#خاطره_از_شهدا
✍از مهم ترين خصوصيات علی #محبت زياد و #درك بالايش بود.وقتی بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد كه 3 سال از او كوچك تر است)، باز به او محبت خاصي داشتم.
🌀وقتي كه اين بچه به دنيا آمد، علي ديگر روي زانويم نمينشست. وقتي به او ميگفتم: چرا از روي زانويم بلند مي شوي؟ با همان لحن كودكانه اش به من مي فهماند كه نوزاد خيلي كوچك است و بايد به او توجه بيشتري بكنم.
🌐با آن سن كم،#شعور بالايي داشت و مثل آدم بزرگ ها رفتار ميكرد و رفتارهاي بزرگ منشانه از او سر ميزد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود كه دايم نگرانش ميشدم و دلم برايش تنگ ميشد. برخي اوقات كه به مدرسه ميرفت، دنبالش ميرفتم و از دور نگاهش ميكردم تا دلم آرام بگيرد.هميشه در مدرسه يا كوچه،در يك گوشهاي ساكت و آرام مي ايستاد و هيچ حرفي نميزد، ولي در اطراف او بچههايمدرسه از #شيطنت سر از پا نميشناختند.
#شهید_صیاد_شیرازی
📚منبع : شاهد یاران / روایت مادرش
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_دهم
💚شیطنت های هادی،رفع خستگی کار❤️
💕 #شوخ_طبعي۲🍃
✔️راوی:جمعي از دوستان شهيد
👈...يادم هست زماني كه براي🌷#راهيان_نور به#جنوب ميرفتيم، من و🌷#هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي🕌#مسجد، جزء خادمان#دو_كوهه بوديم. آنجا هم#هادي دست از#شيطنت بر نميداشت.
⚘@pmsh313
💎مثلا، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود#دو_كوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه#وضو بگيرد،#هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه#هادي را بگيرد و ادبش كند.
🍀#هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت،شب وقتي به اتاق ما آمد،یک باره چشمانش از تعجب گِرد شد😳.#هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد!
٭٭٭
💎در#دو_كوهه به عنوان🌷#خادم_راهيان_نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام#هادي با شوخ طبعي ها#خستگي_كار را از تن ما خارج ميكرد.
⚘@pmsh313
💎يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب!كاري كه#هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
💎يك بار سراغ يكي از#روحانيون رفت. اين#روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل#شوخي و#مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟،بعد توضيح داد كه اين پتو باعث#پرتاب_انسان ميشود.
⚘@pmsh313
🍀#حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو،#هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف#دو_كوهه.
بعد از آن خيلي از#خادمان_دو_كوهه طعم اين پتو و حوض#دو_كوهه را چشيدند!
💎شيطنت هاي#هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزهي علميه باز نشده بود ادامه داشت،يادم هست يک روز سوار موتور#هادي از🌷#بهشت_زهرا(س)به سوي🕌#مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از🌷#بهشت_زهرا (س) بر ميگشت.
⚘@pmsh313
💎همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم،يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار#هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي#هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد.
💎#هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت،موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
💎به#هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد#ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
🌼#هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸🍃🌷
#شیطنت
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
یک دختر جوان🧕 ایستاده بود جلوی مغازه، رویش را سفت گرفته بود.
این پا و آن پا می کرد.
انگار منتظر کسی بود.🙄
راننده تا دید، پرید پشت ماشینش🚘
چند بار بوق زد🔊،
چراغ زد🚨،
ماشین🚗 را جلو وعقب کرد.
انگار نه انگار، نگاهش هم نمی کرد😳
سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد😌
از ماشین پیاده شد، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!»
یک هو دید😱 یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند👠 ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت😜
مصطفی بود!🤭😉
بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.👌
✍ یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 6
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊