاپن کشوری است که همواره در تمام برهه ها به دلایل ریز و درشتی زیر نورافکن بوده است؛ چه به خاطر فرهنگ و هنر، چه در جنگ و چه در پیشرفت صنعتی و اقتصادی، نام کشور آفتاب تابان، به نحوی خودنمایی می کند. 🔆اما برای شناخت یک سرزمین، چه راهی بهتر از خود سفر کردن یا خواندن سفرنامه ای خوب وجود دارد؟ "کاهن معبد جینجا" سفرنامه ایست که گوشه ای ازواقعیت های این کشور جذاب و شگفت انگیز را به تصویر کشیده و به شکل مفید و مختصر از تجربه ی سفر به آنجا می گوید. 🔆"وحید یامین پور" برای نگارش "کاهن معبد جینجا" نثر صریح و کم حاشیه ای را به کار گرفته است و مطالب کتاب کاملا روان و شفاف بیان شده اند. او در طول سفر بارها به یادداشت برداری پرداخته که این امر سبب شده جزییات قابل توجهی را ثبت کند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆میزبان های ژاپنی پیش از این قطعاً در جلسات خود به این موضوع فکر کرده بودند که گفت و گو با ایرانی ها، اولین پرسش بعد از برشمردن جنایت های آمریکایی ها همین است. 🔆هیباکوشا ادامه می دهد: « ما به سه دلیل از آمریکایی ها کینه نداریم و با آنها دشمنی نمی کنیم: یک اینکه آمریکایی ها بعد از انفجار بمب به ما کمک کردند تا افراد مجروح را مداوا کنیم؛ هر چند که پول کمک هایشان را از ما گرفتند! 🔆دوم اینکه ما ژاپنی ها معتقدیم باید گذشته را به رودخانه ریخت و فراموشش کرد! و سه اینکه ما بودایی هستیم و بودایی ها به تقدیر اعتقاد دارند؛ بنابراین با خودمان گفتیم این تقدیر ما بوده که در چنین روزی به این وسیله کشته بشویم! بنابراین دلیلی ندارد که کینه آمریکایی ها را در دل داشته باشیم. » 🔆مترجم بعد از ترجمه این بخش از حرف های هیباکوشا سکوت می کند و به چشم های ما خیره می شود. این پاسخ‌ برای خود او هم غیر منتظره است. این را از لبخند نچسبی که در انتهای جملاتش اضافه می کند می فهمم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆بندگان خدا از مهد کودک تیم سازی کرده اند و بیست سال زحمت کشیده اند و آنالیز و تحلیل و برنامه های پیچیده کامپیوتری و هزار جور فوت وفن دیگر، بعد خورده اند به پست تیم ملی ایران و باخته اند! 🔆 یحتمل همان شب چند نفر در فدراسیون والیبال شان با دشنه پدربزرگ سامورایی شان هاراگیری کرده‌اند و چند نفر دیگر با سرافکندگی از سِمَت خود استعفا داده اند و نخست وزیر هم دستور داده تا کارگروه ویژه ای برای بررسی علل این شکست راه بیفتد. 🔆که چطور شده نیم قرن تلاش برای ساختن یک تیم ملی ناگهان در مواجهه با یک تیم که پنج سال پیش، کسی حسابش نمی کرد، چند بار پشت هم باخته است! از این طنز تلخ که احتمالا چند سال است یقه مسئولان ورزشی ژاپن را گرفته که بگذریم. 🔆 انصافاً تقسیم کردن هیجان ورزش حرفه‌ای در سنین مختلف جدی گرفتن مسابقات در رده کودکان و نوجوانان یک ایده درخشان فرهنگی و اجتماعی است و یقین دارم در ایران هم بسیار مورد استقبال قرار خواهد گرفت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 پیرمرد مکث می کند و آن گاه تأثر بیشتر ادامه می دهد: « پس از آن حادثه، آنقدر بوی گوشت کباب شده به مشام رسیده بود که تا مدت ها نمی توانستیم گوشت بخوریم! » وسکوت می کند. جلسه هم در سکوت فرو رفته است. مترجم هم پس از انتقال حس و حال هیباکوشا به ما بر می آید. سرش را از روی کاغذ بلند می کند و سالن را دید می زند تا از تأثیر حرف هایش مطمئن شود. 🔆 پرویز پرستویی بی مقدمه روی پا می ایستد و می گوید: « من می خواهم همین جا نکته ای را بگویم. » هم ما و هم ژاپنی ها کمی متعجب به سمت آقای پرستویی بر می گردیم. قطع کردن سخنرانی هیباکوشا ژاپنی ها را کمی متعجب کرده است. مکث پرستویی قبل از شروع به حرف زدن، هنرمندانه است؛ انگار می داند برای شنیدن حرف هایش به سکوت و تمرکز نیاز دارد. 🔆می خواهم چیزی شبیه این رود در ایران برای شما تعریف کنم. وقتی ناو آمریکایی وینسنس، در خلیج فارس اون جنایت رو مرتکب شد و هواپیمای ایرباس ایرانی رو با موشک مورد هدف قرار داد و همه ۲۹۰سرنشین هواپیما جان باختن و به دریا افتادن، مردم بند عباس تا یک سال ماهی نخوردن! اونا می‌گفتن ماهی ها بدن عزیزان ما رو خورده‌ان و ما نمی توانیم اون ها رو بخوریم. به پرستویی خیره می شوم. دیالوگش محشر بود و از آن خیره کننده تر نوع بیان و اجرای آن دیالوگ بود...تا به حال از نزدیک به چشمهایش خیره نشدم بودم.؛ انگار ستاره ای پشت مردمک چشمش چشمک میزد. کلمه 《 جنایت 》 را محکم و با احساس ادا کرد. نمیدانم مترجم چگونه از پس ترجمه این سکانس به ژاپنی بر آمده. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کتاب «راز نگین سرخ» زندگی نامه داستانی سردار شهید مهندس محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان و جانشین لشکر72محمد رسول الله (ص) است که توسط حمید حسام نوشته شده است. 🌺کتاب حاوی خاطرات شهید از زبان خانواده و همرزمانش است. تمام شخصیت های این داستان ساخته ذهن نویسنده است. حوادث این کتاب، گوشه ای از فراز و نشیب های دفاع مقدس از آغازین روز جنگ تا هنگام آزادی خرمشهر است. 🌺 زندگی نامه داستانی « راز نگین سرخ » در شصت وچهار فصل با موضوع داستان های جنگ ایران و عراق به چاپ رسیده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺مادر انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد، به داخل دوید. از ته صندوقچه قدیمی، پارچه ای چروک و تا خورده را باز کرد. نگاهش به انگشتری عقیق که افتاد، لذت خوابی شیرین رگ و ریشه اش را سرشار از محبت امام حسین (ع) کرد. 🌺یادش رفت که محمود دم در منتظر اوست. انگشتر را مشت کرد و چسباند به سینه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شیرینی آن خواب را بار دیگر حس کند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز کرد. 🌺و انگشتری عقیق را کف دستش گذاشت. سرخی اش چشم را می زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسید: « آقا اینو چیکارش کنم؟ » -این رو به کسی بده که خیلی دوسش داری. یه روز میام ازت می گیرمش........ مادر دلش هری ریخت: « اون روز چه وقتی یه؟ » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 شهبازی بدون درنگ دست هایش را بالای سر گره کرد و شروع کرد به پریدن. چند متر دور نشده بود که متوسلیان هم کلاغ پر به دنبال او افتاد. خیلی زود به او رسید. بلند شد و با پا به پهلوی او کوبید: « تند تر! » 🌺همت زیر چشمی نگاهی به پوتین های گلی او که روی کمرش نشسته بود انداخت و با سینه خیز از عباس کریمی گذشت. متوسلیان پایش را از روی شهبازی برداشت، خودش به حالت سینه خیز روی زمین افتاد. 🌺 نیروی های گردان ها وقتی این صحنه را دیدند بدون اینکه از کسی فرمانی صادر شود، همه افتادند روی زمین و سینه خیز خودشان را کشاندند به سمت در ورودی پادگان. متوسلیان همین را می خواست. 🌺همت زودتر از بقیه به باتلاق های انتهای جاده رسید و شروع کرد به غلت زدن. متوسلیان و شهبازی هم به دنبال او غلت زدند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 شهبازی خندید. دو کف دستش را روی چشمانش مالید و نفس عمیقی کشید: « چه بویی......بوی کربلا رو حس می کنی؟ » همدانی دل گرفته گفت: « نه حس نمی کنم، ولی می دونم یه پیوندی با این انگشتر داره. » 🌺-یه بار گفتم.... چیزی از سِرّ این انگشتر نمی دونم‌. فقط مادرم وقتی این رو بهم داد گفت که از کربلا اومده....همین‌. همدانی بدنش را روی عصا انداخت و با دست حلقه انگشتر را بیرون کشید: « فکر می کنم وقتشه که پیش خودت باشه. » 🌺گونه های شهبازی از لبخند گرد شد: « انگشتری رو از کربلا آوردن....اسم تو هم حسینه....پس برازنده خودته. این رو تو همون برخورد اول بهش رسیدم. » همدانی با گوشه آستین عرق پیشانی اش را گرفت قبل از اینکه جواب بدهد شهبازی پیش دستی کرد و کوله پشتی را روی دستش انداخت. گفت: « یا الله....حاج احمد چشم به راهته. » 🌺 همدانی جنبشی گرفت. دستانش روی عصا می لرزید. شهبازی دستانش را دور شانه های او حلقه کرد و بوسه ای برشانه اش زد. چشمان همدانی بر خاک خیره ماند. پلکی زد و دانه های اشک‌ روی گونه هایش دوید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همدانی نزدیک تر کرد. لبخندی آمیخته با اشک صورت او را پر کرد. احساس کرد که نباید به اندازه یک پلک زدن هم از لذت دیدار محمود محروم بماند. نزدیک‌تر شد. 🌺دانه اشک که روی دست همدانی افتاد، یکدفعه قیافه محمود از صفحه عقیق پاک شد و سیمای امام حسین (ع) در هاله ای از نور میان چشم و ذهن مادر نقش بست. امام حسین گفت: « اون امانتی رو که بیست و دوسال پیش بهت دادم دیروز گرفتمش. الان پیش ماست‌.....در جمع شهدا. » 🌺مادر خواست به امام اظهار ارادت کند، اما سیمای امام از خیالش محو‌ شد. نگاه او‌همچنان روی عقیق متوقف مانده بود‌. همدانی که دید مادر مات و متحیر با صورتی نگران به عقیق خیره شده، فهمید که راز سر به مهر انگشتر چیزی است که سال ها در دل مادر پنهان مانده است. انگشتر را با زحمت کشید و به سمت مادر گرفت. 🌺 همدانی گفت: « امانت محمود، بهم گفته بود اسراری داره، ولی هیچ وقت نگفت که این اسرار چیه. » مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد: « محمود خودش امانت بود؛ امانت امام حسین (ع). این انگشتر امانتی محمود بوده پیش شما.‌ حتماً خواسته با این انگشتر همیشه به یادش باشی‌. آره حتماً اینجوریه.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🏴 مانند تو کسی تک و تنها نمی شود. 🏴 زندانی مصیبت و غم ها نمی شود. 🏴 جسمت اسیر ضربه شلاق و ناسزاست. 🏴 این زخم های کینه مداوا نمی شود. 🏴 این رسم میزبانی یک روزه دار نیست. 🏴 افطار او به مشت و لگد وا نمی شود. 🖤 علیه‌السلام فرمودند: 🍀 مَن أرادَ أن یکن أقوَی النّاسِ فَلیتَوکل عَلی الله 🍃هر که می‌خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید. 📖 بحارالانوار، ج. ۷، ص. ۱۴۳.   🖤شهادت امام موسی کاظم (ع) تسلیت باد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸بانگ تڪبیر زامواج فضا مےآید 💫گوش باشید ڪہ آواےخدا مےآید 🌸بوے عطر از نفس باد صبا مےآید 💫نفس باد صبا روح فزا مےآید 🌸پیڪ وحےاست ڪہ در غارحرا مےآید 💫بہ محمد ز خداوند ندا مےآید 🌸 مبارڪ 🌸 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌼✨ امشب که شب مبعث احمد باشد مشمول همه عطای سرمد باشد یارب چه شودطلوع صبح فردا صبح فـــــــــرج آل محمد باشد ✨ عید مبعثِ خاتم الانبیا بر شما مبارک باد ✨ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
😭ندبه واقعی 😭 😌 خسته از محل کار به خونه میای و تلوزیون رو روشن میکنی برای قدری استراحت که با دیدن انواع سریال ها خارجی و ایرانی با بازیگرانی آنچنانی قدری آرامش بگیری، اما وقتی دقت می کنی همه دارای زندگی آنچنانی و خوشگل و خوشتیپ با ماشینهای میلیاردی و ویلا های لاکچری😎 . نتیجه اینکه از آرامش خبری نیست، دغدغه ها و نگرانی ها بیشتر میشه.😟 به سراغ اخبار که می روی پرونده اختلاس و گرانی و کرونا دیوونه ترت میکنه 😲😲 از خیر تلوزیون میگذری به گوشی پناه می بری احساس می کنی اینجا بهتره و قدرت و اختیار داری‌. مدتی که بگذره و دقت کنی متوجه میشی که اینجا هم با خواندن هر مطلب و لایکی ، بیشتر داری کنترل می شی . فکر می کنی انتخاب می کنی در حالی که اون چیزی رو انتخاب می کنی که اونا بخوان انتخاب کنی؟!!!.😥😥 با عصبانیت 😡گوشی رو پرت میکنی و قصد دیدار آشنایان میکنی . یادت می آید که چقدر دلتنگ پدر بزرگ و مادر بزرگ هستی و چمدان برای سفر می بندی که خبر می دهند وزیر دلسوز راه ها را بسته .🤢 قصد دایی و خاله می کنی که آنها هم به تماس تصویری رضایت می دهند.😦 برادر و خواهر اگه داشته باشی در رودر بایستی به خانه راهت می دهند و با چندین متر فاصله و دهان بندی بر دهان😷 لبخندی تحویلت میدهند. و یک سال است اجازه نداری در آغوششان بگیری، مبادا بیماری ای که خودشان هم نمیدانند چیست و هیچ علائمی هم هیچکدام نداریم به دیگری منتقل شود. اگر کمی دیگر این بیماری را جهش دهند دیگر به آنجا خواهد رسید که همچون فیلم زامبی ها یی 😱که از قبل به خوردمان داده اند . همدیگر را همچون زامبی دیده و از ترس یکدیگر فرار کنیم. خسته و نالان از این همه غل و زنجیر نامرئی که بر دست و پا و عقل و فکرمان بسته اند به دنبال چاره میگردی و خوب که دقت می کنی ندایی در درونت زمزمه می کند. أَیْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ کجاست محوکننده آثار انحراف و هوا‌های نفسانی أَیْنَ قَاطِعُ حَبَائِلِ الْکِذْبِ [الْکَذِبِ]وَ الافْتِرَاءِ کجاست قطع کننده دام‌های دروغ و بهتان، أَیْنَ مُبِیدُ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ کجاست نابودکننده سرکشان و سرپیچی کنندگان، أَیْنَ مُسْتَأْصِلُ أَهْلِ الْعِنَادِ وَ التَّضْلِیلِ ، کجاست ریشه کن کننده اهل لجاجت و گمراهی . و وقتی این اضطرار را عمیقا درک می کنی دیگر منتظر صبح جمعه نمی شوی و اینگونه در شب پنجشنبه ندبه خوان می شوی و از سویدای دل و با تمام وجود به دنبال رها شدن از زندانی هستی که نمیبینی ولی با تمام وجود حسش می کنی. و اگر باز دقیق تر بشوی نه هر روز که هر ساعت و نه هر ساعت که هر لحظه ناله و ندبه خواهی کرد که. العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان. 🌐با ما همراه شو تا رهایی با: ✅بردگی مدرن https://eitaa.com/joinchat/3317104724C831d7834ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧑‍🦽بالا رفت، بالای بالا. آنقدر که وقتی زیر پایش را نگاه می کرد، همه چیز به اندازه مورچه شده بود‌ ریزِ ریز. میان آن همه ظلمت و تاریکی یک هو، حجم نوری چشمانش را پر کرد. طاقت نیاورد، چند بار پلک هایش را به هم فشارد. ناخواسته وارد آن حجم نور شد. باغی به رنگ سبز مخملی. هر چه فکر کرد، چنین منظره ای را تا به حال ندیده بود. صداهای خنده هایی شیرین، مثل نسیمی خنک، از لای شاخ و برگِ رقصانِ بیدهای مجنون خورد به صورتش. چند نفر زانو به زانوی هم نشسته صدای خنده شان باغ را پر کرده بود. حتی بیشتر از چهچه پرنده ها. چهره ها به چشمش آشنا آمد. حسن انتظاری و اصغر انتظاری را بین شان شناخت. چند تا از رفقای دیگرش هم از خنده ریسه رفته بودند. پا تند کرد، که پیش آن ها بنشیند. یک دفعه چیزی مثل شهاب از گوشه ذهنش گذشت. یادش آمد این ها ....! نکند من هم؟! 🧑‍🦽ناگهان صدایی بلندتر از همه صداها، گوشش را پر کرد؛ 《 آسید جواد عمری نداشتی. آقا امام زمان عمرت دادند. 》ماتش برده بود ! انگار باید بر می گشت. التماس کنان داد زد: 《 بگذارید اینجا باشم. 》 اما خواهش و اشکش هیچ فایده ای نداشت، بلندش کردند. خبر برگشتنش باعث خوشحالی اش نشده بود. نفهمید که آن صدا، مقدار عمرش را هم گفت بین بیست تا سی سال. انگار یک نفر کلید معکوس سفر را زده باشد. به سرعت برق از همان مسیر بازگشت. 🧑‍🦽اتاق عمل پر شده بود از نگاه های منتظر و مبهوتی، که صدای برگشت نبضش را بعد از چند لحظه شنیدند. و اشک شادی و شکری که روی چهره خانواده کمال نم نم باریدن گرفت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧑‍🦽از همان پول طبقه بالای خانه را ساخت در حالی که آن زمان اصلا ضرورتش را احساس نمی کردم . ولی او همیشه آینده نگر بود .بعد از آن تصمیم گرفت تا وقتی مسجد ساخته نشده دهه اول محرم  طبقه بالا زیارت عاشورا بخوانیم اوایل حرفی نداشتم. بعد ها که باید دو تا بچه مدرسه ای، چای و صبحانه را آماده می کردم صدای کمکم در آمد . من دیگه برات کاری نمی کنم .خودت نذر کردی خودت هم کار هایش را بکن . خسته شده بودم . تا اینکه حساب کار را دادند دستم . 🧑‍🦽صدای در خانه آمد بچه ها در را باز کردند. تا پرسیدم کی بود. همه با هم صدایشان را جمع کردند توی گلویشان. از هر کدامشان یک چیزی دستگیرم شد. پسر عموی آقایی آمده اسمش حسین است دو تا پسر هم داره. اسم هر دو تاشون هم علی هست. تعجب کردم. سید جواد همچین فامیلی نداشت. 🧑‍🦽یک راست رفته بودند طبقه بالا ( همانجایی که زیارت عاشورا خوانده می شد. ) خودش (حسین ) پایین آمد و رفت توی آشپز خانه. هر چه به چشم هایم فشار آوردم نتوانستم صورتش را ببینم. با خودم گفتم:《سید جواد نابینا است پس چرا چشم های من نمی بینه؟ یک پارچ بزرگ شربت درست کرد. دو سه لیوان ریخت. و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت: این را به مادرتان بدهید. بگویید نمی خواهد برای ما کاری کند. ما هر جا برویم خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم. که یکدفعه از خواب پریدم. به پهنای صورت اشک می ریختم. از حرف هایم توبه کردم. حساب کار دستم آمد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧑‍🦽سید جواد روزی با صد و هشتاد و خرده ای قد، هیکلی ورزیده و عنوانی دهن پُر کن می رود خواستگاری. اما بعد همه چیزش را از دست می دهد؛ جز مردانگی و اخلاق را... 🧑‍🦽همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیل هایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی می آوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد. وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا ... همه خندیدند. 🧑‍🦽خودم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه خرابکاری هایم تشویقم می کرد. 🧑‍🦽حرف یکی دو روز نبود، ماجرای یک عمر بود. فکرش را هم نکن، که سید جواد یک جا بشیند و دست روی دست بگذارد. انگار ساخته بودنش، برای اینکه چشم همه را روشن کند. از بس که دلش روشن بود.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98