💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۵)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺طالبان؛ گروهکی که با شعار صلح آمد روی کار، اما خیلی زود نقابش را کنار زد و افتاد به جان مردم. وقتی به کابل رسیدند، مجاهدان افغانستانی در دره پنج شیر پناه گرفتند. احمد شاه مسعود، قهرمان ملی افغانستان هم به بنبست رسیده بود انگار. دست به دامان حاجی شد .
🔹#خیر_سردار به تمام برادران مسلمانش می رسید،رفت پیش احمد شاه مسعود؛فکرهایشان را گذاشتند روی هم و طراحی عملیات کردند.
🔷هشت صبح با تلفن های ماهواره ای ثریا زنگ زد.تهران بودم گفت:تا امشب دو تا آتشبار توپخونه باید توی دهنه پنج شیر باشه. باعقل و منطق جور در نمی آمد. دوآتشبار تو پخانه یعنی دوازده قبضه توپی که هر توپ دو تریلی بار است.
دوتا تریلی مهمات بار مبنا، تازه سه چهار خدمه و ابزار بدکی و وسایل تنظیف هم می خواست.
🔶ساعت دو بامداد آتشبارها رسید به دهانه پنج شیر. شش صبح هم آتش بازی مجاهدان افغانستان شروع شد.
آنقدر آتش ریختند که طالبان داشت دیوانه می شد نقشه حاجی این بار هم درست از آب در آمده بود؛طالبان مگر چاره ای جز عقب نشینی داشت.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۴۸
💎راوی :حسن پلارک
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۶)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌹کلام نافذ حاجی،پوتین را هم کشاند وسط میدان#مبارزه با تروریسم.
✍خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد نمیدانم. فقط میدانم دیپلماسی جهادی حاج قاسم کمتر از ۴۸ ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند بهسمت سوریه.
🔹️نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی. از تعجب خشکم زد. جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم. به فارسی نوشته بود جانم فدای رهبر. مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی.» چند دقیقه باهم صحبت کردیم.
🔹️از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی. حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند. طرف مسیحی بود اما جانش در میرفت برای حضرت آقا.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص ۱۰۸
💎راوی :حجت الاسلام کاظمی کیاسری
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۷)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🍀خدمت...
✍کارگر گرفته بودیم.فرستاد بودیمشان بروند سرویس های بهداشتی را نظافت کنند. حاجی آمد توی بیت الزهرا(س) مستقیم رفت طبقه پایین پیششان.نگذاشت کارگرها دست بزنند.
♻️گفت: همه برین بیرون رو کرد بهم گفت: نذار کسی بیاد. قدغن کرد حتی خودم بروم. در را بست و خودش ماند تنها.شیلنگ گرفت و همه جا را شست.
💢۴۵ دقیقه،یک ساعت بعد آمد نشست. یک نفس راحت کشید و گفت: آخیش، منم تونستم به عزادارای حضرت زهرا(س)یه خدمتی بکنم. کار زیاد بود. حاجی اما سخت ترین را انتخاب کرده بود،سخت ترین و بی ریاترین را.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۷۶
💎راوی :ابراهیم شهریاری
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۸)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🎥وقتی حاج قاسم سردار قاآنی و پورجعفری رو توبیخ کرد!
🔹️سرداری که حتی برای یک ماموریتش پول نگرفت درحالی که با هر ماموریت جانش را به خطر میانداخت
🔺خودش که چیزی نمیگفت. تودار تر از این حرفها بود. پورجعفری از یک طریقی فهمیده بود حاجی مشکل مالی دارد. بیسروصدا و دور از چشم حاج قاسم موضوع را با سردار قاآنی در میان گذاشته بود. سردار هم به معاون اداری مالی دستور داده بود یکی از مأموریتهای حاجی را حساب کنند و پولش را بریزند به حساب.
🔹تا فهمید ماجرا از چه قرار است.اول پول را برگرداند بعد هرسه را توبیخ کرد؛پورجعفری،سردارقاآنی و معاون اداری مالی را.با تشر گفت:شما اشتباه می کنید توی زندگی شخصی من دخالت می کنید،به شما ربطی نداره من مشکل مالی دارم یا ندارم. من بعد دیگه از این کارا نکنید.
🔸حسین پورجعفری سی و چند سال هم سنگر و هم رزم حاج قاسم بود و از برادر بهش نزدیک تر. از این مدت طولانی بیست و دو سالش را در سپاه قدس کنار هم بودند؛ شب و روز، از این کشور به آن کشور و از این شهر به آن شهر. خودش می گفت: یاد ندارم این همه سال،حاجی برای یه روز ماموریت خارج از کشور ریالی گرفته باشه.
🔹️در تاریخ بنوسید بزرگترین ژنرال نظامی جهان مشکل مالی داشت ولی حاضر نشد پولی که حقش بود را بگیرد...
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۲۵
💎راوی :حجتالاسلام رضایی
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۹)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻درد مردم و درد دین ادم رو می کشه🔻
🔘امان از این ترکشها! چه دردها که به جان حاجی نمیانداختند. مدام دردش را میخورد. یادم هست بعضی وقتها قرآن که میخواست بخواند گردنبند طبی میبست. دائم بدنش را به هم فشار میداد تا شاید دردش کم شود. میخواستیم تنش را ماساژ بدهیم نمیگذاشت. میگفت: «این درد مال منه، عادت میکنم»، میگفتم: «خب حاجی چرا این رو همیشه نمیبندی به گردنت؟ دردت رو کمتر میکنهها.»
میگفت: «من ببندم نیرو چی میگه؟ نمیگه حاج قاسم چش شده؟»
ناراحتیام را که دید. خندید.
ــ این دردها یادگاری رفقای شهیدمه. اینها نباشه یادم میره کی هستم. با این دردها یاد شهدا میفتم، یاد حسین یوسفالهی ، یاد احمد کاظمی. اونا نمیدادن بدنشون رو کسی ماساژ بده.
💥بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست، درد مردم و درد دین آدم رو میکشه.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۶۲
💎راوی :حجتالاسلام کاظمی کیاسری
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۰)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
◀️اسراف
🔺 دعوتش کرده بودند برای سخنرانی در یک همایش. توی سطح شهر کرمان،بنرهای تبلیغاتی را با عکس حاجی زده بودند. وقتی رفت پشت تریبون قبل از هر حرفی گلایه کرد و گفت: «این رسم که هرکه میآید یک جا سخنرانی میکند، تصاویرش را میزنند. مداح میآید با عکس، روحانی میآید با عکس، بعد با کلی تبلیغات، این اسراف است. کار خوبی نیست... من بچه اینجا هستم.بچه دهات هستم،بچه عشایری هستم،فقیر هستم،ظرفیتم این کارها نیست.
🔻مجاهد عراقی تعریف می کرد. می گفت:خودم دیدم. آستین هاش رو بالا زد و با نصف یک بطری آب کوچیک وضو گرفت. به اندازه چندتا مشت آب هم نمی خواست اسراف کنه.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۶۱
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۱)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺#لباس_رزم
🔻لباس_دامادی
🔸️#سپردن_به_خدا
⬅️آفتابنزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.»
ــ حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟
ــ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره.
▪️
🔘به جای رخت دامادی،#لباس_رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقلونبات را گرفته بود. تازهعروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۹
💎راوی :مهدی ایرانمنش
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۲)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺سلاح گرم مثل نقلونبات ریخته بود توی دستوبال اشرار. تا میتوانستند آتش میسوزاندند.عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان میگرفتند، اخاذی میکردند و ترس و دلهره میانداختند به جان زن و بچه مردم.
🔻حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانهها اعلام کرد، هم بزرگان طایفهها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت: «تا تاریخ فلان باید سلاحهاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جرمه و اگه تحویل ندید بهعنوان شرور با شما برخورد میکنم.»
همینطور اسلحه بود که میآوردند تحویل میدادند.
🔸️حاجی به قولش وفا کرد و به تکتکشان اماننامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان.
🔹️هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفرههایشان.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۲۴
🎙راوی :مهدی ایرانمنش
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۳)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلیهایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکردهشان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار میکردند. فکر میکردند این بار هم مثل دفعههای قبل چند نفر را سر میبُرند، بقیه هم عقبنشینی میکنند؛
♦️هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شدهاند، چادر زنهایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقبنشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند.
نمیدانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه میکرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته میشم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.»
🔻حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. میخواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده میشود.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص ۲۸
🎙راوی :ابراهیم شهریاری
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۴)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺اسمش ناصر توبهایها بود؛ فرمانده یکی از گردانهای لشکر41 ثاراللّه(ع). قطع نخاع شده بود، بیحرکت افتاده بود کنج خانه. حاجی نزدیک عید میرفت اصفهان خانهاش. همینکه میرسید، به همسر ناصر میگفت: «توی این دو روزی که اینجام همه کارها با من.» اولازهمه حمام را آماده میکرد. ناصر را بغل میگرفت و میبرد حمام. سرش را شامپو میزد، بدنش را لیف و صابون میکرد، کمرش را کیسه میکشید. بعد هم تنش را حسابی با آب گرم میشست و با حوله خشک میکرد. آخرسر هم یکدست لباس جدیدی را که برای ناصر خریده بود تنش میکرد.
🔻خلاصه حسابی ترگلورگلش میکرد؛ درست مثل یک تازهداماد. این دوروزه نمیگذاشت خانم خانه پا توی آشپزخانه بگذارد. هر سه وعده غذا را خودش آماده میکرد. تازه یک وعده هم باروبندیل جمع میکردند و میرفتند توی دل طبیعت تا ناصر آبوهوایی عوض کند. آنجا هم همه کارها با حاج قاسم بود.
🔸️بعد دو روز راه میافتاد میرفت سمت کرمان،سمت روستای قنات ملک.میرفت خدمتگزار پدر و مادرش باشد.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص ۴۲
🎙راوی :حجتالاسلام سعادتنژاد
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۵)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺آمریکا به عراق حمله کرده بود. میخواست بعد از گرفتن عراق، خودش مستقیم به ایران حمله کند.
نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمهها را میشنیدیم که میخواهند بیایند سمت صحن و معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمؤمنین علی علیه السلام در میآورند.
🔻خیلی از مجاهدان عراقی که در ایران بودند، برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند، اما نیاز به یک فرمانده خیلی احساس میشد.همان روزها سروکلّه حاجی پیدا شد.
🔺️با دشداشه عربی آمده بود مقرّمان، نزدیک حرم امام علی علیه السلام. باورم نمیشد. پرسیدم: «حاجی چطور خودت رو به اینجا رسوندی؟» چطورش را نگفت ولی گفت: «اومدم این آمریکاییها رو از نجف بندازم بیرون.»
♦️خیلی از فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. با مدیریتش گروههای مختلف مقاومت را هم آورد پای کار. همه که دست به دست هم دادند، شرّ نیروهای آمریکایی برای همیشه از سر مردم نجف کم شد.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۴۵
🎙راوی :حجت الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی، رئیس اتحادیه رادیو و تلویزیونهای اسلامی عراق
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۶)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»
🔺حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش.
ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.
▫️▫️▫️
🔺جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟»
حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
☀️زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۵۸
🎙راوی:جواد روحاللهی
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۱۷)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔺داعش رسیده بود به نزدیکی اربیل. سران اقلیم از ترس سر به کوه و کمر گذاشتند. حتی خاندان بارزانی هم شهر را ترک کردند. مسعود، رئیس اقلیم ماند و خودش. دست به دامن هرکس شد دست رد به سینهاش زدند. پنجبار از آمریکا و ائتلاف ضد داعش کمک خواست ولی هیچکدام حاضر نشدند بیایند توی میدان جنگ. از همهجا رانده و ناامید گوشی را برداشت و با حاج قاسم سلیمانی تماس گرفت. حاجی گفته بود: «کاک مسعود تا فردا شهر رو نگهدار من خودم رو میرسونم.» صبح علیالطلوع خودش را رسانده بود اربیل. جنگ بلد بود. فقط با هفتاد نفر وارد صحنه شد. زیاد طول نکشید که محاصره شکست و داعش عقب نشست.
افسر داعشی را اسیر کرده بودند. وقتی پرسیدند: «چطور شد؟ شما که اومده بودید شهر رو بگیرید، چرا فرار کردید؟» گفته بود: «تا گفتند قاسم سلیمانی اومده اربیل، روحیه نیروها بههمریخت. دیگه نتونستیم بجنگیم.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۶۸
🎙راوی :مسعود بارزانی
🔸#انتشارات_حماسه_یاران ص
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥#مکتب_سلیمانی
https://chat.whatsapp.com/G9ewF6GiS3zLsZmWvzXHMN
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدو | موشن
📕 کتاب #سلیمانی_عزیز
گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «اعتصاب غذا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍مادر سفره را که پهن می کرد،یک کاسه می گذاشت برای من و قاسم.با هم غذا میخوردیم.دو سه روزی بود که قاسم پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت:"من دیگه شریکی غذا نمی خورم."وقتی دید کسی اعتنا نمی کند،یک وعده لب به غذا نزد.همان اعتصاب یک وعده ای جواب داد.
کاسه اش که سوا شد،نصف غذا را می خورد،نصفش را نگه می داشت.کنجکاو بودم ببینم با غذایی که مانده چه کار می کند؟چند روزی زیر نظر گرفتمش.کاسه را با خودش می برد مدرسه.غذایی را که نمی خورد،می داد به هم کلاسی اش که وضع مالی خوبی نداشتند.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «صف حمام» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍سر و صورتمان پر بود از خاک و غبار؛حتی روی مژه هایمان خاک نشسته بود.شرجی هوای تابستان و گرمای دشت مهران هم که جای خود داشت؛بدن ها زیر عرق بود و لباس ها پر از شوره!وقتی از عملیات برگشتیم عقبه،یک صف طولانی و پر پیچ و خم ایستاده بودند بروند حمام،تدارکات لشکر سی چهل تا حمام صحرایی زده بود.با بچه ها رفتیم آخر صف.پشت سر من هم یک جوان بسیجی آمد و ایستاد؛با چفیه صورتش را پوشانده بود.تا نوبتمان شود،دو ساعتی طول کشید.وقتی نوبتم رسید،طبق عادت به نفر پشت سری بفرما زدم.داشت چفیه را از صورتش باز می کرد.خشکم زد؛حاج قاسم سلیمانی بود!
فرمانده لشکر دو ساعت ایستاده بود توی صف حمام،مثل بقیه نیروها!
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «عزیزتراز فرزند» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍چند روزی میشد که پسر دو ماه اش حال نداشت.بیمارستان بستری شده بود.همان روزها خبر رسید اشرار،تعداد زیادی را گروگان گرفته اند و برده اند توی خاک افغانستان،آبروی نظام در میان بود.می گفتند ممکن است گروگان ها را بکشُند و بعد فیلم هایش را پخش کنند و بگویند جمهوری اسلامی عرضه ندارند مردم خودش را نجات بدهد. خبر که به حاجی رسید،معطل نکرد.
زنگ زد و گفت:《آماده باش بریم ماموریت.》خواستم بگویم:"پسرت چی؟"حرفم را خوردم.خیلی طول نکشید.#حاج_قاسم درسی به اشرار داد که خودشان گروگان ها را صحیح و سالم آزاد کردند.وقتی برگشتیم کرمان،پسرش از دنیا رفته بود.حاجی عزیزان مردم را برگرداند به آغوش خانواده،عزیز خودش را گذاشت توی آغوش خاک!
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «مادر» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍در اتاق را که باز کردم،دیدم لباس راحتی پوشیده و ایستاده کنار تخت مادرش.نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.یک جا بند نمی شد؛به مادرش دارو می داد،غذا دهانش می گذاشت،دستش را می بوسید،پیشانی اش را می بوسید،سرش را نوازش می کرد.آن نیم ساعت #حاج_قاسم ندیدم؛مادر دیدم؛یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت!
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «زیارت عاشورا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍یک روز بی مقدمه پرسید:صدفی!می خوای عاقبت به خیر بشی؟
فوری جواب دادم:معلومه حاجی!چرا نخوام.انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم،با اشتیاق گفت:زیارت عاشورا بخون.من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم.اگه می تونی،هر روز بخون؛نمی تونی،هفته ای یه بار بخون؛نمی تونی،ماهی یه بار بخون.
حاجی!من مداحم،زیاد زیارت عاشورا می خونم.
دستی روی شانه ام زد:نه اونا که برای مردم می خونی،تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «هم بازی بچه ها» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍برگ های پاییزی،حیاط را پر کرده بودند.
بابا یک عبای پشمی قهوه ای رنگ انداخت روی دوشش و رفت سراغ نوه ها که داشتند توی حیاط بازی می کردند.هر وقت می رفتیم خانه شان با نوه هایش هم بازی می شد!
می شد یکی مثل خودشان.
پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاخ کردم.بابا خوابیده بود کف حیاط و بچه ها برگ های زرد و نارنجی را ریخته بودند روی سر و بدنش.ذوق زده می خندیدند و شادی می کردند.بابا فرمانده نظامی بود و ذات کارش خشن و زمخت؛ولی لطیف بود و خوش قلب و مهربان.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۱۳۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره گوش به فرمان رهبر
✍چند روز مانده بود به انتخابات.پیش حاج قاسم نشسته بودم که حرف از فلان گروه و حزب سیاسی شد.
میان صحبت ها پرسیدم:"حاجی!نظرت راجع به فلانی و فلانی چیه؟"طفره رفت.
هیچ وقت راجع به کسی نظر مستقیم نمی داد.گفت:"ببین مهدی!اگه همه ی اینایی که اسم بردی؛این حزب،اون حزب،این جناح،اون جناح،این آدم،اون آدم،همه شون برن به سمت و حضرت آقا تنهایی خودش به سمت دیگه باشه،من میرم همون سمتی که آقا وایساده.بعد هم نگاه مهربانی کرد و گفت:اگه می خوای عاقبت به خیر بشی.اگه می خوای راه رو درست بری گوشت به صحبتای آقا باشه.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۱۲۰
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره لبخند مادر شهید
✍بی بی سکینه از دار دنیا فقط یک پسر داشت.با پول کارگری علی را بزرگ کرد.علی شفیعی رفت جبهه و شهید شد.
حاج قاسم هر جا بود،از سوریه،از عراق،از لبنان،زنگ می زد و احوال بی بی سکینه را می پرسید،کرمان که می آمد،حتما می رفت دیدنش،پیرزن کسی را نداشت.حاجی آستین بالا می زد و دستی به سر وگوش خانه می کشید.تشک و ملحفه ی تخت بی بی را مرتب می کرد،استکان ها را می شست؛خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.بعد هم دوتا چای قند پهلو می ریخت و می نشست کنار مادر شهید.لبخند پیرزن،خستگی را از جان حاج قاسم می شست و می برد.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۱۲۶
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 بازیگر
✍از اهواز با هواپیما می آمدیم تهران.با پسرم رفته بودیم نمایش عروسکی برای بچه های سیل زده.روی صندلی،نگاهی به اطراف انداختم و چهره یک نفر به چشمم آشنا آمد؛حاج قاسم سلیمانی بود.زدم به پهلوی پسرم و گفتم:علی رضا! گمونم اون آقا،حاج قاسم باشه.پوز خندی زد:بابا مگه میشه سردارسلیمانی با همچین پروازی بره و بیاد؟دلت خوشه!هواپیما نشست و اتوبوس آمد پای پرواز تا برویم به سالن اصلی.باز حاجی را دیدم؛یک گوشه اتوبوس بین جمعیت ایستاده بود و سرش را انداخته بود پایین.رفتم سمتش.صورتش را بوسیدم:"سردار شما تنهایی بدون محافظ سفر می کنی؟"لبخندی زد این طوری راحت ترم.تا برسیم به خروجی فرودگاه، با هم صحبت کردیم.به شوخی گفتم:حاجی!اگه وسیله ندارید؛من شما رو می رسونم؛به جاش این پسر من بیاد سرباز شما بشه!خندید و گفت؛اگه می خوای بیاد حومه ی حلب و ادلب خدمت کنه،بفرستش بیاد.
بیرون فرودگاه دستی به شانه ام زد خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد و رفت.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۲۲۱
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «اعدام قاتل»
✍پانصد کیلو مواد منفجره آورده بودند.خانه ی کناری بیت الزهرا.نقشه کشیده بودند تا حاج قاسم را توی کرمان ترور کنند و بعد بگویند ایرانی ها خودشان سلیمانی را کشتند.شکر خدا تیرشان به سنگ خورد!
عامل اصلی حکمش اعدام بود.حاج قاسم دادستان کرمان را خواست و گفت:《اگه اعدام به خاطر منه،من گذشتم.》دادستان با تعجب نگاهش کرد:برای چی بگذری حاجی؟!این آدم می خواست شما و کلی آدم بی گناه رو بکشه؛گذشت نداره که!اصلا موضوع امنیتیه؛طبق قانون باید اعدام بشه.حاج قاسم دستی به محاسنش کشید و گفت:من نمی دونم.فقط طوری نشه که فردا روزی وقتی بچه ی این مرد توی کوچه و خیابون کرمان راه میره،مردم بگن بابای این بچه به خاطر قاسم سلیمانی اعدام شده.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۲۲۵
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «مگه من شاهم...»
✍ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد.
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز می کنی؟!هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲ ص ۱۱۰
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯