eitaa logo
شهدای روستای شهید آباد
353 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
سایت روستای شهیدآباد www.Shahidabad-fars.ir 🌹 کانال ایتا شهدای روستای شهیدآباد https://eitaa.com/shahidabad_fars 🌹 کانال سروش شهدای روستای شهیدآباد http://splus.ir/shahidabad_fars 👥 انتقادات و پیشنهادات @sarbaz46
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 فردای روزی که خرمشهر توسط عراقی‌ها اشغال شد، جسد بی جان و عریان دختری را در آن سوی کارون به تیرک بسته بودند تا مقابل چشم سربازان ایرانی باشد، سه تن از تکاوران نیروی دریایی ارتش ایران شهید شدند تا آن جسد پایین بیاید♥️🥀🇮🇷 🔸روز ارتش را گرامی می داریم و به ارتشی‌های فدایی ملت درود می‌فرستیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
شهرام درِ خانه را به رویم باز کرد صدا زدم: زینب، زینب مامان برگشتی؟ وقتی وارد خانه شدم، صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. مادرم زیر لب آیت الکرسی می‌خواند و نمی‌توانست حرف بزند صدای قلبم را می‌شنیدم میخواستم زیرگریه بزنم از مادر و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود که هیچ، نفسم بالا پایین نمی‌شد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از آنجا به خونه چندتا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن. آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می‌رفتیم. به شهلا گفتم: این چه حرفیه، مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه، زینب هیچ وقت این کار رو نمیکنه. با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانه‌دارابی رفتم. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم. شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و انشالله که چیزی نیست و همین دور و بره و با این حرف به من قوت قلب داد. او گفت راحت هر جا که میخواین زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید شهلا روی یک کاغذ شماره تلفن‌ها را نوشته بود اولین دومین و سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. خجالت می کشیدم که بگویم زینب گم شده است. دوستانش چه فکر می کردند؟ نگاه من به لب های شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار می‌کرد که چیزی بخورم. بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من می آمد رنگ و رویم می پرید و دهانم خشک می شد. ادامه دارد... 🌻زندگینامه شهیده زینب کمایی🌻 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
شهید حاجی‌حسنی روزهای چهارشنبه، اذان صبح را به صورت زنده در حرم امام رضا (ع)اجرا می‌کرد. برادر شهید : «بعد از کسب رتبه نخست در مسابقات بین المللی مالزی ، برای قرائت قرآن به یکی از محله های کم برخوردار حاشیه شهر مشهد دعوت شد. بعدها فهمیدم که با وسیله شخصی اش به آنجا رفته، هیچ پولی نگرفته و به نیازمندان آنجا هم کمک کرده است. دوست شهید: بعد از شهادت ایشان، خیلی از عزیزان خوابش را دیدند، اما خود بنده ۱۶ روز بعد از شهادتش، دیدم که این شهید بزرگوار با چهره‌ای بسیار نورانی و با همان لباس احرام در باغی پرمیوه تشریف دارند و در جایی سکو مانند و مرتفع نشسته‌اند و همه دوروبرشان سایه و پر از درختان میوه بهشتی مثل انگور و سیب بود و خودشان هم بسیار بشاش و شاداب و سرحال بودند ولادت :۱۳۶۷/۸/۱۵ مشهد مقدس شهادت : ۱۳۹۴/۷/۲ سرزمین منا ، شهر مکه عربستان سعودی نحوه شهادت : به دلیل ازدحام جمعیت در یکی از مسیرهای حرکت حاجیان به سمت جمرات به شهادت رسید "مزارش در بهشت ثامن ۳ اتاق ۳۶ و در حرم حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) قرار دارد" ♥️🥀🇮🇷 🤲😭 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
❣شهادت فیروز برایم شده بود بغضی گلو گیر... چهار سال از شهادتش می گذشت و من هنوز لباس سیاه به تن داشتم, هر بار به خوابم می امد زبان به شکوه باز می کردم که چرا رفتی و ما را تنها گذاشتی... تا ان شب. تنها نبود, اقایی نورانی و سبز پوش هم با فیروز به خانه ما امد و کنار فرزندام نشست و دست محبت به سر انها کشید. فیروز گفت؛ من هر چه می گویم رفتنم دست خودم نبود باور نمی کنی.من هر بار به اذن و اجازه مولایم صاحب الزمان به جبهه رفتم. این بار اقا لطف کردند با من به خانه من امدند, هر سؤالی داری از اقا بپرس! مبهوت به فیروز و مهان نورانی اش خیره شدم. بعد از چند دقیقه بلند شدند. دنبالشان تا کوچه رفتم. کوچه غرق نور شده بود... ان صبح که بیدار شدم, قبل از هرچیز لباس سیاهم را برای همیشه از تن کندم. بعد تصمیم گرفتم در تمام مشکلات به اقا صاحب الزمان(عج) متوسل شوم. هدیه به ارتشی شهید فیروز منزه صلوات🤲 تولد:۱۳۳۲/۱۱/۱۰-نی ریز فارس شهادت:۱۳۶۳/۳/۸ ♥️🥀🇮🇷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🍃🌸زیارت‌نامھ‌شھدا🌸🍃 ✨بـسم‌الله‌الࢪحمن‌الࢪحـیم✨ السَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَولِیاءَاللهِ‌وَاَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَصفِیَآءَاللهِ‌وَاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصَارَدینِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَرَسُولِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَ اَبی‌مُحَمَّدٍالحَسَنِ‌بنِ‌عَلِیٍّ‌الوَلِیِّ‌النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَبی‌عَبدِاللهِ ، بِاَبی‌اَنتُم‌وَاُمّی‌طِبتُم،وَطابَتِ‌الاَرضُ الَّتی‌فیهادُفِنتُم،وَفُزتُم‌فَوزًاعَظیمًا ، فَیالَیتَنی‌کُنتُ‌مَعَکُم‌فَاَفُوزَمَعَکُم. ✨ شادی‌روح‌شھداصلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ 🥀🇮🇷 ♥️ صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️🌷 ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 فرزند محمد قلی ، متولد ۱۳۴۲ ، با مدرک پنجم ابتدایی ، متأهل ، از بدو تولد ناشنوا و ناگویا ( کر و لال) بود . در آن زمان امکان دسترسی به مدارس استثنایی نبود. با توجه به هوش و استعداد سرشار، در دبستان عشایری همانند سایر دانش آموزان مستمع آزاد حاضر می شد وتا کلاس پنجم ابتدایی ، مطالب خواندن و نوشتن و محاسبات را به خوبی فرا گرفت. بسیار زیرک و حواس جمع بود .صحبت ها را خوب می فهمید و اخبار و وقایع را با اشاره یا نوشتن به مخاطبین می فهماند. کارگری زبردست بود و سپس به بنایی ماهر و فهیم و طراح تبدیل شد. از اوایل ۱۳۶۱ باعضویت بسیج به میدان های رزم شتافت و در بیش از شش مرحله اعزام دوشادوش دیگر رزمندگان اسلام دراکثر خطوط و مناطق جنوب از فاو تا دهلران حضور داشت و در عملیات رمضان، والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ و کربلای ۸ شرکت فعال داشت.در جبهه ها به طور معجزه آسا، صدای توپ وخمپاره ها و مکان زمین خوردنشان راخیلی خوب متوجه میشدو تشخیص می داد. در عملیات کربلای ۴، شهید رسول یوسفی را که به سختی مجروح بود کیلومترها به عقب آورد ولی او به خاطر شدت جراحات وارده شهید شد. درعملیات کربلای ۵ دچار مسمومیت شیمیایی شد و در عملیات کربلای ۸ در منطقه ی شلمچه به تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱۹ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدو در همان مکان از گلزار شهدای شهید آباد که ماهها قبل پیش بینی کرده بود به خاک سپرده شد. ستاد یادواره سرداران و ۴۶ شهید والامقام روستای شهیدآباد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ♥️🥀🇮🇷 خاطره از زبان رسول اکبری: از دوران کودکی ناشنوا بود اما خیلی با‌هوش و نترس و حریف بود و مدتهای مدیدی را در جبهه گذراند . او بنایی هم می‌کرد. بنده تازه اسکلت خانه‌ام را ساخته بودم و تیرآهن‌هایش را جهت طاق زدن آماده کرده بودم که او آمد و گفت حیف که دیگر وقت ندارم و می‌خواهم بروم جبهه وگرنه می‌آمدم خودم طاقش را می‌زدم و شروع کرد که می‌روم و شهید می‌شوم البته با اشاره می‌گفت که این دفعه دیگر می‌روم شهید می‌شوم. بنده گفتم من شهید می‌شوم، گفت تو حیف است و زن و بچه داری، من هم گفتم تو هم که زن داری! گفت تو بچه داری و آنها گناه هستند . یکروز بعد از ظهر بود و باران نم نم می‌آمد تعدادی بودیم در گلزار شهدا و ایشان هم بودند تکه چوبی گرفت دستش و آمد جایی را خط کشید و گفت اینجا جای من است و این دفعه دیگر می‌روم و شهید می‌شوم ، زمانی که ایشان آنجا را علامتگذاری کرد و به جبهه رفت هنوز در ردیف قبلی جای سه یا چهار شهید دیگر بود و شهدا را ردیف دفن می‌کردند . در این مدت سه چهار شهید آمد و ردیف قبلی پر شد و زمانی که او شهید شد آوردند طبق روالی که دفن می‌کردند همانجایی شد که شهید آنجا را نشان داده بود و شهید همان‌جای مشخص شده دفن گردید . 🌷 ستاد یادواره سرداران و ۴۶ شهید والامقام روستای شهیدآباد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🌹خاطره ای از از زبان رحیم اکبری: 💖🌹💖 در پانزده کیلومتری اهواز با هم در یک گردان بودیم ایشان مرتب در دعاها و نمازها شرکت می‌کرد. حال و هوای بخصوصی داشت، عشق او به بسیجیان زیاد بود. او یک شب قبل از شهادتش تمام کفشهای رزمندگان را که در گردان بودند تمیز کرد و واکس زد و چفیه آنها را شست. او آن‌قدر به شهادت علاقه داشت که دیگر متوجه خود نبود و آن‌قدر در قلب رفقایش جای گرفته بود که واقعا قابل توصیف نیست. زمانی‌که زخمی می‌شود رفقایی که دیده بودند می‌گفتند در آخرین لحظات با همان حالت کرولال بودن کلمه الله اکبر را بر زبان می‌آورد و جان خویش را تسلیم آفریدگار خویش می‌کند. شهید در عملیاتهای رمضان، والفجر یک، خیبر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ شرکت کرد و یک‌بار هم شیمیایی شده بود و مدتی در خانه بود تا اینکه در کربلای ۸ شرکت کرد و به لقاءالله پیوست . 💖💐💖 🌷🇮🇷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🌹بخشی از شهید توصیه به و ✅از ملت شهیدپرور می‌خواهم که امام را تنها نگذارند و تا قدرت دارند جبهه ها را یاری کنند. ✅خواهران و مادران با حجابشان و برادران با ایثار جان و مالِ خود اسلام و انقلاب را به همه جهان صادر کنند. ✅ پشتیبان روحانیت و امام و سپاه و سایر اُرگان های انقلابی دیگر باشید و توی دهن دشمنان اینها بزنید. ✅در پایان از خدمت خانواده گرامی خود می‌خواهم که صبر را پیشه خود قرار داده زینب وار زندگی کنند.با حفظ حجاب من را حلال کنند. والسلام علیکم و رحمة الله و بركاته عبدالمطلب اکبری ۱۳۶۵/۱۲/۴ ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
298-kahf-ar-parhizgar.mp3
1.18M
🌷بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🍃🌸تلــاوٺ صفحه 298سوره مبارکه 🌸🍃 قاری گوش کن و هدیہ اش کن به روح پاک و ملکوتی: ❤🥀🍃🇮🇷 التماس دعا✋🌷 😍 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🥀🇮🇷 🌺💖🌺 حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند:‌ باید هر کس از شما شیعیان اعمالی انجام دهد که او را به ما نزدیک کند. و دوستی ما را نسبت به او  بیشتر کند. و از رفتاری که ما دوست نداریم و ما را ناراحت می کند دوری کند. (بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۷۶) می خواهیم به سفری برویم به یکی از روستاهای دوردست سفر کنیم به جایی که مردمانش حق بزرگی برگردن انقلاب دارند. وقتی از مسیر اصفهان به شیراز حرکت و از آباده عبور کنیم، ‌به شهرستان کوچکی به نام «خرم بید» می‌رسیم. در حوالی این شهرستان روستای کوچکی است که اکنون نامش«شهید آباد» است. خانواده‌های ساکن این روستا زیاد نیستند اما وقتی به گلزار شهدای روستا سر بزنی تعجب خواهی کرد. آن ها چهل و شش شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده اند؛ شهدایی که هرکدام پرچمی برای سرافرازی و سربلندی نظام هستند. از میان قبور شهدا وقتی عبورکنی به قبر سردار رشید اسلام، ‌شعبانعلی اکبری،‌ خواهی رسید. در بالای مزار او قبر شهیدی است که اکنون زائرانی از مناطق دور و نزدیک دارد. آنجا مزار شهید عبدالمطلب اکبری است. عبدالمطلب به همه، من و شما نشان داده که هیچ چیز نمی‌تواند مانع رشد و کمال معنوی انسان شود. او از نعمت گویایی و شنوایی محروم بود. نه می شنید،‌ نه می توانست حرف بزند. مردم با شخصی با این ویژگی چگونه برخورد می کنند؟ اما این پسر هوش و استعداد فوق العاده داشت. با بچه‌های هم سن و سال خود مدرسه رفت. تا کلاس پنجم درس خواند. بعد به سراغ بنایی رفت. یک استاد کار ماهر در بنایی شد. تقریباً همه خانه‌های روستا یادگار اوست. هرکس احتیاج به تعمیر خانه داشت عبدالمطلب را خبر می‌کرد. در لوله کشی و کارهای خدماتی هم استاد بود. خلاصه یک آدم با استعداد و دوست داشتنی که از نعمت تکلم و شنوایی محروم بود. انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست. دوستی داشت که ارتباط آن‌ها مانند مرید و مراد بود. دوست او، شعبانعلی اکبری، مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت. آن ها شب و روز با هم بودند. عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد. قدرت بدنی او بالا بود. برای همین سخت‌ترین کارها را قبول می‌کرد. او آرپی جی زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدف‌گیری می‌کرد. دوستانش از عبدالمطلب چیزهای عجیبی می‌گفتند. یکی می‌گفت عجیب است؛ عبدالمطلب ناشنواست، اما وقتی خمپاره شلیک می‌شود او زودتر از همه خیز برمی‌دارد. دیگری می گفت بارها باهم توی خط بودیم عبدالمطلب بسیار به نماز اول وقت مقید بود.ما شنوایی داشتیم ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت. اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی را کنار می گذاشت وآماده نماز می شد. هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد. …اما این رزمنده شجاع و غریب زمانی که دوست عزیزش را از دست داد بسیار بی تاب شده بود. وقتی شعبانعلی را به خاک می سپردند در کنار قبر نشسته بود واشک می ریخت.شعبان در والفجر ۸ به شهادت رسید. عبدالمطلب در بالای مزارش نشست و روی زمین وبالای سر شهید شعبانعلی با چوبی که در دست داشت علامت زدوبازبان بی زبانی به ما گفت :‌ من می روم شهید می شوم و اینجا قبر من است. اتفاقاً تعدادی از همرزمان شهید هم شاهدماجرا بودند ولی زیاد توجهی نکردند عبدالمطب در آخرین روزهای سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. آن موقع بیست و دو ساله بود.بلافاصله به منطقه برگشت.درعملیات کربلای ۸ در شلمچه غوغا کرد .هر جا همه خسته می شدند اویک تنه در مقابل تانک های دشمن با شلیک آرپی جی قد علم می کرد. برادرش می گفت نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ عبدالمطلب اکبری به وصال محبوب خود رسید.پیکر پاک این شهید را به روستا اوردند.شهدا را به ردیف در روستا دفن می کردند. حالا نوبت به جایی رسیده بود بالای مزار شعبانعلی وقتی او را به خاک می سپردیم برخی با تعجب به هم نگاه می کردند خاطره ای به یادشان آمده بود. روزی که عبدالمطلب درست همین مکان را نشان می داد و می گفت:‌ «من اینجا دفن خواهم شد.» 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
ادامه پست قبل👇👇 مدت ها گذشت ما هم مانندبسیاری از مردم ازعظمت و بزرگی شهدا غافل بودیم به کلام حضرت امام که قبور مطهر شهدا را تا ابد دارالشفا خوانده بود بی توجه بودیم. برادر شهید ادامه داد: ‌ مادر ما دچار سرطان بسیار حادی شده بود. چند ماه به همه پزشکان شیراز و … مراجعه کردیم اما بی فایده بود.سرطان بدخیم بود و گفتند ایشان را اذیت نکنید ، ببرید خانه تا راحت تر … ما هم مادر را به خانه آوردیم .همه ناراحت بودیم .مادر توان راه رفتن نداشت وحتی توان حرف زدن وحتی غذاخوردن هم نداشت بعداز اینکه هیئت عزاداری اباعبدالله به منزلمان آمد بیرق و علم هیئت را به کنار جسم نحیف و نیمه جان مادر آوردند گویا عنایت آقا امام حسین نصیبش گردید و معجزه ولطف خداوند شامل خانواده و طایفه گردید. بعد از این موضوع در نیمه های شب حال مادر منقلب شد و اطرافیانش به گمان اینکه در حال احتضار است او را رو به قبله دراز کردند ولی گویا اتفاقی دیگر رخ داده بود که کسی خبر نداشت روز به روز حالش بهتر وبهتر شد و بعد از بهبودی نسبی که قدرت تکلم پیدا کرد چنین گفت مادر می گفت آن شب عبدالمطلب به دیدنم آمد در حالی که سوار تراکتور سبز رنگی بود ودر دست یک بغل نان و ماست داشت از تراکتور پیاده شد و به من داد و گفت: مادر اینها را برای تو آوردم که بخوری وخوب بشی من هم گفتم که من نمی توانم بلند شوم شهید گفت بلند شو و بگیر به محض اینکه از دستان شهید گرفتم ناگهان به خود آمدم که دیگر شهید را ندیدم مادر را نزد پزشکان شیراز بردیم.آزمایشات مختلف انجام شد. یکی از پزشکان از خارج آمده بود و به معجزه اعتقادی نداشت. همه یک چیز می گفتند این ماجرا چیزی شبیه معجزه است. هیچ خبری از توده سرطانی نیست. از آن ماجرا بیست و هفت سال می گذرد مادر ما زنده است ودیگر مشکلی پیدا نکرد شبیه این ماجرا بارها برای اهالی وحتی چند نفر ازاهالی مرودشت و دیگران هم اتفاق افتاده است 🌺💖🌺 ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
باسمه تعالی نوزدهم فروردین ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شهید عبدالمطلب اکبری به وصال یار رسید. همانطور که می‌دانید و موثقا مشهور هست این شهید بزرگوار مستجاب الدعوه می‌باشد. خوب است یک نمونه آن را که از حاجت گرفتگان شنیده ام بازگو نمایم. یک روز جهت کاری به اتفاق دایی ام حاج حفیظ الله به بنگاه سعید جعفری واقع در خرمی مراجعه نمودیم، هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که ایشان کنار ماشین بنده آمدند . به محض مشاهده عکس شهید که روی پلاک پلاستیکی تهیه شده در یادواره ، با اصرار خواهان آن شدند من هم آن را تقدیم نمودم. ایشان واقعه ای را بیان نمود و فوق العاده به شهید ارادت می‌ورزید. او گفت قبل از دیدن کرامت این شهید من چندان اعتقادی به دین و خدا و... نداشتم. خداوند پسری به ما عنایت نمود در دو یا سه سالگی شاهد کسالت فرزند شدیم و با مراجعه به پزشک و انجام آزمایشات متعددی افت شدید پلاکت خون که نشانه سرطان خون می‌باشد، تایید شد. تمام مراجعات لازم به پزشک های متعدد انجام گرفت اما همه جواب ها منفی و آماده از دست رفتن فرزندمان بودیم. نه خواب داشتیم نه خوراک. شب و روزمان شده بود گریه و زاری، تا اینکه در روز ترخیص فرزندمان جهت آوردن به خانه که پس از قطع امید از درمان صورت گرفت یکی از هم شهری ها گفت حالا دارید بچه تون را می‌برید خانه، قبلش یه سر بروید گلزار شهدای شهید‌آباد آنجا شهیدی هست که مستجاب الدعوه هست . من هم گفتم چشم، با وجودی که اعتقاد چندانی نداشتم بچه را آوردیم سر قبر شهید. هم من هم مادرش گریه کردیم و از شهید درخواست کمک کردیم. رفتیم منزل شب دیدم بچه ام حالش بهتر شد. صبح بردیم آزمایش اورژانسی کردیم، ناباورانه دیدیم پلاکت رشد نموده، دوباره برگردانیم همان بیمارستان در شیراز. آزمایش دوم روند رشد بهتر و ادامه امیدوار کننده بعد از یک هفته شرایط پلاکت صددرصد طبیعی و بهبودی کامل را نشان داد، به طوری که کادر درمانی کاملا شوکه شدند و الان فرزندم کاملا سالم بوده و چون دسترسی به عکس نداشتم از عکس روزنامه ای ایشان در منزل استفاده می کردم. الان این عکس پلاک را جهت تزیین و اهدا به فرزندم که در منزل این شهید را عمو خطاب می‌کند می‌خواهم. راوی : محمد علی اکبری شادی روح شهدا صلوات ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
پسرِ آقای سعید جعفری که از حاجت گرفته بودند. پدرشان عکس شهید را قاب کرده و در خانه‌شان نصب کرده بودند. ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
باید شهید باشی، تا شهید بشی🥰 بیا اینجا و راه و رسم شهادت رو یاد بگیر 👇👇👇 من تو این کانال بالأخره محل مزار، محل زندگی و خانواده شهید مورد علاقه‌م رو پیدا کردم‌. درباره وصیت نامه‌ و خاطرات و حاجت‌هایی که شهید داده و هم‌رزم‌های شهید و جانبازِش مطالب زیادی هست تا بخونید زندگیتون شهدایی بشه.👉👉 👇👇 شما چی ؟؟؟؟ شهید مورد علاقتون رو پیدا کردید؟؟؟ شهید من 🤲🤲🤲 راستی می‌دونستید تنها شهیدِ ناشنوا در کل کشورمونه؟؟؟ تازه محل مزارش رو هم خودش قبل شهادت مشخص کرده!!!!! 👇👇👇👇👇👇👇 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars 🌹🌹🌹 https://splus.ir/shahidabad_fars
به_رسم_عاشقی به وقت آرامش در آغوش شهید عزیز💝 ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
🌷 🌷 ✅امیدوارم که شهادتم،عبرتی باشد برای آنهایی که اهل مسجد و نماز نیستند و از مسجد و نماز می‌گریزند. آنهایی که بی خیال اند و از جبهه و جنگ خبری ندارند. ✅به جبهه نمی روند؛اگر هم می روند جبهه را رها کرده ،فرار می‌کنند. امیدوارم که بعد از شهادت من دیگر آنها آدم شوند و حرفِ امام که می فرماید: * مسجد سنگر است ،سنگرها را حفظ کنید* خوب وارد گوش آنها شود و جبهه رفتن و چگونه جنگیدن را یاد بگیرند. ♥️🥀🇮🇷 🤲😭 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars
یا علی ابن موسی الرضا (ع) 😭😭 ارسالی کاربر عزیز از مشهد مقدس 👇👇👇 عکس شهید عبدالمطلب اکبری در بین دیگر شهدای کشور عزیزمان ایران در یکی از صحن های مبارک حرم امام رئوف حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) ♥️🥀🇮🇷 🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنابهم🤲🥀🍃💚 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahidabad_fars