eitaa logo
روایتگری شهدا
23.4هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚زندگي لذت بخش در كنار مولا علی(ع) ❤️ ✨ 🍃 👈در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه در شهر براي طلبه هاي همواره با و سختي ها همراه است. 🌷@shahidabad313 📍برخي ها معتقد بودند كه اگر كسي مي خواهد همنشيني با مولاي متقيان(علیه اسلام) داشته باشد بايد اين سختي ها را كند. 🌷 نيز از اين مستثنا نبود. وقتي به رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند. 1392 و بود كه به بازگشت. مدتي پيش ما بود و از حال و هواي مي گفت. 💎همان ايام يک شب توي🕌 او را ديدم. مشغول صحبت شديم.🌷 ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد: من وقتي وارد شدم نه آن چنان پولي داشتم و نه كسي را مي شناختم كمي زندگي براي من سخت بود. 🌷@shahidabad313 🍂دوست من فقط توانست برنامه ي حضور من را در هماهنگ كند. روز اول پاي برخي رفتم. را در خواندم و آمدم بيرون.كمي در خيابان هاي $نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي ، جايي كه براي مردم پهن شده بود، خوابيدم! ⚘@pmsh313 📍روز بعد كمي خريدم و غذاي آن روز من همين شد. پاي رفتم و توانستم چند پيدا كنم. 📍 ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به نداشتم. بايد بيشتر مي كردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.چند روز كار من اين بود كه يا بيسكويت مي خوردم و در كلاس هاي حاضر مي شدم. 🌷@shahidabad313 📍شب ها را نيز در محوطه ي اطراف مي خوابيدم. حتي يك بار در يكي از كوچه هاي روي خوابيدم! 🍂سختي ها و خيلي به من فشار مي آورد. اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود. كم كم من براي خريد هم تمام شد! حتي يك روز كمي پيدا كردم و داخل ليوان زدم و خوردم. 🌷@shahidabad313 🌴 بيشتر به من فشار آورد. نمي دانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد مولاي متقيان شدم و گفتم: آقا جان من براي تكميل خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم در كنار شما را داشته باشم. ان شاءالله آنطور كه خودتان مي دانيد من نيز برطرف شود. 🌴مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان را، كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامي در بود، ديدم.ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان بودم خيلي به من كرد. بعد هم يك بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد. 🌷@shahidabad313 🍂شرايط يكباره براي من شد. بعد هم به عنوان در حوزه ي پذيرفته شدم. همه ي اينها چيزي نبود جز خود آقا (علیه السلام). 📍هرچند خانه اي كه در اختيار من بود، قديمي و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم.خيلي ها جرئت نمي كردند در اين خانه ي تاريك و قديمي كنند، اما براي من كه جايي نداشتم و شب هاي بسياري در و خوابيده بودم محل خوبي بود... 🌷@shahidabad313 🌷 حدود دو ماه پيش ما در بود. يادم هست روزهاي آخر خيلي دلش براي تنگ شده بود. انگار او را از بيرون كرده اند. كارهايش را انجام داد و بعد از، آماده ي بازگشت به شد. 💥بعد از آن به قدري به وابسته شد كه مي گفت: وقتي به مي روم، نمي توانم زياد بمانم و سريع بر مي گردم . 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . 🍂تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 🔹️به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. 🔹️برگشت بازویم را گرفت و گفت: "زهرا تو رو خدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 ♦️رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. 💥مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊