💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت هفدهم
🔴کمک به آدمهاى مستحق
کمک به آدمهاى #مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش رابه من میداد براى خرجى، بقیهاش را صرف این جور کارها میکرد. چهلـپنجاه روزى از شهادتش مىگذشت که چند نفرى آمدند خانهمان. مىگفتند «ما نمیدونستیم ایشون #فرمانده بوده. نمىشناختیمش. فقط مىاومد بهمان کمک مىکرد و مىرفت. عکسش رو از تلوزیون دیدیم.»
گاهى قوم و خویشهاى شهرستانی مان گله مىکردند که «جناب #صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسى از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونهتون. این درسته؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم.»
به پدر که مىگفتیم، مىگفت «مسئله اى نیست. فوقش دلخور میشن. اونا که نمىخوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصى من نیست.»
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت هیجدهم
🔴مىخوام یک کار خیر برات انجام بدم
نماز شبش را که خواند، تا صبح بیدار مىماند. براى نماز صبح همه را بیدار مىکرد. هرجا بود، سعى مىکرد نماز صبح را به #جماعت بخواند. بچهها را جمع مىکرد. بعد از نماز ورزششان مىداد. بعد مىرفت سراغ کارها.
میگفت «هرچه دارم، از نماز دارم.» همیشه میگفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقتهایى که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت مىخواندیم. به امامت خودش.
روزهاى جمعه مىگفت «امروز مىخوام یک کار #خیر برات انجام بدم. هم براى شما، هم براى خدا.» وضو مىگرفت و مىرفت توى آشپزخانه. هرچه مىگفتم «نکنید این کار رو، من ناراحت مىشم، باعث شرمندگیمه.» گوش نمىکرد. در را مىبست و آشپزخانه را مى شست.
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت نوزدهم
🔴مثل یک خادم
✍آخر هرماه روضه خوانى داشت؛ توى زیرزمین خانهاش، که حسینیه بود. معمولاً هرکس مىآمد روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود و افطارى. هر دفعه یک گوسفند #نذر مىکرد؛ براى فقرا، آنهایى که مىشناخت.
شش بعدازظهر، مراسم شروع مىشد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه مىآمدند. حسینیه قبل از سه آماده بود. نمىگذاشت کسى دست به چیزى بزند؛ خودش پاچههایش را بالا مىزد و مثل یک #خادم کار مىکرد. تو و بیرون حیاط را مىشست و آب و جارو مىکرد. جلسه که شروع مىشد، خودش را خیلى نشان نمىداد. تا موقع #نماز_جماعت، جلو نمىآمد.
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت بیستم
🔴مزد تمام سالهای جنگ
✍...قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت #آقا و درجهی سرلشگریاش را بگیرد. همه تبریک گفتند خودش میگفت: «درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند حس میکنم ازم راضی هستند. وقتی ایشان راضی باشد #امام_عصر(عج) هم راضیاند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای #جنگ را یکجا بهم دادهاند.»
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت بیست ویکم
🔴 برنامه شهید در روزهای تعطیل
🔹 صیاد بعد از جنگ به این نتیجه رسید که #یافتههای_جنگ فراموش خواهد شد. یافتههای جنگ، نه تاریخ جنگ. تاریخ جنگ ثبت شده است ولی یک چیزهایی در جنگ یافت شده که فراموش خواهد شد. از #مسجدها شروع کرد. خودش تنهایی رفت به مساجد بزرگی مثل مسجد اعظم قلهک و شروع کرد خاطرات جنگ و چیزهایی را که در جنگ یافته بود، بیان کردن.
روزهای تعطیل مثل پنجشنبه و جمعه، صیاد پیشکسوتهایی که در تهران بودند (از ارتش و سپاه و جهاد) را دعوت میکرد و برنامهریزی میکرد که چگونه برویم این یافتهها را در دانشگاه افسری امام علی(ع) آموزش بدهیم؟ خود صیاد مَنِش #فرماندهی درس میداد.
کمکم به این رسید که باید #دانشجویان را به منطقهی جنگی ببرد و همین حرفها را توی منطقه بازسازی کند. برداشت میدانی را شروع کرد. باز هم روزهای تعطیل. وقتی ایام عید چند تا تعطیلی به هم میخورد، آدمهایی را که آشنای کار بودند، دعوت میکرد. با خون دل خوردنها؛ بدون اعتبار، بدون بودجه، بدون پشتیبانی. ارتش هم درگیر کارهای خودش بود، نمیتواست برای این کارها سرمایهگذاری کند. سپاه هم طور دیگری درگیر بود و هرکدام مشغلهی خودشان را داشتند.
🔸امیر ناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی
منبع: برگرفته از شبکه تحلیلی نخبگان
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت بیست ودوم
🔴 غرق خون
لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مىکرد. تعجب کردم. رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. #بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک #نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى #تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مىدود به طرف پایین خیابان، همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین، انگار خوابیده باشد، امّا غرق #خون.
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب همراه باخاطره ای کوتاه از شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1⃣سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.
- شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟
- دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.
تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.
2⃣برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش.
3⃣لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.
4⃣ماه آخر خیلى مى آمدند دم خانه، زنگ مى زدند که «ماهیانه ما چه شد؟» به دلم بد آمد حس کردم که این زنگ زدن ها، خیلى طبیعى نیست. یک بار گفتم «حاج آقا، شما نرید. اجازه بدید من برم، ببینیم اینا کى اند، از شما چى مى خوان.» گفت «نه خانوم. اینا کارگرند و من دلم نمى آد بهشون بگم نه. خوب نیست شما ببرید. شاید خجالت بکشن ازتون پول بگیرن.»
📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران - انتشارات روایت فتح
🍀صیاد دلها وبها الدینی
آیت الله بهاءالدینی اومده بودشیرازطلبه هاازشون #درس_اخلاق خواستنداین عارف فرزانه فرمودند:برویدصیادشیرازی شوید اگرصیادشیرازی شدید،هم دنیادارید،هم آخرت.
🔽این نوشته درعکس👇👇وجوددارد
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب همراه باخاطره ای کوتاه از شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5⃣ هرلحظه این احساس را داشتم; که هر وقت باشد، شهید مى شود. همیشه هم بهش مى گفتم. مى گفتم که «هر وقت باشه، شهید مى شى. ولى دوست دارم به این زودى ها شهید نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون کنى.»
خواب دیده بود.که یکى از دوست هاى شهیدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى کرده و نمى رفته. ما خیلى گریه مى کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، بهم گفت «تو باید راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده کن.»
همه جایش رامى دانستند. که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد
6⃣ چند روز مانده به شهادتش. پشت رُل بود. رانندگى مى کرد. مى رفتیم مهمانى. شروع کرد به حرف زدن. هیچ وقت ندیده بودم این طورى حرف بزند.از گذشته هاش مى گفت; از جوانیش، از لطفى که خدابهش داشته. این یکى را طورى گفت که اشک توى چشم هایش جمع شد.انگار بغض کرد. همین طور حرف مى زد. مى گفت «لطف خدا را در همه مراحل زندگیم دیدم; تا حالا مرا تنها نگذاشته.»
از سیر زندگیش مى گفت. از این که تمام بدهى هایش را داده و دیگر هیچ قرضى ندارد. مسایل خصوصى زندگیش را تعریف مى کرد. من که دخترش بودم، هیچ وقت ندیده بودم این طورى صحبت کند.
7⃣وقتى مى خواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه مى داد. بعد قرآن را باز مى کرد و یک سوره مى خواند; با ترجمه اش. بعدش برنامه سفر را توضیح مى داد و مى گفت که چه کارهایى مشترک است و چه کارهایى انفرادى. وقت آزادمان را هم مى گفت.
وارد شهر که مى شدیم، اوّل مى رفت گلزار شهدا، فاتحه مى خواند. بعد مى رفت سراغ خانواده شهدا. باهاشان صحبت مى کرد. مشکلاتشان را مى پرسید و گاهى یادداشت مى کرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد مى رفتیم سراغ مأموریتمان.
📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران - انتشارات روایت فتح
🍀صیاد دلها ونماز اول وقت
✍...می گفتیم:فلانی پشت خطه،تلفن رووصل کنیم؟اگه وقت اذان بودمی گفت:بهشون بگیدوقت نمازه،لطف کنن وبعداًتماس بگیرند...
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب همراه باخاطره ای کوتاه از شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
8⃣بهترین فرصت بود. حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوى سنگر برداشتم و دویدم توى آشپزخانه. فرچه و قوطى واکس را از توى کشوم برداشتم و شروع کردم. هنوز یک لنگه اش مانده بود که سروکله یکى از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تیمسار. به روى خودم نیاوردم. حتا از جا بلند نشدم. تندتند فرچه مى کشیدم. یک دفعه، سر و کله خودش پیدا شد. به آن افسر گفت «شما گفتید پوتین هاى منو واکس بزنه؟»
- نه خیر، به هیچ وجه. آمد طرفم، نزدیکم که رسید، گفت «پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت رو انجام بدى، منم باید خودم پوتین هام رو واکس بزنم.»
نشست روى زمین.پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن. دست خودم نبود; دوستش داشتم.
9⃣رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضى از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند; توى اتاق ما بخوابند. گفتم «حرفى نیست. ولى شما نمى توانید با اخلاق ایشون سر کنید.» گفتند «اختیار دارید، این چه حرفیه، دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم.»
چهار نفر بودند. شب اوّل، طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، قرآن خواندنش را شروع کرد; تا نماز صبح. نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبگاهى. فردا شبش یکیشان آمد که «بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم.» شب بعد، یکى دیگر.
0⃣1⃣باید یک نفر در سطح فرماندهى نظر مى داد، کسى در رده بالا. صیاد یا کسى در همین سطح. نصفه شب بود. قبلاً سپرده بود هر ساعتى کار داشتید، بیایید. گذاشته بودیم به حساب تعارف. دیدیم مجبوریم. رفتیم درِ خانه اش. منتظر یک قیافه خواب آلود و اخمو بودیم. آمد دم در; خندان، با روى باز.
📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران - انتشارات روایت فتح
🍀 نگاه به ناموس صیاد دلها
✍...علی رفته بودتهران تااونجادرس بخونه سال آخردبیرستان که بود، دوستش ازیک کوچه می رفت مدرسه،خودش ازیه کوچه دیگه...دوستش بهش گفت:علی!بیاازاین کوچه بریم،پرازدختره...اصلاقبول نکردوگفت:من نمیام...
علی ازیه کوچه دیگه می رفت تانگاهش به ناموس مردم نیفته...
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
____________
🍀قسمت اول
🔴شهیدی که به قولش وفا کرد و خود را تا عید قربان رساند
🔸در سال ۱۳۲۹ در قزوین به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند.
در سال ۴۸ درحالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام گردید. در این مدت دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال ۵۱ با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.
🔸پس از پیروزی انقلاب به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
شهید بابایی در مرداد سال ۶۰ به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد و در آذر ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
در اردیبهشت سال ۶۸ به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال درحالی که به درخواستها و خواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج پاسخ رد داده بود و گفته بود تا عید قربان خودم را به شما میرسانم، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
🔴شهید سرلشگر خلبان، عباس بابایی در هنگام شهادت ۳۷ سال سن داشت. از او یک فرزند دختر و دو فرزند پسر به یادگار مانده است.
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____________________________________
🍀قسمت دوم
🔴كمک به بابای پیر مدرسه
در دوران تحصیل برای كمک به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد میكرد نیمههای شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه میرفت و كلاسها و حیاط را تمیز میكرد و به خانه برمیگشت. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید میمانند كه جنها به كمک آنها میآیند! و در نیمه شبی «عباس» را میبینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است.
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_________________________________
🍀قسمت سوم
🔴کلنگ را به من بده
زنگ مدرسه که خورد عباس که در آن زمان پنجم ابتدایی بود همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد و پس از احوال پرسی به راه افتادیم. هنگام گذشتن از خیابان سعدی #کارگران را دیدیم که مشغول کندن کانال بودند. در میانشان پیرمردی بود که آنگونه که باید توانایی انجام کار را نداشت و به ناچار برای گذران زندگی کارگری میکند.
عباس با دیدن پیرمرد در آن شرایط به سمتش رفت و گفت: پدرجان باید چند متر بکنی پیرمرد با ناتوانی جواب داد سه متر به گودی یک متر
عباس بیدرنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا #کلنگ را به او بدهد و در گوشهای استراحت کند. عباس شروع به کندن زمین کرد من هم با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفتم و بیل را برداشتم و کمک کردم. پس از یک ساعت کار همان مقدار را حفر کردیم و از پیرمرد خداحافظی کردیم و رفتیم.
از آن روز به بعد، هرروز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را میدیدم که به یاری پیرمرد میرود.
این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت.
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_________________________
🍀قسمت چهارم
🔴میدوید تا شیطان را از خود دور کند
در دوران تحصیل در #آمریکا، روزی در بولتون خبری پایگاه ریس که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت دو بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود، رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن؛ از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند.
آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد خواستم کمی #ورزش کنم تا خسته شوم گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود.
او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود #شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.
خلبان آزاده تیمسار اکبر صیادبورانی
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____________________
🍀قسمت پنجم
🔴او هیچ وقت پپسی نمیخورد
در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در #آمریكا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد.
بعضی وقتها عباس همراه شام، نوشابه میخورد؛ اما نه نوشابههایی مثل #پپسی و ... كه در آن زمان موجود بود. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد، ولی میدیدم كه چیز دیگری خریده است.
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میكند و از نظر قیمت كه تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمیشود شما پپسی نخورید؟
گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را #تحریم كردهاند.»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل، آفرین گفتم.
خلبان آزاده امیر اكبر صیادبورانی
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____________________
🍀قسمت ششم
🔴خدایا دستت را روی سرم بگذار
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع میخواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تكرار میكرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزهاش را به طور كامل میگرفت. او به قدری نسبت به #ماه_رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم میكرد تا كوچكترین لطمهای به روزهاش وارد نشود.
او همیشه نمازش را در اول وقت میخواند و ما را نیز به #نماز اول وقت تشویق میكرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، میگفت: وقتی اذان صبح میشود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، #شیطان هرگز نمیتواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار میشود. (راوی: اقدس بابایی)
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_________________
🍀قسمت ششم
🔴افراد ضعیف مستحق دریافت پول از بیت المال هستند
در یک روز جهت انجام کاری در دفتر شهید بابایی بودم. مسئول تأسیسات پایگاه هم آنجا حضور داشت. آنها پیرامون کارگران فضای سبز پایگاه صحبت میکردند. رئیس تأسیسات میگفت که کارگران به خاطر کهولت سن، علی رغم تلاش خود بازدهی مطلوبی ندارند؛ به همین خاطر با حقوقی که به آنها میدهیم پول #بیت_المال هم به هدر میرود.
شهید بابایی با متانت همیشگی گفتند: برادر جان! شما میدانید که این کارگران سالخورده با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا عمر و جوانی خود را از دست دادهاند و حالا دیگر با داشتن چندین سر عائله تحت تکفّل قادر به انجام کار دیگری نیستند. ما میخواهیم به صورت آبرومندانهای به آنها کمک کنیم. علاوه بر این وقتی ببینند که از دسترنج و تلاش خود پولی دریافت میکنند، خوشحال میشوند و اعتماد به نفس پیدا میکنند. گذشته از همه، یکی از هدفهای #انقلاب_اسلامی حمایت از ضعیفان و محرومان است و همینها مستحق دریافت پول از بیت المال هستند.
سرهنگ حبیب انصاری
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____________
🍀قسمت هفتم
🔴النگوها را که می دید ناراحت میشد
من معمولا چند النگوی #طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را میدید ناراحت میشد و میگفت:
ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامیدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی میشوی. این کار یعنی فخر فروشی.
میگفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست میکردند و یا... .
حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقهای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز #بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشتهای و روی دستت گذاشتهای؟
چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.
بعد از #شهادت عباس به یاد گفتههای او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_________
🍀قسمت هشتم
🔴مرد عزب و سور عروسی
من تا سال ۶۱ به دلایل مختلف نتوانسته بودم #ازدواج کنم. هرگاه شهید بابایی را میدیدم، او با ذکر روایات گوناگون، مرا نسبت به ازدواج تشویق میکرد.
در یکی از روزها که به طور خصوصی باهم صحبت میکردیم، گفت: بالام جان تا کی میخواهی عزب بمانی؟ بیا و ازدواج کن. سوری هم به ما بده.
در برار اصرار شهید بابایی شرمنده شدم و ضمن برشمردن مشکلاتم به ایشان گفتم که همه خانوادهام تحت تکفل من هستند و تأمین #هزینه ازدواج برای من مشکل است. او با لبخندی گفت: شما نفرش را انتخاب کن و بگو، انشاءالله بقیه کارها درست میشود. آنگاه گفت اگر وقت کردی فردا بیا پیش من. موقعی که به نزد ایشان رفتم مقداری پول از جیب درآورده و به من داد و گفت که با این مبلغ مقدمات کار را فراهم کنم. ابتدا من از دریافت پول امتناع کردم؛ ولی شهید بابایی گفت: من موقعیت تورا درک میکنم. در ضمن این پول به عنوان فرمانده پایگاه در اختیار من قرار داده شده، تا در چنین مواردی هزینه شود.
به هر حال کمک ایشان باعث شد تا من مدتی بعد تشکیل #خانواده بدهم.
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فقط شهدا را که #تفحص نمی کنند!
گاهی باید آدم های زنده(#مرده) را هم
تفحص کرد و پیدا کرد!!
خود شان را...
#دل شان را...
عقل شان را...
.
گاهی در این #راه پر پیچ و خم!
مردانگی ، غیرت ، #دین ، عزت ، شرف ، #تقوا...
را گم می کنیم...
.
نمی گوییم نداریم!
داریم!
اما #گم می کنیم...
.
باید گشت و پیدا کرد...
نگردیم، وِل معطل هستیم!
باید بگردیم و در این #رمل زار دنیا!
که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر #رمل های #دنیا گم کند...
.
خودمان را پیدا کنیم...
ببینیم کجای قصه ایم...
کجای سپاه #مهدی عج هستیم...
کجا به درد #آقا خوردیم...
کجا #مثل آقا عمل کردیم...
.
کجا مثل #شهید دستواره؛
اینقدر کار کردیم تا از #خستگی خوابمان نبرد بلکه بیهوش بشیم!
.
کجا مثل #شهید ابراهیم هادی برای فرار از
گناه چهره مان را ژولیده کردیم...
.
.
حرف آخر!
به قول بچه های #تفحص؛
نقطه صفر صفر و #گرا دست مادرمان زهرا سلام الله علیها ست...
.
همون #مادری که وقتی #شهید برونسی؛
راه را در #عملیات گم کرد!
وقتی #توسل به مادرش حضرت زهرا کرد!
.
حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!!
رفتند و #مسیر را پیدا کردند...
.
پس #گرا و نقطه صفر صفر!
دست مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها ست...
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____
🍀قسمت نهم
🔴پوتینهای واکس نزده
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین طور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود.
با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: «چرا #پوتین هاتو واکس نزدی؟» بنده خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست.
بعد همین طور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر. دیر وقت بود که از منطقه #جنوب رسیدم. خانوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کسی دیگهای بشم، اومدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم...»
صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ #بابایی، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمیدونستم چی بگم. واسه همین فقط به خاطر جسارتم ازشون عذرخواهی کردم.
اما ایشون اصلا ناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت: «برادر جان! شما به وظیفهات عمل کردی، من بیشتر از هرکسی خودم رو موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدونم.»
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_________________________________
🍀قسمت دهم
🔴یک نوع خورشت
شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی، همراه با خانواده در منزل ما بودند.
هنگام افطار در سفره، خرما، الویه و خورشت قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند:
آقای رحیمی! شما که الویه درست کردهاید دیگر چه نیازی به خورشت بود؟
آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد.
(ستوان محمد علی رجبی)
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی
_____________________________
🍀قسمت یازدهم
🔴خلبان شدن ما با عنایت خداوند بود
شهید تعریف میکرد: #خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود.
دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتیام درج شده بود به من گواهینامه نمیدادند، تا اینکه به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم.
ژنرال آخرین فردی بود که نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر میکرد. از سؤالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.
در فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و او از #ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. بعد از کلی فکر با خود گفتم که همینجا نماز را میخوانم.
در حال #نماز خواندنم ژنرال وارد اتاق شده بود. نماز را تمام کردم و از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال از من توضیح خواست. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسید بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. اینطور نیست؟ گفتم: همینطور است. او لبخندی زد، از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و گفت: به شما تبریک میگویم. شما #قبول شدید.
من هم از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀
🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
@majnon100
✅گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃