#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شانزدهم
💚گره بازکن مشکلات مردم❤️
❄️ #بازار✨
✔️راوی: مهدی ذوالفقاری (برادر شهید)
⏺🌷#هادي بعد از دوراني كه در#فلافل_فروشي كار مي كرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي#بازار شد.
⚘@pmsh313
💢در حجره ي يكي از#آهن_فروشان پامنار#كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از🌷#هادي خيلي خوشش آمد.
خيلي به او#اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد.
چك ها و حساب هاي مالي#صاحبكار خودش را وصول مي كرد.
💢آن ها آنقدر به🌷#هادي#اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار مي دادند.
كار#🌷هادي در#بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
⚘@pmsh313
🌷#هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش مي شد و با#موتور كار مي كرد.
💢درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.
🌷@shahidabad313
🍀يادم هست روح پاك🌷#هادي در همه جا خودش را نشان مي داد. حتي وقتي با#موتور مسافركشي مي كرد.دوستش مي گفت: يك بار شاهد بودم كه 🌷#هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد!
⚘@pmsh313
💢از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد.
💢به بسياري از#رفقا#قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس مي دادند و بعضي ها هم بعد از🌷#شهادت_هادي ...من از🌷#هادي#چهار_سال بزرگ تر بودم. وقتي 🌷#هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم.
🌿دوران خدمت من كه تمام شد،🌷#هادي مرا به همان مغازه اي برد كه خودش كار مي كرد. من اين گونه وارد#بازار_آهن شدم.به#صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا#مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد:#مهدي مثل🌷#هادي است، همان طور مي توانيد#اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
⚘@pmsh313
🌷#هادي مرا جاي خودش در#بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت.مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي#بسيجي_فعال كم شد.فكر مي كنم يك سال در#سپاه_حفاظت مشغول خدمت بود.
💢از آن دوران تنها خاطره اي كه دارم🌷#بازداشت_هادي بود!🌷#هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد.تا اين كه روز بعد فهميدند حق با🌷#هادي بوده و آزاد شد.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي در آنجا به خاطر#امر_به_معروف با اين شخص درگير شده بود.چند بار به او#تذكر داده بود كه فلان#گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد#فيزيكي داشته باشد.بعد از#پايان_خدمت نيز مدتي در#بازار_آهن#كار كرد. البته فعاليت🌷#هادي در#بسيج و🕌#مسجد زيادتر از قبل شده بود.
⚘@pmsh313
💢پيگيري كار براي🌷#شهدا و#مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود.بعد هم تصميم گرفت كار در #بازار را رها كند!#صاحبكار ما خيلي از#اخلاق و#مرام و#صداقت🌷#هادي خوشش مي آمد.براي همين#اصرار داشت به هر قيمتي🌷#هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.🌷#هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود.
💥قصد داشت به سراغ #علم برود. مي خواست از #فرصت_كوتاه_عمر در جهت#شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰یادی کنیم از شهید حاج مجید سلمانیان که بعد از #چهار_سال همچنان جاویدالاثر مانده😔
💢وقتي مجيد از پشت تلفن📞 شنيده بود #مادرش خواب شهادت🌷 او را ديده است، از خوشحالي فرياد زده بود: «گويا #وقت_پروازم فرارسيده است».
💢شهيد حاج #مجيد_سلمانيان جوان دست و دلبازي بود كه در طول زندگياش دست ايتام و مستمندان بسياري را گرفت👌 و عاقبت نهايت بخشندگي را در هديه جان خود❣ به #حضرت_دوست معنا كرد.
💢او روحاني مبلغي بود كه خود به آنچه روي منبرهايش بيان ميكرد، جامه عمل پوشاند✅ و رهسپار ميدان جبهه مقاومت اسلامي در #سوريه شد.
💢آقا مجيد سال 67 در كرج به دنيا آمد و 95/02/17📆 در كربلاي #خانطومان به شهادت رسيد و هنوز پيكر مطهرش بازنگشته است و #مادر چشم انتظار است که او می آید یا نمی آید..😭
#شهید_مجید_سلمانیان
#ایام_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۸۷)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و هشتاد و هفتم:شادی روحم صلوات
🍂بعد از چند روز با اجازه نگهبان خوش اخلاق اردوگاه "امجد" رفتم بند دو به ملاقاتش(همشهریم)داخل آسایشگاه بود. تا از پشت پنجره چشمش به من افتاد منو شناخت و داد زد محمد بیا اینجا. خودشو معرفی کرد: من محمود منصوری هستم و با داداشات دوستم. گفت محمد من تو مجلسِ ختمت شرکت کردم و خرما و حلواتو خوردم و قرآن و فاتحه برات خوندم. حالا می بینم سُر و مُر و زنده ای. از خوشحالی میخندید. گفتم: آقای منصوری راستشو بگو پدر و مادرم، برادرام، پسرم، همسرم زنده اند. گفت آره بابا نگران نباش همه زنده و سلامتن.
🔸️باورم نشد. قسم خورد تا زمانی که من ایران بودم همه الحمدلله سالم و زنده بودن. از همسرم پرسیدم که رفته یا مونده؟ گفت بابا قدر زنتو بدون، خیلی نجیب و باخانواده است. همه بهش افتخار میکنن و بچه ات رو داره مثل دسته گل بزرگ میکنه و همیشه بهش میگه بابات رفته مسافرت، بابات میاد. حاج محمود میگفت مادرت هیچوقت باورش نشده که#شهید شدی و همیشه میگه محمدم زندهاست و برمیگرده.
♦️بعد از ۳۰ ماه از اسارات این#اولین خبری بود که از خونواده و سلامتی اونها بدستم رسید. خدا میدونه اون روز چقدر خوشحال بودم. از سلامتی عزیزانم. از اینکه برام مجلس ختم گرفتن و تا حدودی زیادی خیالشون از بابت شهادتم راحت شده و خیلی چشم انتظارم نیستن. هر چند مادرم باورش نشده بود، ولی اینو به حساب این گذاشتم که بخاطر مهر مادریه و چون جنازهام به دستش نرسیده داره به خودش دلخوشی میده.
🔸️راستش اینقدر خوشحال بودم انگار خبر آزادیم رو بهم دادن. حالا دیگه خیالم بابت خونواده، حداقل تا این زمان راحت شده بود.
🔸️گاهی خندهام میگرفت که من حی و زنده، اونها نشستن و برام فاتحه خوندن و اعلامیه پخش کردن. از تجسم اون صحنهها و اینکه اگه مثلاً یهویی از در وارد میشدم و یه گوشه مینشستم و برای خودم فاتحه میخوندم چه وضعی میشد؟ توی این فکر و خیالات یهو مثل دیوونه ها میخندیم و وقتی به خودم میومدم دور و برمو نگاه میکردم یه وقت کسی منو ندیده باشه بگن فلانی روانی شده و داره با خودش بی جهت میخنده! حسابی گرم صحبت بودیم که نگهبان عراقی گفت یالله خلاص، کافی! و بهم گفت راه بیفت بریم وقت ملاقات تموم شد. با هم خداحافظی کردیم و حاج محمود رفت سر جاش و منم برگشتم بند یک.
💥قرار گذاشتیم که اگه عراقیها یه وقتی اجازه دادن دوباره بیایم ملاقات هم ، ولی هیچوقت دیگه تا آخر اسارت همچین فرصتی فراهم نشد. این دید و بازدید شیرینترین#ملاقات من در طول تمام#چهار_سال اسارت بود. البته حاج محمود به من گفت که یکی دیگه از بچههای ایلامی بنام عبدالله دل افروز اونم با من اسیر شده و توی ختمت شرکت کرده بود و خیلی دوست داره ببینتت. منم گفتم اگه عراقیها اجازه دادن میرم ملاقاتش و میبینمش...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯