فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
گنبد خضراتو برم💚
میلاد پیامبر اکرمبر همه مسلمینمبارک باشد.
#میلاد_پیامبر_اکرم'ص'🎊
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)
#استوری📲
@maghar98
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد.
دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به من بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم، اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای ام ظهور داشت، این همان است که سرگردانم کرد. عاشق و شیفته ام ساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
متی ترانا و نراک #امام_زمان(عج)
بریده_کتاب
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد
#میلاد_پیامبر_اکرم #امام_زمان
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست.
بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند.
_ من او را نخواهم دید؟
پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای.
_ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!!
_تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
#رؤیای_یک_دیدار
#میلاد_پیامبر_اکرم متی ترانا و نراک #امام_زمان(عج)
28.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسمالله المنتقم
در دشت ایران سرو آزاد است ناجا
بر عهد و پیمان خصم بیداد است ناجا
از قله های سربلند آذر آباد
تا بیستون عشق فرهاد است ناجا
شهدای مدافع امنیت وطن در شهریور ۱۴۰۱
به امام زمان شان لبیک گفتند و ندای #لبیک_یا_خامنه_ای را سردادند تا #حجاب بر سر دختر ایرانی پایدار بماند.....
و #ایران چون سروی راست قامت باقی بماند.
@maghar98
هر شب که از عراق زنگ میزد. از کارهای آن روزش برایش میگفت: «این جا هم یه خروس بهم دادن تا سر ببرم.» زهره نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد: «اونجا هم دست بردار نیستی؟! ول کن روحالله این چه ماموریتیه؟!» فکرش را نمیکرد، آن کار، آنجا هم به دردش بخورد. پرت شد به زمانی که روحالله عصبانی و دمغ کنار ماشینها، موتورش را خاموش کرد. مسافرتشان دسته جمعی بود. زهره را همراه برادرهایش فرستاد. خودش هم با موتور پشت سرشان تا شهرکرد گاز داده بود. از دور، چشمش به یک گله گوسفند افتاد. نصفشان وسط و کنار جاده دمر بودند. تا نزدیک شد. از وضع و قیافه لاشهها فهمید یک ماشین به گله زده. نصفی را آش و لاش کرده. بعد هم فلنگ را بسته بود. باورش نمیشد اینقدر یک نفر بیرحم باشد. کلافگی از سر رویش میبارید. خواهرزاده زهره حال و وضعش را که دیده بود. نگذاشت روحالله پشت فرمان بنشیند: «زبون بستهها جلوی صاحبشون تلف شدن. کاری هم از دستم بر نمیاومد.» اینقدر ناراحت بود که دنبال راه چاره میگشت. آخرش هم رفت ذبح شرعی را یاد گرفت. در عوض روحالله خیلی جدی نظرش را داد: «چاره چیه؟! اگه بلد بودم ذبح شرعی کنم. نصف اون زبون بستهها به جای غذای آدمی زاد، خوراک گرگ و شغال نمیشدن.» زهره حرفهایش به دلش نچسبید.. به نظرش این کار به روحیه روحالله نمیخورد. ولی وقتی شنید سر ساختمان یکی از اقوام، روحالله یک خروس سر بریده، حسابی کیفش کوک شد.
#قلبی_برایت_می_تپد
#شهید_روح_الله_محرابی
#بریده_کتاب
همین قدر عادی. همین قدر سریع، مثل یک چشمبههمزدن. ساک جمعکردن آن روز، ولی زمین تا آسمان با همیشه فرق داشت. همهچیز برایش مثل تصویر رعدوبرق بود؛ طوفانی و تند و ترسناک. روحالله از در که آمد تو، چشمهایش سرخ بود: «من باید زودتر برم زهره. ساکم رو ببند.» این را توی بدوبدوکردنهایش برای جمعکردن وسایلش گفت. زهره سر جایش میخکوب شد. تازه چند شب پیش رضایت داده بود. انتظار نداشت به همین زودی مأموریت عراق روحالله جور بشود. نفسش بالا نیامد. رفت توی اتاق. دنبال ساک گشت.
#قلبی_برایت_می_تپد
#شهید_روح_الله_قربانی #بریده_کتاب
وقت اسم گذاری، زهره روی محمدحسین اصرار کرد: «پیامبر گفتن توی هر خونه ای، پسری هم اسم من باشه.» دوست داشت پسرش مثل محمدحسین طباطبایی، که آن روزها نابغه قرآنی شده بود، توی مسیر اهل بیت و قرآن گل کند.
اما روح الله حسابی مخالف بود. می گفت: «من دوست ندارم بچه م دو تا اسم داشته باشه.» تصورش این بود که خیلی ها یا محمدش را می گویند یا حسینش را.
زهره هم کوتاه نمی آمد: «وقتی پدر و مادر بچه را خوب صدا بزنن، اطرافیان هم خوب صداش می زنن.» روح الله اما توی کتش نمی رفت: «چرا اطرافیان رو به سختی بندازیم؟ یه اسم رو صدا کنن دیگه.»
بعد از اینکه آقاجان اذان و اقامه را در گوش پسرشان گفت، روح الله اسم حسین و محمدحسین را روی کاغذ نوشت. بین قرآن گذاشت تا آقاجان اسم را انتخاب کند؛ ولی آقاجان این کار را به عزیز سپرد.
بعد از اصرار زیاد، قرآن که باز شد، اسم حسین آمد. روح الله مثل شادی بعد از گل از جا پرید و زینب را توی هوا چرخاند.
#قلبی_برایت_می_تپد
#شهید_روح_الله_مهرابی # بریده_کتاب
@maghar98